از لاک جیغ تا خدا
بسمه تعالی خاطره.....قسمت دوّم پدربزرگ خدا بیامرزم مرد مومنی بود. همیشه تمام نمازها را در وقت اوّل
🌺 یاحکیم 🌺
از دوران پنجم ابتدایی به خاطر سخنان آموزگاران مومن، و همچنین علاقه ذاتیام به حجاب و چادر، خیلی علاقه داشتم چادری باشم.
افرادی که در قسمتی از سرنوشت من بودند، نسبت به علاقه زیادم به آخرت، دچار حیرت میشدند.
یکی از آنها دختری چادری بود، که مفهوم چادر را به درستی درک نمیکرد، او به جای تشویق به حجاب، با حرفهای بیهوده، فرد را به پوچی و ناامیدی میکشاند.
در شهر ما، مدرسه دبیرستانی وجود دارد، که چند سالی حجاب چادر به صورت قانونی در آن، به اجرا در آمد.
و دانش آموزان ملزم به رعایت حجاب کامل یعنی چادر بودند.
تعدادی از همین افرادی که چادر به سر داشتند، خوب مسئله حجاب در ذهنشان جا نیفتاده بود.
و به احکام الهی نعوذبالله، مطابق با نفس خود عمل کرده یا اعتنا نمیکردند.
نفس این دختران با وجود محیط مذهبی شهر ما، هنوز به درک والایی از معنای چادر نرسیده بود.
و در سال هزار و چهارصد هم باز چادر را درک نکردند.
هدف از این عرایض توهین به قشر خاصی نیست. بلکه هر کسی که دوست دارد نام مسلمان را در تمام عمر خویش داشته باشد، باید معنای حقیقی اسلام را همراه با اسم آن درک کند
بالاخره به اوّل راهنمایی رفتم، و با خانم رضایی معلّم محجبه درس پرورشی آشنا شدم.
خانم رضایی رفتار خوبی با من داشت.
و به خاطر پوشیدن لباسهای مناسب، و رفتار متین مرا دوست داشت.
من هم بیشتر معلّمهای خود را دوست داشتم.
در میان دانش آموزان کلاس، دو نفر به شدّت مرا آزار میدادند.
هنوز هم آثار حرفهای تمسخر آمیز آنها، در ذهنم مانده است.
به هر حال بعد از گذر چند سال معلوم نیست چه بر سر آنها آمده است.
فقط اینکه هرکس کمرو باشد، نباید از کسی بترسد.
بیشتر ترسها زاییده ذهن خود ماست.
و ما باید با خواندن نماز، دعا کردن و توکّل بر خدای سبحان بر تمام ترسهای خود پیروز بشویم.
در کلاس اوّل راهنمایی دختری مهربان و نجیب، به اسم اعظم درس میخواند.
بعد از عید و نزدیک پایان دوره اوّل تحصیلی، اعظم خانم برایم دفتر ساده شصت برگی خریده بود.
و من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم.
من برای اوّلین بار از آن دفتر، به عنوان دفتر شعر استفاده کردم، و تا یکسال با جان کندن، اشعار بدون قافیه یا بدون وزنی نوشتم.
ولی گاهی هم وزن داشت. بیشتر اشعار حالت پراکنده داشتند.
ولی دکلمه و کلمات آهنگینشان، برای خودم لِذَّت بخش بود.
یادم است آرزو داشتم با قهرمان ملّی آقای رضا زاده هم دیدار کنم، ولی به صورت آرزو در میان اوراق برگههای ساده دفترم، ماندگار شد.
شعر هایم کلمات محدودی داشتند، و من نتوانستم آنها را برای قهرمان ملّی کشورم ارسال کنم.
#قسمت_سوم
✍️ به قلم.....ن. ق
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🌹
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین)ع( و کربال بند بود.
#قسمت_سوم
نذر کرده
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه
به کربال رفتم
مادرم نذر کرده بود که اگر سالمت به دنیا بیایم من را به کربال ببرد اما تا پنج سالگی ام
نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربال
برد تا از امام حسین بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اوالد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول تمام سفر عبایی عربی سرم بود. کربال و حرم برایم
غریبه نبود. مثل این بود که به همه کس و کارم رسیدهام.
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم. انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی
شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم. چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن
می خواندند.
🌹🌹
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━