فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_پیشنهادی
💕 سالروز ازدواج
🌷 دُخت نبوت حضرت فاطمه سلام الله علیها
🍃🌷
🌷و پیشوای امامت حضرت علی علیه السلام
🌷تبریک و تهنیت باد.
🌷🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
لباس یاس بر تن کرد زهرا
کنار دست او بنشست مولا
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم بلی نه یا علی گفت . . .
سالروز ازدواج حضرت فاطمه و امام علی مبارکباد
#خادم_المهدی
عاقد:خدا
شاهد:رسول خدا (ص)
دفتر:لوح محفوظ
مکان:عرش
عروس:کوثر
داماد:حیدر
سالروز ازدواج آسمانیشان مبارک
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-
#خادم_المهدی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست و هفتم
از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا مرتضی اومدن سمت کانون بدون هیچ سلامی از کنارشون رد شدیم ،اشک از چشمام سرازیر شده بود ...
نوید: بافریاد گفت سوار شو...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با تمام سرعت حرکت کرد،کنار دستش هم چند تا شیشه مشروب بود ،شروع کرده بود به خوردن ....
کم کم تعادلشو از دست داده بود
ترس تمام وجودمو گرفته بود
از شهر خارج شدیم
- کجا داریم میریم؟
( با دستش محکم زد دهنم ،دهنم پر خون شد)
نوید: خفه شو تو ،کدوم گوری بودی تا حالا ،نگفتم که گیرت میارم ،نگفتم چالت میکنم
( گریه ام گرفته بود، فقط از خدا خواستم کمکم کنه ،خدایا همین الان جونمو بگیر ،تا به دست این آدم بی آبرو نشدم )
نزدیکای غروب بود که رسیدیم همون باغی بود که اون شب اومده بودیم ،از ماشین پیاده شد ،در رو باز کرد ،ماشین و برد داخل، بعد رفت در رو بست...
اومد سمت من به زور منو از ماشین پیاده کرد وپایین برد
در و باز کرد ،
اینقدر مشروب خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت
چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر
دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد
من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم....
خدایاصدامو نمیشنوی چرا !
خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن...
یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی زمین
بلند شدم از جام نفس نفس میزدم
نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر
نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم
کسی نمیفهمه...
- تو رو خدا بزار برم...
من که گفتم به درد تو نمیخورم...
نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شدی
اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی مشروب میداد...
چشمام بسته بودم جیغ میزدم
ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،ازسرش خون میاومد.
گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم
تنها کسی میتونه کمک کنه نرگس بود
شماره نرگس و گرفتم
نرگس: الو رها، الووو ،
صدای گریه ام بلند تر شده بود..
اصلا نمیتونستم حرف بزنم
نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟
- نرگس،فک کنم مرد...
نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟
- ترو خدا بیا اینجا نرگس...
من میترسم ...
نرگس: آدرسو بفرست بیایم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست وهشتم
آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم
دوساعتی گذشت
رفتم سمت جاده
منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن
نرگس و بغل کردمو گریه میکردم
نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده
- نمیدونم ،فک کنم مرده
همه رفتیم داخل ساختمون
آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان
آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد
آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین
آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن
تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم
وارد بیمارستان شدیم
نوید و بردن اتاق عمل
بعد چند ساعت
دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد
نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت
نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه
نای حرف زدن نداشتم
شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه
جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود
با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم
نرگس زنگ در و زد
در باز شد
مامان و بابا اومدن بیرون
با دیدنم مامان دوید سمتم
رفتم تو بغلش و گریه میکردم ،
اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم
آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو واسه بابا و مامان تعریف کردن
رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم
نگاهی به ساعت روی میزم کردم
نزدیکای ظهر بود
صدای دراتاق اومد
در باز شد ،نرگس بود
نرگس: سلاااام بر خانم تنبل
- سلام
نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا
رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی (اشک از چشمام جاری شد)
نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن
و اینقدر غصه نخور
تازه یه کادو هم برات آوردم
بفرمااا
- خیلی ممنونم
نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونم چش شد...
نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده
- من به درد داداشت نمیخورم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍄°°°
#تلنگرانه🖐🏻
تو فضاےِ مجازے ؛
جوانِ حزب اللھۍ و
افسرِ جنگِ نرم! 😎
.
اما در فضاے واقعۍ
نمازِ صبح پَر..!
.
+ نماز کھ رد بشه و..
قبول نشہ ؛ همه ےِ ..
اعمالت،رد میشہرفیق!
#تلنگࢪانھ
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از عرش به فرش...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
راز های در مانی گوش دادن به قرآن ☺️👇👇
قرآن عبارت است از امواج صوتی که دارای فرکانس و طول موج مشخص است، و این امواج رشته های نوسانی تولید می کنند که بر سلول های مغزی تأثیر می گذارد و باعث برگرداندن توازن و هماهنگی آن ها می شود که این نیز سبب افزایش چشم گیر نیروی دفاعی آن در مقابل بیماری هایی هم چون سرطان می گردد، همان طور که می دانیم بیماری سرطان چیزی نیست به جز اختلال در عملکرد سلول ها، پس شنیدن قرآن باعث می شود برنامه و نظم سلول ها دوباره بازگردد. درست مثل عملکرد ما به هنگام ویروسی شدن رایانه یمان که اول فرمتش می کنیم و بعد برنامه ی جدیدی را جایگزین آن می کنیم و باعث سریع تر و بهتر شدن عملکرد رایانه می شویم، این کاری است که بشر می تواند به آسانی انجام دهد، پس دیگر در مورد برنامه ای که کلام الله داراست چه می توان گفت؟
تأثیر شگفت انگیز گوش سپردن به قرآن
قطعا گوش سپردن به قرآن به صورت مداوم دارای فواید زیر می باشد:
_ افزایش قدرت دفاعی بدن.
_ افزایش خلاقیت.
_ افزایش حافظه .
_ درمان بیماری های مزمن و سخت.
_ ایجاد تغییری ملموس در رفتار و هم چنین افزایش قدرت تعامل با دیگران و جلب اعتماد آن ها.
_ آرامش روان و درمان استرس های عصبی.
_ درمان واکنش های سریع و عصبانیت زود هنگام .
_ افزایش قدرت تصمیم گیری درست.
_ تمام مسايلی که باعث ترس و نگرانی تو می شوند را فراموش خواهی کرد.
_ پیشرفت شخصیت انسان و دستیابی به شخصیتی قوی تر.
_ افزایش فن بیان و سرعت کلام.
_ درمان بسیاری از بیماری های عادی مثل لکنت زبان، زکام و سردرد.
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸•°•°
کار خوبه خدا درست کنه،
وگرنه آدما یکی از یکی
محتاجتر ان(:
#ارهرفیق💛
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست و نهم
نرگس : این حرفا چیه میزنی!
این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ...
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم...
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ...
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم...
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟
خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟
انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت:
واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی
رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم!
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش..
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت سی ام
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم
- سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی...
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان!
الان میگم معصومه خانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن...
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش...
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....
دستام میلرزید...
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود..
مامان: بله حتما،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدیم و حرکت کردیم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
واین داستان ادامه دارد ....😁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#ثواب_یهویی
سه تا صلوات بفرستید و تقدیم كنید برای سلامتی آقا امام زمان(عج)
❤الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ وعلَےَ آلِ مُحَمَّـــدٍ❤
❤الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ وعلَےَ آلِ مُحَمَّـــدٍ❤
❤الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ وعلَےَ آلِ مُحَمَّـــدٍ❤
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
••
رفـاقت؛ اگرمقدساست...
تاخــداادامهدارد :)🕊
#رفیقونه🤍🖇
#حاجقاسم
#ابومهدیالمهندس
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💚🌸
اَمنترین زمان
تو زندگیت...
اونجاست که بدونی
خدا تکیه گاهته..(:♥️
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا #دانشمند
🎬موضوع: جهنم مفتی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💥از هر جایی افتادی، احتمالش
هست بتونی بلند شی
از هرجایی
به غیر از نگاه خدا❤️
👌خیلی باید مراقب بود چون خدا زیاد فرصت میده و انسان غافل خبر نداره...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا تو رو دوست داره
تو سرتو انداختی پایین،
دنبال دلت رفتی...🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
•••
#تلنگر
- مـےدونیروزقیامـت،چـےدردناڪترہ؟!
+اینکـہخودِواقعـیت،همـونلحظهہ
بیادوایسہجلوتبگہ:توقـراربودمنبشـے
چےکارکردیباخودت💔
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊🕊
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
خدایا ! مرا متبرک گردان تا عشق ورزیدن و خندیدن را بیاموزم
به همه, حتی کسانی که مرا درک نکرده اند
یا با من بدی کرده و مرا رنجانده اند, عشق ورزم.
مرا بیاموز تا در همه موفقیتها و شرایط زندگی بخندم
وبدانم در هر آنچه روی میدهد نیکی نهفته است.....
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
پروردگارا...
در این روز دستانم را در دستانت می گذارم
و تو را سپاس می گویم برای تمام داده ها و
نداده هایت كه اگر داده اي، همه از لطف و عطوفتت بوده و اگر نداده اى، همه از حکمت و معرفتت.
برای امروزم نیز از تو می خواهم
تا همه دعاهاي به حق ام را اجابت فرمايي
الهى،،،
اندیشه ای خلاق،
دیده ای بینا،
گوشی شنوا،
زبانی شاكر،
ذهني آرام،
قلبي متواضع،
روحي بيدار،
دست هایی بخشنده،
پاهایی استوار در راهت،
تنی سالم،
و سينه اي پر از عشق و دلدادگی،
و سبد سبد روزی حلال و بركت و فراواني
عطا فرما.
آمین
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#بخونیم . . .✨🤍
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت:آیا مرا می بینی؟دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلماً شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید..:)🌼
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━