🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
قسمت بیست و هفتم
🍃ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب🍃
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ، ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺳﺮ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﺮﯾﺤﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﺧﻤﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮﻫﻢ . ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ آﺑﺠﯽ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ..… ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻼﻓﻪ “ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ” ﺍﯼ ﮔﻔﺖ
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﯾﻌﻨﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺿﺮﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩ؟
ﻋﺼﺒﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ .
_ ﺁﺭﻩ؟ ﺁﺭﻩ؟
ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﭘﺴﺮﻩ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ . ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻡ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ، ﺩﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ . خب ﯾﮑﯽ ﺑﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﻨﻮ زینب ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺤﺜﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ . ﭼﯿﺰﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ؟
ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻫﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸه .
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
_ ﻧﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﺼﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺣﺮﻓﺶ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻦ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ؟
ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؟
ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﺠﺎﺏ ، ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﭼﺎﺩﺭ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اجازه ﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ، ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺩﺍﺭﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ.
_ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ؟
ﻣﺮﺩﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺩﺯﺩ ﻧﯿﺎﺩ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﻨﺪﻡ؟
_ ﻧﻪ ﺧﺐ . ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ؟
ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮﺳﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﭼﻮﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ .
_ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺯﯾﺒﺎ آﻓﺮﯾﺪﻩ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺷﻪ . ﻭﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺤﺎﺭﻡ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﻮﻉ ﺁﻓﺮﯾﻨﺸﺸﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ.
_ ﭼﯿﯿﯿﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺒﺎﺷﯽ .
_ ﻣﺴﺨﺮﺭﺭﺭﺭﻩ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻔﺘﻪ.
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی 🍁
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸
🇮🇷
💎 موضوع کانال:
#آموزش_انگلیسی_با_ترجمه_انگلیسی_قرآن
@Quranicenglish
#انگلیسی_با_قرآن
💎 هدف کانال:
#توانمندسازی_مخاطبان_برای_رساندن_پیام_قرآن_به_دنیا
💎#دکتر_مهرانگیز_وهابیان
دکترای زبانشناسی/مترجم و نویسنده
دارای سی سال سابقه تدریس در دانشگاه
🌐راه ارتباطی : @light110
🌐 آدرس ایتا:
https://eitaa.com/Quranicenglish
🌐آدرس تلگرام:
t.me/Quranicenglish
🌐ادرس اینستاگرام:
https://www.instagram.com/quranicenglish?igsh=c3pweXF5dzQ3cmFh
از لاک جیغ تا خدا
دوستان این کلیپهای زیبا کار یک خانم دکتر زبان شناس هست که هدفشون تبلیغ قرآن و اسلام تو سرتاسر دنیاست تو کانالشون هم با قرآن انس میگیرید هم زبان یاد میگیرید پیشنهاد میکنم حتماً عضو کانال خوب و پرمحتواشون بشید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رویای زندگی در آمریکا 🇺🇸
🔻برداشت آزاد...!!
" بعد از 60 روز سفر سخت و مرگبار، همین که به لس آنجلس رسیدم، حس کردم دیگه ذوقی براش ندارم... "
#صدای_آمریکا
#رویای_آمریکایی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_۱
#گشت_ارشاد
چرا باید گشت ارشاد باشد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
27.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# قسمت_۲
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# قسمت۳
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# قسمت_۴
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت_۵
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت۶
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت۷
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت۸
#گشت_ارشاد
شاید سوال شمام باشه...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت 💗 قسمت بیست و هفتم 🍃ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب🍃 ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺣﺮﻑ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت بیست و هشتم
حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر .
_ ماااماااان. مااااماااان.
مامان_ جونم ؟
_ میای بریم خرید؟
مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟
از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟
همیشه با بچه ها میرفتم.
_ اره . میخوام مانتو بخرم.
مامان
_خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟
چیزی شده؟
_ واه چی شده باشه؟
میخواستم مانتوی بلند بگیرم.
نمیای با اونا برم.
مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟
_ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟
مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم.
وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود.
یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن
مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟
_ میخوام بخورمش.
مامان _ نوش جونت .
خب مثله ادم برای چی میخوای ؟
_واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن.
حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس
_ فداااات شم مامی جونم .
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا.....
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم.
.
مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.
امیرعلی_ علیک سلام. چی.....
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟
_ چشاتو ببند. سرررریع
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب . باز کن.
با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم
_خب دیگه تشریف ببربیرون میخوام
استراحت کنم.
.......................................................
بیا دل را بده صیقل بدین سان
که بیعفت بدان بیشک به خواب است!
.......................................................
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت بیست و نهم
🍃 روایت امیرحسین🍃
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد
_خواب بودی؟
_ اره.
محمد
_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد
_ خوب شد خوابت پرید.
پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد،داداش کر شدم.
کجا بیام ؟
محمد
_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی.
حالا بگو کجا؟
محمد
_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟
ای وااااااااااااای خاک بر سرم.
ساعت چنده؟
محمد ساعت هشته.
حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش.
من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
تنبل شدیا مادر.
پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون.
من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه )
سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بسلام بابا جان.
کجا به سلامتی؟
_ سلام بابا هیئت.
بسلام برسون
خداحافظ
_سلامت باشید
خداحافظ....
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم
سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و اخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج اقا رفتیم داخل .محمد,و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد.
بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون.
منم که با معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا.
فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم.داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج اقا اومد تو با دیدن ما به شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا.
با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده...
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت سی ام
آخیش.چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود.خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟
دل رو زدم به دریا و گفتم،از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا: میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.
حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود...
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا
_ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه.
حواسم نبود خب. عه.
مامان: عه بچمو اذیت نکنید ببینم.
بگو مامان جان.
بابا چرا نمیزارید من برم ؟
بابا: این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا:هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه.
شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
شب به خیر
بابا: شب به خیر
مامان: امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان باشه
شب خوش
_ شبت به خیر
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
.همراهان خوب کانال سلام✋🏻
📝 امروز، روزمون رو با یاد این شهید
عزیز شروع میکنیم:
➖معلم بسیجی
شهید ایوب شیرخانی🥀
سالی که متولد شدن:
۱۳۴۱ هرسین کرمانشاه💚
|ساکن در نور آباد لرستان |
سالی که به شهادت رسیدن:
۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۵🖤
|ارتفاعات حاج عمران_کردستان عراق|
➰ در سن ۲۴ سالگی به شهادت رسیدند.
✍🏻 فرازی از وصیتنامه این شهید را با هم بخوانیم:
▫️پیام به دانش آموزان: خوب درس
بخوانید وتقوا رافراموش نکنید زیرا
《 علم در کنار تقوا خوب است 》 به
تنهایی ارزشی ندارد.‼️
▫️پیام به معلمان:👈🏻 سنگر تعلیم و
تربیت را حفظ کنید اول تقوا را بیاموزید
بعد علم را.🟠📣
⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ═/═✿═/═✿═/═✿═/═
دعای این شهید بزرگوار بدرقه امروزمان ان شاءالله🤲🏻
#شهیدانه
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆
🔆بخـــــوان 🍀 #جوشن_کبیر #فراز ۹۵ 🍀
🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان
🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»
🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام خامنه ای مدظله العالی :
هرکس کوچکترین قدمی در راه جمعیت و فرزندآوری بردارد شامل دعاهای نماز شب من میشود
ای جانا خنده هاشو😍😂
#اللھم_الرزقنا_🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌿فراخوان همایش حجاب و عفاف
سلام دوستان قصد برپایی همایش با محوریت عفاف و حجاب در تیر ماه سال جاری برای دختران جوان و نوجوان در شهر طالخونچه از توابع شهرستان مبارکه در استان اصفهان را داریم.
در این راستا نیازمند الگویی برای جوانان هستیم که با زبان خودمانی و گفتگو محور روی جوانان تاثیر داشته باشد.
نیازمند الگوهایی که قبلا مشکل بدحجابی داشتند و تحولی در این مسیر پیدا کردند و با حجاب شدند و می توانند با بازگو کردن قصه زندگیشان دختران سرزمینمان را در مسیر درست جهت دهی کنند.
در صورت امکان حضور در این همایش برای شما دوست عزیز به عنوان میهمان برنامه و ارائه داستان زندگیتون به مخاطبان ما به ادمین کانال اطلاع دهید.
قبلا از همکاری شما کمال تشکر را داریم.
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه
🎥میخواهم با حضرت آقا صحبت کنم!
👈 بدون هیچ توضیحی ببینید، ارزش چندبار دیدن رو دارد👌
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆
🔆بخـــــوان 🍀 #جوشن_کبیر #فراز ۹۶ 🍀
🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان
🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»
🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆
🔆بخـــــوان 🍀 #جوشن_کبیر #فراز ۹۷ 🍀
🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان
🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»
🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━