eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 «﷽»🌸🍃
اگه کسی ازت کمک خواست، کمکش کن. چون اون از خدا کمک خواسته و خدا‌ آدرسِ‌ تو رو بهش داده . . ‌. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
♥️ «بیایید با خدازندگی‌کنیم،نه اینکه‌گاهی به او سربزنیم! تا با کسی زندگی نکنی، نمیتوانی اورابشناسی و بااو انس بگیری... اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی ، به اون اُنس خواهی گرفت. اگر با خدا انس پیدا کنی ، شدیداً به اوعلاقه‌مند میشوی، خدا تنها انیسی است که مانوسِ خود را هرگز تنها نمیگذارد.»😌😍 استادپناهیان ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱☘🌱☘ ●شهید نظر میکند ➕درایتا‌، سروش‌و روبیکا‌ به راهیان‌نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🔴زندگی یک خط فاصله است ✍به تاريخ‌های روی سنگ قبر نگاه کنید: تاريخ تولد- تاريخ مرگ آنها فقط با يک خط فاصله از هم جدا شده‌اند، همين خط فاصله كوچک نشان‌دهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كرده‌ايم، ما فقط به اندازه يک "خط فاصله" زندگی می‌كنيم! و ارزش اين خط كوچک را تنها كسانی می‌دانند كه به ما عشق ورزيده‌اند. آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی نیست كه باقی می‌گذاريم بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است. بياييد به چرايى خلقتمان بينديشيم بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم ديرتر عصبانی شويم بيشتر قدردانی كنيم كمتر كينه‌توزی كنيم بيشتر احترام بگذاريم بيشتر لبخند بزنيم و به ياد داشته باشيم كه اين "خط فاصله" خيلی كوتاه است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌= = = = = = = = = = = = = ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
. . از‌حَـرم‌عڪس‌گرفتم‌ڪہ اگـر‌دور‌شـدم،، ببـرد‌خاطره‌هـا‌قلـب‌مرا صحن به صحن... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 52 رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟ از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره امیر :با شه چشم سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن چشمم به تاب وسط حیاط افتاد تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و ‌پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم - جانم بی بی بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری - چشم الان میام 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 53 وارد خونه شدم بی بی داخل آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود رفتم نزدیکش صورتش بوسیدم - سلام بی بی جون بی بی: سلام مادر خسته نباشی - قربونتون برم بی بی : برو لباست و عوض کن بیا - چشم رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم رفتم سمت آشپز خونه کنار سفره نشستم بی بی غذا رو داخل دیس کشید و گذاشت روی سفره بعد از خوردن غذا ظرفا رو جمع کردم و شستم رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم بی بی هم رو به روم نشسته بود و مشغول خوندن قرآن بود احساس میکردم زیر چشمی داره منو نگاه میکنه انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیتونست ... کتابمو بستم و رفتم کنارش،سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم - بی بی جون اگه حرفی میخواین بزنین من میشنوم بی بی هم قرآن شو بست و موهامو نوازش میکرد ... بی بی: همیشه فکر میکردم تو و رضا کنار هم چقدر خوشبخت میشین ،اما نمیدونستم که دنیای رضا چقدر فاصله داره با دنیای تو ،آیه جان از رضا دلخور نباش،رضا راست میگفت تقصیر ما بزرگتر ها بود ما خودمون بریدیمو دوختیم براتون ،دریغ از اینکه حتی یک بار نظرتونو بپرسیم ،هر چند من از چشمهای تو دوست داشتن و میدیدم ،ولی فکر نمیکردم رضا آیه جان ،ببخش مارو ،به خاطر کاری که با دلت کردیم ببخش خیلی سعی کردم اشک نریزم ولی نشد ،از پشت پلکهای بسته اشکام سرازیر شد همونجور که چشمام بسته بود گفتم : بی بی جون من از کسی دلخور نیستم جز خودم،تقصیر دل خودم بود که زود دلباخته شده بود بلند شدمو سمت اتاقم رفتم... در و بستم و روی تخت دراز کشیدم... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 54 با صدای خنده ای از داخل حیاط بیدار شدم بلند شدمو رفتم سمت پنجره ،پرده رو کنار زدم دیدم سارا روی تاب نشسته و امیر داره تابش میده سارا هم هی التماس میکنه میگه: امیر تو رو خدا ،آروم تر امیر میخوام بیام پایین صدای جیغ و خنده سارا کل خونه رو پر کرده بود پالتمو پوشیدم شال بافتیمو سرم گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون ... بی بی در حال صبحانه آماده کردن بود سلام کردمو رفتم سمت سینک ظرفشویی دست و صورتمو شستم - بی بی ،امیر و سارا کی اومدن ؟ بی بی: یه ساعتی میشه ،دیدن که تو خوابیدی رفتن داخل حیاط از خونه رفتم بیرون کفشمو پوشیدم رفتم سمتشون سارا با دیدنم جیغ میکشید و التماس میکرد سارا: آیه تو رو خدا بیا منو نجات بده از دست داداشت امیر میخندید و چیزی نمیگفت - امیر جان ،کشتن سارا راه های دیگه ای هم داره هاا سارا: ( با صدای بلندی که همراه جیغ بود گفت)خیلی بد جنسی آیه امیرم اومد کنارم و کم کم تاب ایستاد ،سارا هم به محض پیاده شدن از تاب یه چوب برداشت و دنبال امیر کرد خندم گرفت ،چقدر دلم برای شیطنتای خودمون تنگ شده بود بعد از اینکه سارا حسابی از خجالت امیر در اومد با هم رفتیم داخل خونه صبحانه خوردیم سارا: آیه لباس بپوش بریم بیرون - نه حوصله ندارم سارا: عه حوصله ندارم چیه،میخوایم بریم شهربازی ،خوش میگذره امیر: مگه دست خودشه نیاد ،میبریمش... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 __°🌱• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشکل ما از جایی شروع شد که دیالوگ‌های فیلم‌ها و انیمیشن‌ها رو بیشتر از احادیث دنبال کردیم :)
4_6037618253075841903.mp3
3.07M
🌹اخر عاقبت گناه کردن چی میشه واقعا باید این سخنرانی رو همه گوش کنن ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
▫️ای خدایی که آتش نمرود را برای ابراهیم گلستان کردی و او را نجات دادی ▫️ای خدایی که دریا را برای موسی شکافتی و او را نجات دادی ▫️ای خدایی که یوسف را از چاه کنعان نجات دادی ▫️ای خدایی که یونس را از شکم نهنگ نجات دادی ▫️ای خدایی که ایوب را از گرفتاری ها و بیماری نجات دادی ▫️ای خدایی که نوح و لوط را از قوم و همسران بدشان نجات دادی ✅ ▫️ای خدایی که عیسی را از مصلوب شدن نجات دادی ▫️ای خدایی که یعقوب را از فراق یوسف (با وصالش) نجات دادی 💔 ای خدا، یوسفِ زهرا را هم، الساعه از زندان غیبت، با ظهورش نجات بده 😭 این اولیای الهی👆 که به من نیامده، من برای خودم 👇 عرضه میدارم : ای خدایی که سگ اصحاب کهف را از قوم ظالمین نجات دادی و در پناهِ خاصه ات جای دادی از تو درخواست میکنم بر حضرت محمد و آل محمد صلوات فرستی و مرا هم (و همه را )، از نفس و شیطان و بلاها و گرفتاری ها و گناهان و خلاصه از همه ی بدی ها نجات دهی و در پناه خاصه ات قرار دهی یا صاحب الزمان ممنونتیم آقا اللهم عجل لولیک الفرج الساعه ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍃🌸 «﷽»🌸🍃
آنکه از خدا پروا کند ، خداوند راه نجات را به او مشان می دهد. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌲🍃 شایدهم چند سال حسرت رفع سفر رفتن زینب را حریص کرده بود در حرم طوری زیارتنامه می خواند که دل سنگ آب میشد زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارتنامه و قرآن میخواند. نصف شب من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. او از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید کتاب هایی درباره عالئم ظهور امام زمان. زینب کالس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودن عروسک های کاغذی درست می کردند. روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک می کشیدند و بعد آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذی ساعت ها بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شد و برای اولین بار یک عروسک واقعی برایش خریدم هیچ کدام از دختر ها عروسک نداشتند زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست. مامان برای چهار تایی مون خریده. این را گفت ولی من و زینب هر دو می دانستیم که اینطور نیست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زینب که مریض بود گرفتم. اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد........ 🌲🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌲🍃 ❤ جنگ زده❤ بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند. جعفر به درس و مدرسه آنها بیشتر از هر چیزی اهمیت می داد دنبال این بود که بچه ها در آینده کسی بشوند و دستشان توی جیب خودشان باشد. از سرکار که به خانه برمیگشت ده بار از آنها سوال میکرد: درس خوندید؟ تکال یف مدرسه رو نوشتید؟. کتاب دفتر قلم و هرچیز مربوط به درس و مشق بچه ها بود را تهیه میکرد و کم نمی گذاشت مهران کالس زبان رفت و کنار درس مدرسهاش از آموزشگاهی معتبر مدرک زبان انگلیسی گرفت. مهرداد در کنار درس نمایشنامه مینوشت و خودش بازی میکرد و دخترها هم درس خوان بودند و هر سال با نمرههای خوب قبول می شدند. 🌲🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌲🍃 من مثل جعفر فقط دنبال درس و مشق بچه ها نبودم برای من ایمان و اعتقادات آنها مهمتر از هر چیز دیگری بود دوست داشتم بچههایم نمازخوان و عاشق اهل بیت باشند. و برای رضای خدا زندگی کنند. از دخترها خیالم راحت بود آنها همیشه با من و مادربزرگشان بودند و دوستان خوبی داشتند. بعد از انقالب شب و روز در حال فعالیت و کمک به دیگران بودند زندگی ما آرام می گذشت. کواتر سه اتاقه شرکت نفت برای من حکم قصر پادشاهی را داشت صبح اولین نفر از خواب بیدار می شدم و به ذوق بچهها می ُشستم و تمیز می کردم تا شب آخرین نفر میخوابیدم. ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده! نفهمیدم چه بالیی سرمان آمد یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است. خانه ما به پاالیشگاه نزدیک بود هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پاالیشگاه را بمباران کردند در این حمله ها چند تانک فارم )تانک هایی با حجم زیادی از نفت( شرکت نفت آتش گرفت. نفت زیادی در این تانک فارم ها ذخیره شده بود و برای همین، آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود. با شروع جنگ همه چیز به هم ریخت دیگر امنیت نداشتیم از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عدهای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. 🌲🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ📲🍃•• | | . . لطفے‌ڪن‌اۍ‌ڪریم و‌بفریاد‌ما‌برس"🌝💛" . . •{چهارشنبہ‌هاۍ‌رضوۍ🌸}• ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━