eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
55 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت محمد (ص) می فرمایند:فاطمه پاره تن من است. هرکه او را بیازارد، مرا آزرده خاطرکرده و هر که او را شاد کند، مرا نیز خوشحال نموده است. ایام فاطمیه تسلیت و تعزیت باد🥀🥀
پشت در میزدند مادر را بی خبر میزدند مادر را یک نفر بود پشت در اما . . . چهل نفر میزدند مادر را 🥀🥀🥀🥀🥀
4_5771808727195716197.mp3
3.99M
نگرانم من نگران این زخم ها💔 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش برداشت و گفت بله بفرمایید -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟ مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام -لیلا😒😒 الان ساعت 10-11است تا برسی میشه 2-3دیگه تایم نیست لیلا:ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ فردا بیا بریم لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒 فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان کلاسای حوزه شروع شده بود 😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان شک دارم برم یانه گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم -سلام زینبی خوبی؟ زینب:مرسی تو خوبی حنان جان -مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار زینب:چرااااا -حس میکنم لایق نیستم زینب :الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن انگار نمیخاستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :خواهر اذانه یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه ..... ... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا