📢#اطلاعیه_مستند_شهدا
🖥گروه تلویزیونی «از آسمان»
🌹روایت شهدای دفاع مقدس و مدافعحرم که مفقودالاثر هستند
📀این روایت : چشم به راه
🗓پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱
🕰حوالی ساعت ۱۳:۳۰
📺شبکه دو
@banooye_dameshgh
❗️خدا چیست و چه شکلیست؟ *
*مسئله ای که از حضرت علی علیه
السلام پرسیده شد*
سؤال كفار از امام على(ع) :
- در چه سال و تاريخى خدايت
به وجود آمد؟
+ امام فرمود : خداوند وجود داشته قبل از
بوجود آمدن زمان و تاريخ و هر چيزى
كه وجود داشته...!
- کفار گفتند:چه طور ميشود؟!
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش
چيزى بوده كه از او به وجود آمده و یا
تبديل شده...!!!
+ امام على (ع) فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است؟
گفتند ٢
امام پرسيد قبلاز عدد٢چهعدديست؟
گفتند ١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟
*گفتند هيچ*
امام فرمود چطور ميشود عدد يك كه
بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته
باشد ولی قبل از خداوند كه خود احد و
واحد حقيقى است نميشود چيزى
نباشد...؟؟!
- كفار گفتند خدايت كجاست و كدام
جهت قرار گرفته...؟!
+ امام فرمود همه جا حضور دارد
وبر همه چيز مشرف است.
- گفتند چطور ممكن است كه همه جا
باشى و همه جهت اشراف داشته
باشى...؟!
+ امام فرمود :
اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد
صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام
طرف و كجا مي بینيد ؟
- كفار گفتند همه جا و از همه طرف
+ امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود
نور سماوات و ارض است نميشود
همه جا باشد؟؟
- كفار گفتند : پس جنس خدا از نور
است اما نور از خورشيد است
خدايت از چيست !؟
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟
+ امام فرمود خداوند خودش خالق
خورشيد و نور است
آيا شما قدرتطوفانو باد را نديدهايد؟
باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از
چيزى است،
*در حالى كه قدرتمند است؟*
*خداوند خود خالق باد است.*
- گفتند : خدايت را برايمانتوصيفکن
از چه درست شدهآيا مثل آهن ،سخت
است؟یا مثل آب روان ؟
و يا مثل دود و بخار است !؟
+ امام فرمود :
آيا تا به حال كنار مريض در حال مرگ
بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟
گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم.
امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم با او
حرف زديد ؟
گفتند نه چطور حرفبزنيم در حالىكه
او مرده؟!
+ امام فرمود : فرق بين مردن و زنده
بودن چه بود كه قادر به تكلم و حركت
نبود...؟!
-گفتند : روح ، روح از بدنش خارج شد.
امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد
كه روح از بدنش خارج شد و مُرد.
حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج
شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و
چگونه بود !؟
[ همه سكوت كردند😎😉 ]
+امام على (ع) فرمود : شما قدرت
توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن
مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد ؛
چطور قادر به فهم و درك ذات اقدس
احديت و خداى خالق روح...!
خواهیــــد بود!
@banooye_dameshgh
✅ ثواب هزار حج در زیارت امام رئوف
▪️احمد بزنطی گوید در نامهای از حضرت #امام_رضا صلواتاللهعلیه دیدم که به شخصی نوشته بودند:
🍃 «به شیعیان (و محبّان) من بگو: ثواب زیارت من نزد خدای تعالی، برابر است با هزار حجّ.»
راوی گوید به #امام_جواد علیهالسلام (با تعجّب) عرض كردم: «هزار حجّ؟!» حضرت فرمودند:
🌿 «آری به خدا قسم؛ هر كه پدرم را با معرفت به حقّش زیارت نماید، هزار هزار (یک میلیون) حجّ، ثواب زیارت اوست.»
📚 الأمالی (شیخصدوق)، ص۱۲۰
بحار الانوار ، ج۹۹، ص۳۳
📝 روزهای ۲۳ و ۲۵ ذیالقعده، ایام زیارتی مخصوص امام رضا علیهالسلام است؛ مجاوران حضرت بخاطر مشغلههای تمام نشدنی زندگی، خود را از فیض #زیارت در این روزها محروم نسازند و دیگر شیعیان نیز از راه دور امام رئوف را زیارت کنند.
💠 «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلیِّ بنِ موسَى الرِّضَا المُرتَضَى، الإمامِ التَّقیِّ النَّقیِ وَحُجَّتِکَ عَلَى مَن فَوقَ الأرضِ وَمَن تَحتَ الثَّرَى الصِّدّیقِ الشَّهید، صَلاةً کَثیرَةً تَامَّةً زَاکیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَأفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلَى أَحَدٍ مِن أَولیائِکَ.»
@banooye_dameshgh
گـٰاهۍدَرنَبۅدیِڪنَفر
ـاِنگـٰارجَھـٰانبہِڪُلۍخـٰالۍـاَست....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣
فصل اول
کوچه باغ های محلهی " شترگلو "
در صفحهی اول شناسنامهی کهنهی من نوشته است: جمشید خوش لفظ، تاریخ تولد: 1343/8/8، شهرستان همدان.
مثل خیلی از آدم ها، از طفولیت چیزی یادم نیست. بزرگتر که شدم، مادرم تعریف می کرد:
« اسم جمشید را آقات- خدا بیامرز- انتخاب کرد. می گفت اسم شیک و جدیدی است. شاید هم آقات به خاطر این، این قدر حظ می کرد که روز و ماه و تولد تو، دو سه روز بعد از تولد پسر شاه- رضا پهلوی- بود. اما اسم برادر کوچک ترت - جعفر- را حضرت رضا انتخاب کرد.
شب تولد جعفر، شب تولد امام رضا بود. یک شب سرد زمستانی که نیمه های شب، درد زایمان به سراغم آمد و تنها تو و خواهرت در خانه بودید. خواهرت رفت تا قابله را خبر کند که من همان جا برای چند ثانیه کنار سماوری که قل قل میکرد خوابم برد و خودم را در صحن حرم امام رضا دیدم. قنداقه جعفر بغلم بود و تو در صحن بازی می کردی. پایت یک جا بند نبود. نمی توانستم تو را نگه دارم. از چند نفر خواستم تو را بگیرند، اما از وسط دست و پایشان فرار می کردی. یک لحظه از تیررس نگاهم رفتی و در انبوه جمعیت گم شدی. داد زدم جمشید، جمشید کجایی؟! و با گریه گفتم یا امام رضا، جمشید را از تو می خواهم. همین لحظه سیدی نورانی، پیش روی من ظاهر شد و گفت:
« نگران نباش. جمشید کنار تو است. فقط به حرمت جد ما، اسم این نوزادت را جعفر بگذار. »
از خواب بیدار شدم. خواهرت قابله را آورد و بلندگوی مسجد داشت اذان صبح را می داد که جعفر به دنیا آمد. برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم و جشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دردانه بودی. برای تولد و پاقدمی تو، تا چند شب، قوم و خویش و همسایه مهمان ما بودند. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣
وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف می کرد و از جشن و سور و سات مهمانی برای من حرف می زد، معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش، پایبند به این رسوم و آداب شده است. فضای تربیتی که او می خواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود. لذا با تمام احترام برای پدرم، می کوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند. ¹
پدرم را مَشت اسدالله صدا می زدند. یک راننده پر تلاش و نان آوری سخت کوش که با کامیون ولوو، تابستان ها در همدان و اطراف آن کار می کرد و زمستان ها در خرمشهر و اروندکنار و گاهی همهی اعضای خانواده را نیز با خود به جنوب می برد.
خرمشهر آن سال ها، یعنی روزگاری که من پنج شش سال بیشتر نداشتم، مثل یک تصویر سبز و با طراوت در ذهنم نقش بسته است. همان روزهایی که در کنار شط، دستم از چادر مادرم جدا شد و در هیاهوی پرازدحام حاشیه کارون گم شدم. پلیس من را پیدا کرد. جایی را بلد نبودم. اسم مامان و بابا را با زبان کودکانه ام گفتم، و بعد از ساعتی ماندن در پاسگاه پلیس، پدر و مادرم مرا پیدا کردند.²
---------------------------------------------------
1. برادر بزرگترم، امیر، دو سال از من بزرگتر بود و برادر کوچکترم، جعفر، سه سال از من کوچک تر. ما به اضافه دو خواهر، چراغ خانه اسدالله خوش لفظ را روشن کرده بودیم. امیر در سال 1364 بعد از مصدومیت شیمیایی دعوت حق را لبیک گفت و جعفر نیز در سال 1366 در جبهه ماووت عراق شهید شد. پدرم بعد از سال های دفاع مقدس از دنیا رفت. سایه پرمهر مادر هنوز بر سر من و خواهرانم گسترده است.- راوی-
2. شانزده ساله بودم که دست تقدیر دوباره مرا به حاشیه کارون کشاند. آنجا که برای آزادسازی خرمشهر، "بلدچی" گردان شده بودم، همان ایام در حین شناسایی مسیر برای رسانیدن نیروها به خرمشهر به یاد خاطره کودکی و گم شدن در خرمشهر می افتادم. - راوی-
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣
محله ما در همدان، در انتهای باغ های کمال آباد بود با چشمه ای پر آب و زلال که قدیمی ها به دلیل قوس و پیچ چشمه به آن "شترگلو" می گفتند. زن ها، ظرف ها و دبه های خالی شان را از سرچشمه پر می کردند و کمی پایین تر عده ای دیگر لباس هایشان را داخل تشت می شستند و پایین تر از آنجا، بچه های بازیگوشی مثل ما، با بستن مسیر آب، حوضچه ای ساخته بودیم و زیر برق آفتاب تابستان، تن به آب می زدیم.
گاهی زن ها کلافه می شدند و لنگه کفش یا دمپایی برایمان پرت می کردند. ما هم با همان لنگه کفش ها فوتبال بازی می کردیم. زن ها به بزرگترهای ما شکوه می کردند و ما هم به خاطر اینکه دوباره مجال آمدن به چشمه شترگلو را پیدا کنیم، مثل بچه های خوب، دبه هایشان را از آب پر می کردیم و کشان کشان تا خانه هایشان می بردیم. آن زمان، هیچ خانه ای، آب لوله کشی نداشت و آب شرب از همین چشمه شتر گلو بود.¹
هفت ساله که شدم، پدر و مادرم نفس راحتی کشیدند و مرا در مدرسه ای به نام عارف گذاشتند. همان سال از فرط بازیگوشی، یک ضرب مردود شدم. سال بعد که کمی بزرگ تر و مثلا عاقلتر شدم، باز هم سر به هوا بودم و البته پر انرژی و تشنه مردم آزاری از نوع کودکانه آن. با بهرام عطائیان، یکی یکی زنگ خانه ها- بیشتر خانه پولدارها- را می زدیم و فلنگ را می بستیم.
یک روز یکی از همان همسایه های کلافه، مراقب و فال گوش پشت در خانه اش ایستاده بود. به محض اینکه دست من روی زنگ رفت، در را باز کرد و مچم را گرفت؛ یک آدم هیکلی و گنده که به چشم من به غول چراغ جادو می مانست. با زور دستم را کشیدم و این بار قِسِر در رفتم.
حرفه ای شده بودیم. هر دفعه به یک کوچه و محله ناشناس سرک می کشیدیم و زنگ می زدیم و برای برگشتن ناچار بودیم از مسیر کوچه باغ ها، مسافت زیادی را طی کنیم تا به خانه برسیم. آن وقت بود که میوه های رسیده و نرسیده و کال، از دست ما در امان نبودند.
--------------------------------------------------------------
1. هم سن و سال هایم در آن سال ها که یار غار هم بودیم عبارت بودند از :
بهرام عطائیان، عباس علافچی،مجید صلواتی، و حمید صلواتی. بهرام،عباس، و مجید در جنگ شهید شدند و حمید جانباز شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣
گناه ما کودکانه بود. اما همین مسیر از اراذل و اوباش پر بود که به هر خلافی دست می زدند. در همین روزها با "پنجه بوکس" ¹ آشنا شدم که برای دفاع از خودم در مواجهه با خطرات احتمالی، به ویژه اراذل توی باغ ها، از آن استفاده کنم. باغ ها به گونه ای به هم پیوسته و در هم تنیده بود که گاهی گم میشدیم، ولی بالاخره راه را پیدا می کردیم و از هر باغی، هرچه دستمان می رسید و میلمان میکشید، می خوردیم.
مادربزرگم که شوق و علاقه مرا به پَرسه در باغ و باغات می دید، نصیحتم میکرد که، جمشید جان، ما خودمان در "دره مراد بیگ"² باغ داریم. هر وقت میخواهی بیا و هر چقدر می خواهی بخور ولی به باغ مردم دست درازی نکن.
وقتی پایم به باغ مادربزرگ - که آجی جان صدایش می کردیم- می رسید، کمتر درختی از تاراج من بی نصیب می ماند. می خوردم تا جایی که دل درد میگرفتم. وقتی هم از خوردن کلافه می شدم از درخت های راجی بلند، بالا می رفتم و از آن بالا خودم را پرتاب می کردم. مادر و مادربزرگم، همچنان نگران روحیه ماجراجویانه و شلوغ کاری من بودند. این را از حرف زدن مدام آن ها با هم می فهمیدم، اما من کارم را می کردم و به باغ آجی جان هم راضی نبودم، چون در باغ او درخت گلابی نبود و من عاشق گلابی بودم؛ میوه ای که در باغ همسایه، یعنی باغ "غلام لب شکری"، پر بود.
غلام، شکارچی قهاری بود که با تفنگ ساچمه ای پرنده شکار می کرد. اتفاقا پارگی لب او از انفجار ساچمه، جلوی دهانش ایجاد شده بود و اسم لب شکری را به او داده بود. به هر صورت، من در آرزوی چیدن گلابی های سفید و آبدار از باغ او بودم.
------------------------------------------------------------
1. شیئی فلزی با پنج سوراخ که داخل پنج انگشت می رفت و جلوی هر سوراخ زایده ای تیز داشت.
2. دره ای در جنوب همدان و با یک روستا به همین نام و انبوهی از باغات میوه. - نویسنده-
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣
غلام در باغ زندگی می کرد و برای امنیت خود، سه قلاده سگ سیاه و گُنده در چند طرف باغ بسته بود. پای غریبه که به باغ می رسید، سگ ها عوعو و پارس میکردند و غلام لب شکری مثل اجل مُعَلَق، سروقت دزد و معتاد و هر نامحرمی که پا به باغ گذاشته بود می رسید.
من قلق و فرمول رد شدن و پنهان ماندن از چشم سگ ها تارسیدن به درخت گلابی را می دانستم. آرام روی زمین سُر میخوردم. مقداری سینه خیز می رفتم و از لابه لای بوته ها می غلتیدم تا می رسیدم به پای درخت ها. البته سگ ها، گاهی بوی غریبه را استشمام می کردند و با سرو صدا، غلام را با ترک آلبالو بالای سرم می رساندند.
کم کم میوه دزدی من در باغ غلام لب شکری لو رفت و شکواییه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید. غیر از مادر و آجی جان، خاله ام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود، چون گاهی با پسرهای او- حمید و مجید- به سراغ میوه ها می رفتیم.
روزی در باغ آجی جان بودیم که خاله آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است. داخل اتاق رفت و گفت:
« بچه ها، بیایید داخل از این سیب های گلاب که چیده ام بخورید. »
ما چهار نفر- من و برادرم، جعفر، و پسر خاله هایم، حمید و مجید- با شوق و ولع داخل خانه باغ دویدیم. خاله به محض ورود ما، در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد. شستم خبر داد که به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم. داخل دامنش شلاق و چوب بود. یکباره فریاد کشید:
« آبروی ما را شما، میان در و همسایه بردید! »
و با گریه توام با عصبانیت گفت:
« چقدر می روید داخل باغ های مردم، برای حرام خوری؟ »
و امانمان نداد.
شلاق میان هوا می چرخید و به جان و تن ما می نشست. فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندق میوه قایم شوم. صندوقی که پر بود از برگه های خشک شده زردآلو و حالا، هم کتک می خورم هم برگه زردآلو.
آجی جان اگر چه بهتر از بقیه به شیطنت های من واقف بود، نازم را می کشید و به من اعتماد می کرد. یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیله ای را از باغ او به خانه می آوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌸دوستان اهل مطالعه و کتابخوانی هر روز با پنج قسمت از این کتاب زیبا که توسط رهبر و حاج قاسم عزیز هم خوانش شده در خدمت شماخواهیم بود🌸
در صورت تمایل چون ابتدای داستان هستیم دوستان خود را به کانال دعوت کنید
#احکام
‼️تکلیف مستطیع در صورت عدم ثبت نام حج
🔷 پدرم با توجه به وضعیت مالی که دارد مستطیع است، ولی از طرف دولت ثبت نام صورت نمی گیرد آیا تکلیفی دارد؟ آیا می تواند در سال جاری که برای حج ثبت نام نمی کنند، پولش را در امور دیگر مصرف کند؟
✅اگر می تواند از طریق دیگری مثل تهیه فیش آزاد به طور قانونی، حج به جا آورد، باید در سال جاری برای حج اقدام کند؛ در غیر این صورت حج بر او واجب نیست ولی در صورت امکانِ انجام حج در سال آینده، احتیاط واجب آن است که خود را از استطاعت مالی خارج نکند
@banooye_dameshgh