فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت و پیروزی از آن خداست.
همه این عزت را مدیون شهید تهرانی مقدم هستیم🇮🇷
شهید تهرانی مقدم پدر موشکی ایران
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#توئیت استاد شجاعی بعد از پاسخ موشکی ایران به رژیم صهیونیست
نماز شکر، اشک شوق و تشکر قلبی شایسته این اقتدار، شجاعت نظام ،ملّت قهرمان و نیروهای مسلح الهی است.
#الله_أكبر
👈 دسترسی به توئیت
x.com/m_shojae1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری: و اگر نمیدانند بدانند،اگر غلطی از آنها سر بزند جمهوری اسلامی تلآویو و حیفا را با خاک یکسان میکند
#وعده_صادق
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
Doa 67 Sahife.mp3
15.2M
#صحیفه_سجادیه_جامعه
🎧قرائت استدیویی دعای ۶۷
※ دعا برای مرزداران
• با صدای محمود معماری
متن و صوت دعا در لینک زیر:
https://blog.montazer.ir/?p=2263
🎼 تولید شده در «استودیو موسیقی انسان تمام»
@ostad_shojae
سلام و صبح همگی بخیر
✘ در شرایط آخرالزمانی کنونی
و جنگی که امام مان فرمودند : خاموش نمیشود مگر که اسرائیل را از صحنهی روزگار محو کند: کمترین نقش ما، که بزرگترین اثر را دارد: #دعا است!
• دعای ۶۷ (دعا برای مرزداران) ماهها در صف انتشار بود و موانع زیادی در تولید و انتشارش ایجاد شد. و سحر امروز خروجی نهایی اش بدستمان رسید.
• شاید باید جور دیگری بخوانیمش!
و جور دیگری به آن توجه، تمرکز و تأکید بورزیم.
√ خدایا حفظ کن تمام سربازان و فرماندهان اسلام را ... تا این گامهای آخر را نیز با موفقیت بردارند.
• لطفاً این دعا را در گروهها و کانالهایی که دسترسی دارید منتشر کنید و از دیگران بخواهید کمترین ولی مؤثرترین نقش را در این نبرد آخرالزمانی برداشته و با جان و دل ایفا نمایند !
لینک متن دعا، روی پادکست(فایل صوتی) درج شده است.
※ رسانه مرکزی مؤسسه منتظران منجی علیهالسلام
@ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡🥀♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
💚به همین زودی دلمون برات تنگ شد سید...
اینکه بعد از هر اتفاق مهم
فرداش برامون صحبت میکردی....
دلم خواست این فیلم رو بذارم
تا بازهم فردای اتفاق صداتو بشنویمو برامون مقتدرانه حرف بزنی....
#شهدا
#سیدمقاومت
╭┅──𝑫𝒓. 𝒎𝒐𝒔𝒍𝒆𝒎──┅╮
@davodi_nezhad
╰┅@𝒅𝒂𝒗𝒐𝒅𝒊_𝒏𝒆𝒛𝒉𝒂𝒅─┅╯
برکت بهتوان بینهایت.mp3
7.92M
🗝 چند فرمول ساده امّا مهم و کلیدی در افزایش برکت و خیرات در همهی انواع روزیها (اقتصادی/ معنوی/ علمی/ هنری/ ورزشی/ جهادی و ...)
#استاد_شجاعی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💥اعطای «نشان فتح» به سردار حاجیزاده
💥حضرت آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا طی مراسمی به سردار امیرعلی حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «نشان فتح» اعطا کردند.
💥اعطای این نشان به دلیل عملیات درخشان «وعده صادق» انجام شد.
💥نشان فتح، بهعنوان نماد عملیاتهای پیروزمندانه رزمندگان اسلام و فاتحان این عملیاتها انتخاب شده است.
💥این نشان، از سه برگ درخت نخل و گنبد مسجد جامع خرمشهر و نیز پرچم جمهوری اسلامی ایران تشکیل شده است.
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت 💗 قسمت هفتاد و سوم دوباره زنگ میزنه و دوباره. سه بار زنگ میزنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
قسمت هفتاد و چهارم
🍃به روايت زینب🍃
چشمام رو باز میکنم
جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد،کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━