✍حق الناس حق الناس...
📣 در قیامت گردنهای هست که کسی حقی از مردم بر گردنش باشد، نمیتواند ازآن بگذرد؛ یا باید از حسناتش به کسی که حق او را پایمال کرده بدهدیا... بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند، نمیتواننداز آنجا بگذرند...
📣خیلی مراقب باشیم حق الناس فقط مالی نیست دایره بسیار وسیعی داره از غیبت تا بد اخلاقی از ناامید کردن دیگران تا دل شکستن از تمسخر تا تیکه انداختن به دیگران و.....
📣حق الناس را همین دنیا جبران کنیم...
#حق_الناس
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💎 بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
🌺 حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا
💎 حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
🌺 بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم
قربهً إلــی الله…
#حجاب_و_عفاف
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از رقیه نورزاده|روانشناس و مشاور خانواده
25.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی اینچنین بزرگ مردان وبزرگ زنان رامی بینیم به آینده کشورم امیدوارمیشوم،توصیه می کنم خانوادگی نگاه کنید فکرکنید کلاس درسه واستاد داره درس میده ،وقتی یک جراح قلب در۸دقیقه به اندازه ۸ترم درس معرفت ،اخلاق و....به شاگرداش ارائه می کند.
👏👏👏
@Roghaye_nurzade
📌 #دلنوشته_مهدوی
برای آمدنت!
نه! برای آوردنت!
جمعه به جمعه
ایستاده رو به روی کعبه
ندبه های انتظار خوانده ایم
"متی ترانا و نراک؟!"
برایمان حکم انتظار بریده اند
عجب سخت می گذرد...
حبس در زمانه ای شده ایم که امام ما غائب است...
یار مهدوی من!
بیا تا برای آوردن اماممان هم پیمان شویم، بیا تا میله های قفس نفسمان را بشکنیم، بیا تا دست در دست هم برای دیدن روی گل مهدی فاطمه دعا کنیم، بیا تا ما هم زمینه ساز پایان یافتن ناآرامی های دوران باشیم.
عجب حس خوبی است...
سازندگی برای ایجاد دولت پاینده ی مهدی موعود❤️
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج
#امام_زمان
#جمعه
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
6.55M
❌❌
عزیزان انقلابی
خواهش میکنم ، التماس می کنم این ویس را گوش کنید ،
روی #ولایت_فقیه حساس باشید
مبانی علمی و اثباتی #ولایت_فقیه خودتان را قوی کنید تا هم خودتان قوی شوید و هم به دیگران در رفع شبهات کمک کنید
❌❌ خواهشا صوت را گوش کنید
👈 مفصل ترین و کامل ترین دوره ولایت فقیه را رایگان برگزار کردیم ، در کانال زیر عضو شوید و فایل ها را بگیرید. مسابقه ده میلیونی هم داریم که در کانال ولایت فقیه توضیح دادیم
❌❌ مدیران حوزه های علمیه ، مدیران بسیج دانشجویی ، خواهشا به فکر نیروهای خود باشید ، برای آنها دوره ولایت فقیه برگزار کنید ، وصیت حاج قاسم عزیز را فراموش نکنید که بارها گله کردند از نشناختن ولایت فقیه
لینک کانال دوره رایگان و مفصل و کامل ولایت فقیه ( یک دور کامل ببینید ، اکثر سوالات و شبهات شما برطرف می شود)
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1812988076Cc6ed8f0acd
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆
🔆بخـــــوان 🍀 #جوشن_کبیر #فراز ۷۸ 🍀
🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان
🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»
🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان هلیا خانم دختر ۱۵ ساله دختری که #حجاب نداشت
دختری که خدا را قبول نداشت...
و در عین اینکه تو خانواده ی مسلمان بود
ولی دین اسلام رو قبول نداشت...
و مسلمانم نبود...
و حتی از سر اجبار دروس دینی تو مدرسه میخوند...تا نمره ی بالا بگیره...
بعد همه رو فراموش میکرد...
میگفت: میخواستم مسیحی و زرتشتی بشم...
که تا قبل از اینکه دیر بشه...خدا نجاتم داد و بنابر اذعان خودشون یک سالی هست که تحقیق کردند و اسلام رو قبول کردند...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔴 فواید یاد مرگ
💠 امام صادق علیهالسلام پیرامون فواید #یاد_مرگ میفرماید:
1⃣خواهشهای باطل را در دل نابود میکند!
2⃣ریشههای غفلت را قطع میکند!
3⃣دل را به وعدههای الهی قوی و #مطمئن میگرداند!
4⃣طبع را رقیق و نازک میسازد!
5⃣عَلَمهای هوا و هوس را میشکند!
6⃣آتش حرص را فرو مینشاند!
7⃣#دنیا را حقیر و بیمقدار میسازد.»
📙 بحارالانوار، ج۶، ح۳۲⚘🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان
💗 #تسبیح_فیروزه_ای
رمانی مذهبی و عاشقانه
دوستانی که پیگیر رمان تسبیح فیروزه ای بودن از امروز انشاالله ادامه رمان رو باهم دنبال میکنیم👌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از لاک جیغ تا خدا
محمد یاسین: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت 61 ( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت62
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش قصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش قصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا: بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون : اره مادر بریم
رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین !
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم ( فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
( انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش )
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 63
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت) مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت64
بعد از تمام شدن مراسم
رضا فاطمه رو بغل کرد
رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود
رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست
مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق
برد حیاط
زیر دل آسمون شب
شب شهادت امیر المؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود
رضا اومد داخل اتاق
رضا: خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟
منم از خدا خواسته ،سرمو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم وضو گرفتم
چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط
شروع کردیم به خوندن نماز شب
بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهام و به آسمون نگاه میکرد
رضا: رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو
خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو ،خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه ای مثل فاطمه به من
اما رها جانم ،حرم بی بی زینب هم الان در خطره ،بی بی الان تنهاست ،دلت میخواد ما هم مثل شامیا باشیم و سکوت کنیم ( اشک از چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه )
رضا: چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟
- رضا جان ،با حرفات آتیشم نزن ،برو ، من کیم که اجازه ندم
( رضا نشست و پیشونیمو بوسید )
رضا: خیلی دوستت دارم رها - منم خیلی دوستت دارم ،جان جانانم
تا اذان صبح توی حیاط نشستیم و حرف زدیم
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم .
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم
به اطرافم نگاه کردم ،رضا نبود
فاطمه اومد کنارم دراز کشید
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━