eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی اعضای خوب کانال از راهپیمایی پرشکوه دیروز های سرزمینمون ایران♥️🌹 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌴ی کم طولانیه ولی خالی از لطف نیست تا آخر بخونید👌 اینها رو مینویسم تا مادری را ترجمه کنم🍃 چند روزی تمام دغدغه‌ام شده بود، چیزی بنویسم که اهمیت رای دادن را فریاد بزند. تا دست روی صفحه کلید گوشی ‌می‌بردم، شبهات توی ذهنم جلز و ولز می‌کردند، مثل سیب زمینی افتاده توی روغن داغ. متن‌ها را چندبار زیر و رو می‌کردم؛ یکی شعاری بود و یکی زیادی انتقادی، آن یکی هم دوز قانع کننده بودنش پایین. تمام نوشته‌هایم را پاک کردم و قید نوشتن را زدم. بیست و یکم بهمن رسید؛ ساعت هشت و سی دقیقه‌ی شب. دخترها را از وسط خاله بازی صدا کردم: «بچه‌ها، لباس گرم بپوشید. می‌خوایم بریم تراس شعار بدیم.» دختر پنج ساله‌ام گوشه‌ی ناخن انگشت کوچکش را جوید: «مامان بقیه هم الله اکبر میگن یا ما باید تنهایی داد بزنیم؟» _«نمی‌دونم! اره احتمالا بقیه هم بگن.» خواستم جواب بدهم: «چه بقیه بیان، چه نیان ما وظیفه داریم بگیم. باید نشون بدیم هنوز الله اکبر وسط پرچم، سایه‌ی بالا سر ماست و جز این سایه، هیچ سایه‌ای نمی‌خوایم.» اما زیادی برای فهم کودکانه‌اش، قلمبه سلمبه بود؛ فقط گفتم: «ما میریم تا بگیم، خدایا ممنون انقلاب اسلامی رو به ما هدیه دادی!» دختر شش ساله‌ام پرسید: «انقلاب، یعنی همونی که تو فیلم سرزمین مادری بود؟» دختر بزرگم عالمانه ابرو بالا انداخت: «آره، همون آسید روح الله که رهی و دوستاش می‌گفتن، انقلاب کردن.» رو به من کرد: «مامان اگه انقلاب نبود، چی می‌شد؟» قابل درک‌ترین جواب را برایش انتخاب کردم: «اگه انقلاب نبود، مثل دیروز نمی‌تونستی جشن تکلیف داشته باشی، نمی‌تونستی با دوستات بخونین: اینجا ایرانه... تو سپاه حضرت مهدی، مادرا دخترا هم، همه سرابازن.... در عوض اگه خیلی بهت افتخار می‌دادن، دولا می‌شدی دست اعلی حضرت، خواهر یا همسرش رو می‌بوسیدی.» برای دخترکانم از انقلاب گفتم؛ از لاله‌های کاشته‌شده پای پرچم، از حرف‌های امام، آرمان‌های انقلاب: «راستی، درستی، مسئولیت پذیری، خرابی کاخ‌ها پای کوخ‌ها، روحیه‌ی جهادی، خستگی ناپذیری، زیر چکمه‌ی ستم نبودن، امید به آینده و پیشرفت، حفظ امنیت.» برایشان از سال قبل گفتم. از آن‌هایی که تا بوی سطل زباله‌های سوخته، از کشورمان به مشامشان رسید، پشت مرزها رسیدند و اول زره دخترانمان را بر سر نیزه‌ی بی عفتی کردند و بعد شاهچراغ‌ را نشانه رفتند و بعد حتی تا امروز امنیت را. برای دخترانم از دختر کاپشن صورتی گفتم و امنیتی که اگر نباشد، از این گوشواره قلبی‌ها زیاد جلو چشممان پرپر می‌شوند. ساعت نُه رسید. دخترانم زودتر از همه، الله اکبر را فریاد زدند؛ فریادی بلند بر سر دشمنان این کشور و تمام ناخودی هایی که با کم کاری‌ها و خطاهایشان، خواستند نام مقدس انقلاب را خدشه‌دار کنند. دست گذاشتم روی صفحه کلید گوشی و تمام انگیزه‌ام را به آغوش کلمات سپردم: «من مادرم و رسالتم فرزند پروری. آینده را تربیت امروز من می‌سازد. از امروز به جای نشستن و دیدن خطای دیگران، فرزندانم را با اصول انقلاب می‌پرورانم؛ اصولی که باید تمام انگیزه‌ و تلاششان باشد. حالا بیشتر از قبل خودم را برای انتخابات آماده می‌بینم. من رای می‌دهم؛ نه فقط به امید دیدن روزهای اوج انقلاب. من رای می‌دهم تا این کشور انقلابی و اسلامی بماند. تا روزی که فرزندانمان، سربازان در گهواره، این پرچم را به ظهور برسانند. فرزندان ما به زودی قله‌ها را فتح می‌کنند. این رای، یک قدم به سمت قله‌ است. این قدم را مادرانه بر می‌دارم.» ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
: «عاشق‌‌ها شبیهِ عشقشان می‌شوند، شبیهِ معشوقشان» ✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان. از نگاه من چهره‌اش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید می‌پوشید. • گهگاهی که به آن روستا می‌رفتیم و با نوه‌هایش بازی می‌کردم و بیشتر می‌دیدمش، با خودم فکر می‌کردم او خوشگل‌تر از همه‌ی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ... • دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش می‌رفت برای دو تا دخترش. دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر می‌کردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد. با همه‌ی کودکی‌ام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوش‌آمد می‌گفت. • من خوب یادم می‌آید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمی‌زدند و سنگدلش می‌خواندند. اما من می‌دانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است. • این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ... • تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت. اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیش‌بینی می‌کردند منتظر بودند عکس‌العمل حاج بابا را ببینند. من نوجوان شده بودم و بهتر می‌توانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت! و باز هم همان صحنه را دیدم ... • حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. می‌شد کوه درد را روی شانه‌هایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود. • پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد! گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص) خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید. • اینبار حاج بابا در تیررس تهمت‌های بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد. • و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همه‌ی پیرمردها خوشگل‌تر است! اما امروز علت اطمینانم را می‌فهمم. √ عشق حاج بابا از همه خوشگل‌تر بود، که او را از همه خوشگل‌تر و قوی‌تر و مَردتر کرده بود. دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام می‌شود که دردهای کوچکتر را قورت می‌‎دهی تا از آن درد بالا نزنند! قدشان از آن درد بزرگ‌تر نشود! بروز و ظهورشان از آن درد واضح‌تر نشود. حاج بابا عاشق بود و دلش نمی‌خواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند. حاج بابا خوشگل‌ترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمی‌دانستند! @ostad_shojae | montazer.ir ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🟦 مقایسه امید به زندگی در ایران با میانگین جهانی 🔶 بر اساس آمارهای بانک جهانی پیش از انقلاب اسلامی و در سال ۱۹۷۸(۱۳۵۷)، امید به زندگی در بین ایرانیان پایین‌تر از میانگین جهانی، پایین‌تر از میانگین خاورمیانه و در سطح ضعیف‌ترین کشورهای دنیا بوده است. 🔹اما بعد از انقلاب اسلامی این نرخ افزایش قابل توجهی پیدا کرد و در سال ۲۰۲۱ امید به زندگی مردم ایران به ۷۴ سال و بالاتر از میانگین جهانی و میانگین کشورهای خاورمیانه رسید. 🔻امید به زندگی در سال ۱۹۷۸ میانگین جهانی ۶۱ خاورمیانه و شمال آفریقا ۵۷ ایران ۵۶ 🔻امید به زندگی در سال ۲۰۲۱ ایران ۷۴ خاورمیانه و شمال آفریقا ۷۳ میانگین جهانی ۷۱ منبع: https://data.worldbank.org/indicator/SP.DYN.LE00.IN?end=2021&locations=IR-1W-ZQ&start=1978&view=chart ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ 🔻شیطان یه کاری میکنه مسجدامون خالی بشه! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به وقت رمان👌 💗 رمانی مذهبی و عاشقانه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیستم بعد از مدتی نرگس اومد سمتم  نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم  با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم  نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود  چند روزی در شلمچه بودیم  دل کندن از شهدا خیلی سخت بود  اولین نمازمو در اونجا خوندم  از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم  نرگسم چادرشو به من هدیه داد  چقدر حس قشنگی داشتم بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود  سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود  انگار این حال خراب مصری بود  انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن آقا رضا: چشم - نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم  نرگس : یعنی چی؟ - میخوام برگردم خونه  نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟ - میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد ( نرگس بغلم کرد): الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی  رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون  بعد هم رفتیم سمت خونه ما - ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین  نرگس: خونتون اینجاست؟ - اره  نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم - خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم  نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته - انشاءالله ،فعلن خدانگهدار( از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه ، که اقا رضا پیاده شد) آقا رضا: ببخشید رها خانم، اگه کمکی خواستین حتمن خبرمون کنین - من یه اندازه کافی مدیون شما و خانواده تون شدم ،بازم خیلی ممنون که اینو گفتین  آقا رضا: نه بابا این چه حرفیه ،فعلن یاعلی - به سلامت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت بیست و یکم یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم  در باز شد ،وارد حیاط شدم  زیبا سراسیمه بیرون دوید  زیبا: رها! رها ،کجا بودی نزدیکش شدم : چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود  زیبا: ای چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟ - من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچ کی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیف ترین مرد روی زمینه زیبا: نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه گذاشتی سرت؟ - تصمیم زندگی جدیدمه زیبا: یعنی هر چیزی و انتظار داشتم غیر از این (بغلش کردم): خیلی دوستتون دارم مامام خوشگلم  زیبا: ععع زیبا نه مامان - شما واسه همه میتونین زیبا باشین ،ولی واسه من مامانین،مادری که دلم میخواد بوش کنم،بغلش کنم،ببوسمش،تا آروم بشم  زیبا: خیلی خوب،زبون نریز بیا بریم داخل - چشم  وارد خونه شدم ،رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم  در باز شد ،مامان داخل شد  مامان: رها میدونی بابات این مدت چقدر حرص خورد ،همش فکر میکنه، تو همراه یه پسر فرار کردی  از همه بدتر ،نوید و ندیدی،مثل دیونه ها شده ،در به در دنبالته - من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم  مامان: حالا کجا رفته بودی این مدت؟ - یه جای خیلی خوب،بعدن براتون مفصل تعریف میکنم  مامان: باشه ،الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب ،معلوم نیست چی انتظارته - باشه مامان جون بعد از رفتن مامان یه کم دراز کشیدم  به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود  بلند شدم رفتم وضو گرفتم ،چادر نماز نداشتم ،چادری که از نرگس گرفته بودمو سرم کردم،  خونمون مهر پیدا نمیشد  رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن  حس خیلی خوبی داشتم ،انگار تمام بد بختی هام فراموش شده  فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم  خدایا کمکم کن ،تو راه و نشونم دادی ،کمکم کن از راهت منحرف نشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست ودوم با صدای باز شدن در بیدار شدم  هانا بود  دوید و پرید تو بغلم  هانا: چرا برگشتی آجی جون تو نبودی ،اینجا هر روز و هر شب قیامت بود  معلوم نیست نوید چه بلایی سرت بیاره (لبخندی زدم) من پشتم به یکی گرمه که از اینا دیگه نمیترسم الهی قربونت برم من ،چقدر دلم برات تنگ شده بود صدای در ورودی اومد  هانا: واااییی بابا اومد ،نیا بیرون باشه؟ - نترس آجی خوشگلم توکلت به خدا باشه هانا: من برم ببینم بابا چیکار میکنه - برو عزیزم  صدای ضربان قلبمو میشنیدم  خدایا آرومم کن ،خدایا خودت کمکم کن  صدای بلند بابا رو میشنیدم ،که با چه سرعتی از پله ها بالا میاد  در باز شد ایستادم  بابا اومد و یه سیلی محکم زد سمت صورتم بی حس شد اینقدر شوکه بودم که حتی اشک هم نریختم  بابا: معلوم هست این مدت کدوم گوری بودی؟ حیف اون پسر که میخواست باتو ازدواج کنه ،لیاقتت همون آدمی بود که تا حالا باهاش بودی که ! -چقدر راحت به دخترتون ننگه بی عفتی میزنین بابا: خفه شو،اگه میتونستم همین الان داخل باغ چالت میکردم تا هیچ کس نفهمه چه بلایی سرت اومد ،تکلیفت و هم نوید مشخص میکنه ،که چیکار باهات کنه نه من ( بابا رفت و خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن ، نفهمیدم کی خوابم برد ،باصدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،وقت اذان بود ،بلند شدم و آروم دراتاقمو باز کردم و رفتم سمت سرویس، وضو گرفتم برگشتم توی اتاقم  نمازمو خوندمو سرمو گذاشتم روی خاک  خاکی که انگار یه معجزه بود برای دردای درونم صبح با صدای باز و بسته شدن در ورودی خونه بیدار شدم  از پنجره نگاه کردم بابا سوار ماشین شد و رفت منم لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم که چشمم به آینه افتاد  رد انگشتای دست بابا روصورتم بود  چقدر کینه خوابیده بود زیر این دستها از اتاق پایین رفتم ،هانا داخل آشپز خونه مشغول خوردن صبحانه بود  هانا: سلام،صبح بخیر - سلام عزیزم ،صبح تو هم بخیر  رفتم یه لیوان چای واسه خودم ریختم  که مامان هم به ما اضافه شد  اومد سمتم و با نگاه کردن به صورتم ،اشک تو چشماش جمع شد  نشستم روی میز و چاییمو خوردم  مامان: رها جان دانشگاه میری ؟ - نه ،دیگه نمیرم ،نمیخوام به خاطر من خیلی ها مجازات بشن  مامان: پس الان کجا داری میری - به دیدن یکی از دوستام  مامان: کدوم دوستت ؟ - شما نمیشناسینش،تو این مدت باهاش آشنا شدم ،دختر خیلی خانمیه مامان: باشه ،رها امروز حتمن بابات به نوید میگه که برگشتی ،مواظب خودت باش - چشم ،فعلن من برم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
آیا می‌دانستید: استغفار بهترین عمل در ماه است ، و کسی که روزی 70مرتبه استغفار مقبول در پرونده اعمالش ثبت شود به برکات بی‌نظیر زیر نائل می شود: - با رسول خدا محشور می شود؛ - مورد عنایت خاص خدا قرار می‌گیرد؛ - گناهانش آمرزیده می شود؛ - خداوند دوری از آتش و جواز عبور از صراط برای او می‌نویسد؛ - و این 70 استغفار معادل 000'70 استغفار در ماه های دیگر است. ⏱ در ماه شعبان روزی 5 دقیقه برای آخرت خود وقت بگذارید! و مداومت بر 70مرتبه ذکر أستَغفِرُاللهَ و أسئلهُ التّوبَة را در برنامه روزانه خود قرار دهید! نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۳۲ 🍀 🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان 🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!» 🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊«تنها»«ماهی» که 💕«شهادت» ندارد، «شعبان» است 🎊و«تنها»«ماهی» که 💕«تولّد» ندارد«محرّم» است 🎊این یعنی«حسین»(ع) 💕محور«شادی و غم» است 🎊السلام علیک یااباعبدالله الحسین 💕ولادت با سعادت امام حسین (ع) 🎊 مبــــارک بــــاد🌸 @Roghaye_nurzade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺گل‌آرایی ضریح مطهر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در آستانه‌ی اعیاد شعبانیه و علیه السلام ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
آثار دکتر تیجانی.apk
16.82M
✨ ✨ ✨مژده مژده✨ ✨ ✨ نرم‌افزار رایگان آثار دکتر سیّد محمّد تیجانی تونسی که سبب هدایت هزاران نفر در کشورهای مختلف جهان به تشیّع گشته است، با موافقت ناشران محترم عرضه شد؛ مشتمل بر کتاب‌های: 🔹آن‌گاه هدايت شدم 🔸از آگاهان بپرسيد 🔹اوّل مظلوم عالم 🔸اهل‌بيت، كليد مشكل‌ها 🔹اهل سنّت واقعى 🔸راه نجات 🔹سفرها و خاطره‌ها 🔸همراه با راستگويان شما با نشر این نرم‌افزار می‌توانید به یاری خدا در هدایت و بصیرت یافتن بندگان خدا سهیم شوید. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست ودوم با صدای باز شدن در بیدار شدم  هانا بود  دوید و پرید ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست و سوم از خونه زدم بیرون ،گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگس و گرفتم - الو نرگس  نرگس: سلام رها جان خوبی؟ چرا گوشیت خاموش بود،دیگه کم کم نا امید شدم به زنده بودنت - شرمنده ببخشید ،یادم رفته بود گوشیمو روشن کنم  نرگس: خوب چی شد رفتی خونه؟ - الان کجایی؟ نرگس: کانونم - آدرسشو بده بیام پیشت  نرگس: باشه حتمن الان برات پیامک میکنم ،فعلن یاعلی - خدانگهدار  سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم ،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد  رسیدم دم کانون  وارد کانون شدم  یه عالم بچه بودن که از چهره اشون  مشخص بود که یه مشکلی دارن دارن  نرگس چقدر قشنگ به اون بچه ها محبت میکرد  نرگس با دیدنم اومد سمتم  با دیدن صورتم ،سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید  نرگس: مشخصه از چهره ات که شب خوبی نداشتی - ولی درعوضش با دیدن تو و این بچه ها الان خیلی خوبه حالم نرگس: جدی، پس هر روز بیا اینجا - اینجا چیکار میکنین با بچه ها ؟ نرگس: بازی ،آواز میخونیم ،و خیلی کارای دیگه - آواز؟ چه جوری؟ مگه میتونن یاد بگیرن  نرگس: باور کن رها، ذهن این بچه ها خیلی قویه، باید بدونی چه جوری باهاشون رفتار کنی  اینجوری میتونی بهشون کمک کنی - میشه برام بخونن ببینم  نرگس: حتمن، اتفاقن بچه ها داخل اتاق آوازن بریم اونجا - بریم  وارد اتاق شدیم ،تعدای دخترو پسر ،قد و نیم قد ایستاده بودن  میخواستن شعر ایران و بخونن  نرگس: سلام بچه ها ،واسه رها جون شعری که یاد گرفتین و میخونین؟  بچه ها: بهههههله  شروع کردن به خوندن ،صدای دلنشینی داشتن ،ولی یه چیزش کم بود ،یه چیزی که به بچه ها بیشتر انرژی بده واسه خوندن  بعد از تمام شدن شعر ،شروع کردم به دست زدن ،اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم خوشحالیمو چه جوری ابراز کنم  نرگس: خوب از دست زدنت پیداست که خیلی خوشت اومد نه؟ -دقیقأ،عالی بود ،دست همه تون درد نکنه که به این بچه ها کمک میکنین  نرگس ،خوب بریم دفتر بشینیم صحبت کنیم - باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 بیست و چهارم وارد دفتر کانون شدیم - نرگس تو اینجا چه سمتی داری ؟ نرگس: عرضم به حضورتون،اینجانب رییس این کانون هستم - جدی؟ نرگس: نه موشکی - دیونه ،پس چرا زودتر نگفتی،؟ نرگس: خوب اینقدر از غصه هات گفتی که پاک مغزم هنگ کرده بود برای مدتی... - پس اون چند روزی که خونتون بودم،نیومدی کانون! نرگس: به خاطر تو مرخصی گرفتم،بعدش هم که رفتیم شلمچه صدای در اتاق اومد  نرگس: بفرمایید  در باز شد و آقا رضا وارد شد  از جام بلند شدم - سلام آقا رضا: علیک السلام ،ببخشید بعدن مزاحم میشم  نرگس: نه داداش بیا داخل ،چیزی شده  آقا رضا: وسیله های بازی رو واسه بچه ها آوردیم کجا بزاریم  نرگس: عع قربون دستت ببر داخل سالن بزار ،الان چند نفرو میفرستم بیان کمکت  آقا رضا: باشه،فعلن با اجازه - به سلامت - نرگسی ،منم برم ،مثل اینکه سرت شلوغه  نرگس: کجا میخوای بری،بمون یه کم ازت بیگاری بکشم بعد برو... - از همین الان رییس بازیت شروع‌شد که با نرگس رفتیم سمت سالن ،چند تا خانم هم اونجا بودن  نرگس: سلام بچه ها معرفی میکنم رها جون دوستم  رها جون ،زهرا خانم،مریم خانم،اعظم خانم از بهترین همکارام با خانوما احوالپرسی کردم نرگس: خوب بچه ها ،اینا رو ببرین داخل چند تا اتاق بزارین مرتب کنین واسه بازی بچه ها  نزدیکای ظهر بود که کارا تمام شد  صدای اذان کل کانون شنیده میشد  به اتفاق نرگس و خانمهای دیگه رفتیم سمت نماز خونه و نماز خوندیم  بعد از نماز به اصرار نرگس ناهارو پیشش خوردم و خداحافظی کردم از کانون زدم بیرون که آقا رضا رو دیدم  نزدیک هم شدیم ،برای چند ثانیه چشماش دوخته بود به صورتم ،چادرمو گذاشتم روی صورتم،تا رد پنجه ها کمتر دیده بشه - با اجازه تون  آقا رضا: اگع بخواین میرسونمتون؟ - نه خیلی ممنون جایی کار دارم  آقا رضا: پس در امان خدا  رفتم سمت بازار و برای خودم یه سجاده با یه چادر نماز سفید با گلای صورتی خریدم  دیگه هوا کم کم تاریک شده بود  رسیدم خونه  وارد خونه شدم  از پله ها خواستم برم‌بالا که چشمم به پیانو گوشه سالن افتاد  رفتم سمت پیانو  روی صندلی نشستم و شروع کردن یه نواختن  نمیدونستم چند وقت بود که لمسش نکرده بودم  مامان و هانا یا شنیدن صدای پیانو اومدن پایین  یه نگاهی به مامان کردم -مامان جون، میشه این پیانو رو ببرم جایی؟ مامان: این پیانو رو بابات برات خریده هیچ کسم به غیر از تو پیانو زدن بلد نیست ،حالا کجا میخوای ببری؟ - یه کانونی هست ،مخصوص بچه هایی که یه کم مشکل دارن ،میخوام ببرم واسشون پیانو بزنم  مامان: باشه میتونی ببری؟ - دستتون درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست و پنجم مامان: راستی ،ما امشب داریم میریم خونه همکار بابات ،بهتره که تو ،خونه باشی! -چشم صبح زود بیدار شدم و رفتم پیانو رو جمع کردم  مامان اومد سمتم: رها جان با ماشین من برو ،سویچ رو میز ناهارخوریه - قربونتون برم که اینقدر ماهین، دیشب خوش گذشت ؟ مامان : نه بابا چه خوشی ،زن عموت هر چی تیکه بود بارمون کرد ،میخواستم خفش کنم  الان واقعن خوشحالم که با نوید ازدواج نکردی ،معلوم نبود ،زن عموت تو زندیگت چه دخالتایی که نمیکرد... -مامان قشنگم ،به این چیزای بی اهمیت فکر نکن... مامان: مگه میشه فکر نکرد،تا برسیم خونه ،بابات صدتا فوحش نثارم کرد با این بچه تربیت کردنم ( رفتم صورتشو بوسیدم ) الهی قربونتون برم ،مگه ما چمونه یکی از یکی خل تر... مامان: اره ولا ،خل نبودی که الان سر خونه زندگیت بودی که ... - من برم دیگه ،میخوام بچه ها رو سورپرایز کنممامان: برو عزیزم  سوار ماشین شدم و سمت کانون حرکت کردم  رسیدم به کانون ،از ماشین پیاده شدم ،نگهبان و صدا زدم ،ازش کمک گرفتم ،پیانو رو بردیم داخل سالن بزرگ همایش گذاشتیم وسط سکو  رفتم سمت دفتر ،درو باز کردم... - سلاااام بر بانویی گرامی نرگس: سلام ،صبح بخیر - پاشو همرام بیا  نرگس : کجا؟ - بیا بهت میگم  با هم رفتیم سمت سالن دستمو گذاشتم روی چشمای نرگس  نرگس: چیکار میکنی دیونه ... - همینجوری برو جلو  نرگس: خدا نکشتت با این کارات ،الان یکی و منو با توی خل ببینه ،تمام ابهت مو از دست میدم... - بریم بابا ،بیخیال.. رسیدیم نزدیک سکو ،دستامو برداشتم  نرگس: این چیه ؟ - فک کنم زمان ما بهش میگفتن پیانو... نرگس: میدونم اینجا چیکار میکنه ؟ - دیروز که بچه ها داشتن میخوندن ،فک کردم یه چیزی کمه ،اونم آهنگ بود که بهشون انرژی بده واسه خوندن... نرگس: چه فکر خوبی کردی! آفرین - خواهش میکنم خوب حالا برو بچه ها رو بیار  نرگس: باشه  منم تا رفتن نرگس ،وسیله ها رو آماده کردم ،یه صندلی هم گذاشتم روبه روی پیانو ،روش نشستم  بچه ها وارد سالن شدن  با دیدن پیانو اومدن نزدیک تر - سلام عزیزای من خوبین ؟ نرگس: بچه ها ،رها جون براتون میخواد آهنگ بزنه ،تا شما بخونین بچه ها با خوشحالی همه هورااا میکشیدن ... نرگس: زهرا خانم بچه ها رو مرتب کن زهرا خانم: چشم - اول صبر کنین آهنگ و بزنم ،بعد که خوب شنیدین از اول باهم میخونیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۳۳ 🍀 🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان 🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!» 🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺☘️میلاد قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس (ع) و روز جانباز مبارک باد💐 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━