🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣3⃣3⃣
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
عرض خاکریز را دوباره رفتم. فقط هفت شهید کنار خودم افتاده بودند. آنها را با کمک بیسیمچیام کنار هم خواباندم که تانکهای باقی مانده دوباره مثل شغال از دور، بوی گوشت و خون را حس کردند. دوست داشتم دو دوباره به سمت ما بیایند، اما دقیقاً مثل صبح، مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند. بیسیم را به دست گرفتم، خواستم به عباس بگویم تانکها اینجا نتوانستند کاری بکنند. دارند به سمت شما میآیند. صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
پاسخی نیامد. دوباره صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
بیسیمچی عباس به جای او پاسخ داد:
« عباس پرید.¹ »
او پرید و من افتادم؛ نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد. عباس راست میگفت روح من هم با او و بهرام رفته بود. فکر میکردم که مثل مُردهای هستم که میان گور خوابیده و با چشم، بالا رفتن روحش را از کالبد تن میبیند. اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت. روزهایی که با عباس و بهرام در محلهی شترگلو در همدان، زنگ خانهها را میزدیم و فرار میکردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانهی ما بودند می زدم و از آنها میخواستم به جبهه بیایند و حالا آنها به فاصلهی چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها.....
قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. از بغض فرو خورده، صورتم گُر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستانم را رو به آسمان باز کردم خدایا من که لیاقت شهادت را ندارم مرا بمیران.
ناصر سرابی²، پیک من، صدایم را شنید نمیدانم. شاید دلش سوخت که دستش را روی شانهام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانکها بود که از عقب شلیک میکردند.
___________________________
۱. آبنوش که کناره نیروهای گروهان عباس بود توصیه کرده بود خبر شهادت عباس علافچی را به من ندهند، اما بیسیمچی ناخواسته این خبر را به من داد. بیسیمچی بعد از خبر شهادت عباس، خودش هم شهید شد.
۲. او به همراه برادرش، رمضان، در آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣3⃣3⃣
سر ظهر بود و خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست ها را روی خاک گونیها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد روی خاک افتادم. تیر از کالیبر تانکهای عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقرات خورده بود؛ جایی بیخ گوش نخاع.
بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم. کلمات شهادتین داشداشت بر زبانم جاری میشد که دستم به پهلویم خورد. شکاف تیر به اندازهای بود که دستم داخل کمرم میرفت و همهی اینها نشانهی این بود که هنوز زندهام و میشنیدم که سرابی داد میزد:
« حاج علی شهید شد و این را تکرار میکرد. »
گفتم:
« ناصر چیزی نشده گلوله به کمرم خورده داد نزن. »
سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون قرار گرفت. پشت خاکریز کنار شهدا، بیحرکت افتاده بودم. پاهایم بیحرکت بود، اما انگشتانم داخل پوتین تکان میخورد. دوست داشتم کنار شهدا بمانم. کنار آنها و عباس و بقیهی بچههایی که با خون، خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانکها را عقب زدند.
اتفاقی بود و شاید باور نکردنی که در آن وضعیت، سر و کلهی کسی با تویوتا پیدا شود. "سعید بادامی"¹ فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود. الوارها را که خالی کرد، بچهها پشت تویوتا را پر از شهید کردند. من را جلو و کنار او نشاندند. از خاکریز بیرون نرفته بود که تانک ها به سمت او شلیک میکردند. او مانور میداد و با مهارت میراند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد.
من از درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود و داشت پانسمان مرا میبرید. کلت منور و نارنجکها را از کمرم جدا کرد و یک بسیجی همانجا آمد و لختهی خون را از روی آنها پاک کرد و گفت:
« میخواهم بروم خط اینها به درد من میخورد. »
باز از هوش رفتم. کسی زیر پایم را قلقلک میداد و میگفت که الحمدلله نخاعش قطع نشده. چپ و راست را نگاه کردم. کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح و مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می کردند.
___________________________
۱. حاج سعید بادامی از بچههای قدیمی جنگ بود که در کنار فرماندهی گردان مهندسی رزمی برای اهل بیت مداحی میکرد و در بزنگاه خطر، پشت لودر مینشست و مثل یک نیروی ساده به نیروهایش روحیه میداد. او در سال ۱۳۸۷ با درجه ی سرهنگی از سپاه بازنشسته شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
ملکوت:
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣3⃣3⃣
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
عرض خاکریز را دوباره رفتم. فقط هفت شهید کنار خودم افتاده بودند. آنها را با کمک بیسیمچیام کنار هم خواباندم که تانکهای باقی مانده دوباره مثل شغال از دور، بوی گوشت و خون را حس کردند. دوست داشتم دو دوباره به سمت ما بیایند، اما دقیقاً مثل صبح، مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند. بیسیم را به دست گرفتم، خواستم به عباس بگویم تانکها اینجا نتوانستند کاری بکنند. دارند به سمت شما میآیند. صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
پاسخی نیامد. دوباره صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
بیسیمچی عباس به جای او پاسخ داد:
« عباس پرید.¹ »
او پرید و من افتادم؛ نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد. عباس راست میگفت روح من هم با او و بهرام رفته بود. فکر میکردم که مثل مُردهای هستم که میان گور خوابیده و با چشم، بالا رفتن روحش را از کالبد تن میبیند. اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت. روزهایی که با عباس و بهرام در محلهی شترگلو در همدان، زنگ خانهها را میزدیم و فرار میکردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانهی ما بودند می زدم و از آنها میخواستم به جبهه بیایند و حالا آنها به فاصلهی چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها.....
قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. از بغض فرو خورده، صورتم گُر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستانم را رو به آسمان باز کردم خدایا من که لیاقت شهادت را ندارم مرا بمیران.
ناصر سرابی²، پیک من، صدایم را شنید نمیدانم. شاید دلش سوخت که دستش را روی شانهام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانکها بود که از عقب شلیک میکردند.
_______
1. آبنوش که کناره نیروهای گروهان عباس بود توصیه کرده بود خبر شهادت عباس علافچی را به من ندهند، اما بیسیمچی ناخواسته این خبر را به من داد. بیسیمچی بعد از خبر شهادت عباس، خودش هم شهید شد.
2. او به همراه برادرش، رمضان، در آخرین روزهای جنگ در سال 1367 در عملیات مرصاد شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣3⃣3⃣
سر ظهر بود و خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست ها را روی خاک گونیها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد روی خاک افتادم. تیر از کالیبر تانکهای عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقرات خورده بود؛ جایی بیخ گوش نخاع.
بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم. کلمات شهادتین داشداشت بر زبانم جاری میشد که دستم به پهلویم خورد. شکاف تیر به اندازهای بود که دستم داخل کمرم میرفت و همهی اینها نشانهی این بود که هنوز زندهام و میشنیدم که سرابی داد میزد:
« حاج علی شهید شد و این را تکرار میکرد. »
گفتم:
« ناصر چیزی نشده گلوله به کمرم خورده داد نزن. »
سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون قرار گرفت. پشت خاکریز کنار شهدا، بیحرکت افتاده بودم. پاهایم بیحرکت بود، اما انگشتانم داخل پوتین تکان میخورد. دوست داشتم کنار شهدا بمانم. کنار آنها و عباس و بقیهی بچههایی که با خون، خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانکها را عقب زدند.
اتفاقی بود و شاید باور نکردنی که در آن وضعیت، سر و کلهی کسی با تویوتا پیدا شود. "سعید بادامی"¹ فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود. الوارها را که خالی کرد، بچهها پشت تویوتا را پر از شهید کردند. من را جلو و کنار او نشاندند. از خاکریز بیرون نرفته بود که تانک ها به سمت او شلیک میکردند. او مانور میداد و با مهارت میراند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد.
من از درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود و داشت پانسمان مرا میبرید. کلت منور و نارنجکها را از کمرم جدا کرد و یک بسیجی همانجا آمد و لختهی خون را از روی آنها پاک کرد و گفت:
« میخواهم بروم خط اینها به درد من میخورد. »
باز از هوش رفتم. کسی زیر پایم را قلقلک میداد و میگفت که الحمدلله نخاعش قطع نشده. چپ و راست را نگاه کردم. کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح و مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می کردند.
_______
1. حاج سعید بادامی از بچههای قدیمی جنگ بود که در کنار فرماندهی گردان مهندسی رزمی برای اهل بیت مداحی میکرد و در بزنگاه خطر، پشت لودر مینشست و مثل یک نیروی ساده به نیروهایش روحیه میداد. او در سال 1387 با درجه ی سرهنگی از سپاه بازنشسته شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣3⃣3⃣
نزدیک صبح بود که اولین منوّرهای عراقی بالا رفت. پیام این منوّرها این بود که از حملات پیدرپی شبانه، طَرفی نبستهاند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است. بچهها در همان حالت اضطرار، نماز صبح را خواندند که دیدیم در سمت راست ما به فاصله دویست متری حدود چهل دستگاه تانک به ستون حرکت میکنند و بیتوجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصاییاند. آنها دقایقی بعد به شکل دشتبانی، مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند و با دمیدن صبح، تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست. ثقل آتش جنگ آنجا بود که عباس و 120 نفر نیروی بسیجیاش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و به سمت تانکها آرپیجی میزدند. نگاه من و بچههایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود. عراقیها درست فهمیده بودند که اگر دهانهی خاکریز عصایی را از پشت بگیرند، ما نیز در چنگ آنها خواهیم بود. دلم میخواست که بخشی از تانک ها به سمت ما بودند و فشار از عباس کم میشد اما عباس و گروهانش سینه به سینهی تمام تانکها ایستاده بودند. شاید برای هر سه نفر، یک تانک شلیک میکرد. تیر تانکها گاهی از خاکریز محل استقرار گروهان عباس بود رد میشد و از پشت به خاکریز ما میخورد. تیربارهای تانک هم همینطور. ما هم اگر میخواستیم به سمت آنها شلیک کنیم، بیش از همه نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار میگرفتند.
ساعتی گذشت. چند تانک از سمت راست پشت خاکریز بالا آمدند، ولی گروهان عباس، آنها را به آتش کشیدند. پشت بیسیم فهمیدم فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، مثل مرحلهی اول دوباره مجروح شده و حالا تمام تماس من با عباس بود که غریبانه میجنگید. وقتی صحبت میکردیم صدای رگبار تیرها و انفجار گلولهی تانکها گاهی صدا را قطع میکرد. یاد آخرین حرفش افتادم، وقتی خبر شهادت بهرام را آوردند:
« علی جان، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدنیم، حالا که یک تکه از بدن ما روی زمین افتاده بیا و... »
آمدم که به جهانی، معاونم، بگویم که گروهان را تو هدایت کن که دیدم پشت خاکریز غرق به خون افتاده و شهید شده است.
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣4⃣3⃣
در این حین خبر آوردند که چهل نفر از نیروهای لشکر از واحد تدارکات به اشتباه به منطقه.ای رفتهاند که نیروهای سازمان منافقین در آنجا مستقر بودند. چند نفر شدیم و شبانه به طرف منطقهی آلوده حرکت کردیم. منطقه پر بود از کوههای بلند و جادههایی که در کمرکش کوهها کشیده شده بودند. شاید علت گم شدن و رفتن به تله دشمن همین تعدد جادهها و کوهها بود. وقتی به یک بلندی رسیدیم، علی آقا از ماشین پیاده شد و گفت:
« شما همین جا بمانید. اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتم، شما بیایید ولی با احتیاط. »
گفتم:
« من هم میآیم. »
- « باز هم شروع کردی عموعلی! تو که برای خدا به سجده نمیافتی از کوه میتوانی پایین بروی؟ »
از حرف علی به فکر افتادم. منظوری نداشت. درست میگفت. من نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته میخواندم و نمیتوانستم خم بشوم، اما در این جمله، نکتهها خوابیده بود.
او سر وقت برگشت و پشت سرش چهل نفر نیروی تدارکاتی که راه را گم کرده بودند. گویی از اسارت برگشتهاند. علی آقا دست نیروها را گذاشت توی دست مسئولشان و گفت:
« اینجا که این بنده خداها رفته بودند معروف است به تپهی منافقین، خوب توجیهشان کن که دوباره راه را گم نکنند. »
همانجا گفتم:
« علی آقا من هم گم شدهام، به منطقه توجیهم کن. »
از شهر ماووت شروع کرد و از مدرسهای که مقرّ فرماندهی چند لشکر بود و سپس ارتفاعات دور و اطراف را نشان داد. ارتفاعات گلان، گرده رش، ژاژیله، قشن، قامیش و بُرده هوش، تا کوههایی که هنوز دست عراق بود. به "بُرده هوش" که رسید بیشتر از بقیهی ارتفاعات درنگ کرد. پرسیدم:
« اینجا انگار با بقیهی جاها فرق دارد. نه؟ »
- « اینجا هوش از سر آدم میبرد. اسم قشنگی دارد. »
او از عالم معنا حرف میزد، اما من اهل صورت و ظاهر بودم. زدم به شوخی:
« مگر تو هوش هم داری که هوش از سرت بپرد؟ »
منتظر بودم که مثل همیشه به شوخی جوابم را بدهد، اما آهی کشید و گفت:
« البته که ندارم. آدمهای باهوش از خودشان عبور میکنند. عبور از موانع و میدان مین، همه بهانه است. بهانهای نه برای عبور از دشمن، بهانهای برای عبور از خود. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣4⃣3⃣
لحن جدی علی ساکتم کرد. به بانه برگشتیم. دنبال جعفر بودم که گفتند به خط رفته است. مسئولان طرح و عملیات لشکر گفتند:
« خوش لفظ، آمادگی داری چند نفر از فرماندهان لشکر قمربنیهاشم را به جلو ببری؟ »
اصلاً منتظر چنین پیشنهادی بودم.
سوار پاترول مسئولان لشکر قمر شدیم. از بچههای اصفهان و چهارمحالبختیاری بودند. هر آنچه را که علی آقا از نزدیک برایم توجيه کرده بود به آنها نشان دادم تا به مقرّ تاکتیکی مدرسه در شهر ماووت رسیدیم. داخل رفتند. فکر کردم که بعد از چند ساعت برمیگردند. منتظر ماندم، اما خبری نشد. یکی جلوی در آمد و گفت:
« ما حالا حالاها اینجا هستیم. »
مردد شدم بمانم یا به خط بروم و جعفر را ببینم یا به عقب برگردم. پهلویم از درد سیخ میکشید و کمی تب داشتم. راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت، چند ماشین، پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست.
چیزی به غیر از پلاک و گردن آویز خود نداشتم. نه برگهی عبور نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر.
+ « همراهم نیست. فقط پلاک دارم. »
- « پیاده شو. »
بحث بالا گرفت و عصبانی شدم. دژبانها ریختند و مسئولشان گفت:
« بازداشتش کنید این منافق خائن را. »
دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا، هر چه گفتم: « از نیروهای لشکرانصارالحسینم، »
کسی گوشش بدهکار نبود. شاید حق هم داشتند. منطقه به دلیل خوشخدمتی منافقین به عراقیها آلوده بود و آنها فکر میکردند که یکی از مزدوران وطنفروش را دستگیر کرده اند.
_________________________________
۱. نقطهی صفر مرزی، رودخانهی چومان و پل سیدالشهدا نام داشت که برای خارج شدن از این منطقه، هر رزمنده باید برگهی مرخصی یا مجوز عبور خود را به نیروهای دژبان نشان میداد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣4⃣3⃣
تابانه بیستکیلومتر، پشت وانت دست بسته بودم و دو نگهبان مسلح هم، چپ و راستم نشستند. مسیر بیست کیلومتری تا بانه، بیست سال گذشت. آن قدر در چالهها بالا و پایین شدم که زخم پهلویم باز شد و خون به لباسم زد. در سپاه بانه بازجوییها شروع شد. هرچه پرسیدند جواب دادم، اما ظنشان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقام دادند. آنجا در خلوت سرد زمستان به یاد بهرام افتادم. شام آوردند، نخوردم. زخم پهلویم هم برای آنها سند حضور در جبهه نبود. غذا را پرت کردم سر نگهبان و گفتم:
« بروید به علی چیت سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش لفظ را دستگیر کرده اید. »
صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کردند و بازجو گفت: «آقای خوش لفظ، این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن. »
مأمور زندان با این حرف، سر و ته قضیه را به هم آورد و من هم به خاطر آبرویم خجالت کشیدم به بچههای واحد بگویم چه بلایی سرم آمده است. از درد، در خلوت ناله میکردم و دم برنمیآوردم. دست آخر على آقا به همدان بَرَم گرداند.
در همدان مثل مرغ پرکنده بودم. مادرم از درونم خبر داشت و میخواست بیش از آن پاگیر شهر و زندگی شوم. پیشنهاد خواستگاری داد. گفتم:
« من که از مال دنیا چیزی ندارم. وانگهی پایم که جان گرفت به جبهه برمیگردم. »
- « جعفر هم مثل تو بود. مال و منالی نداشت. با این حال زن گرفت و به جبهه هم رفت. »
موتورم را به قیمت ۴۱ هزار تومان فروختم و مادرم چادرش را پوشید و رفتیم خواستگاری. خانوادهی خوب و مؤمنی بودند. دختر خانم هم با رفتنم به جبهه مشکلی نداشت، اما پدرش گفت:
« پسر من در جبهه شهید شده دیگر نمیخواهم داغدار کس دیگری بشوم. شما که تا به حال در جبهه بودی فکر می کنم دیگر بر شما تکلیفی نیست. »
این را که شنیدم قاتی کردم و به مادرم گفتم:
« پاشو برویم. »
پاک به ذوقم خورد و قید ازدواج را زدم، اما مادر دستبردار نبود.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣4⃣3⃣
این بار به خانهای رفتیم که یکی از فرزندانشان اسیر شده بود. او کنار خودم در عملیات بیت.المقدس و فتح خرمشهر به اسارت دشمن درآمده بود. همان خانوادهای بودند که انتظارش را داشتم. موتور شخصیام را که فروختم با نصف آن، مقدّمات ازدواج را فراهم کردم. جعفر هم خودش را از جبهه رساند. خیلی خوشحال بود. بنا گذاشتیم در خانه پدری با هم زندگی کنیم.
شب عروسی تمام هوش و حواسم به این بود که اصحاب شیطنت، اجتماع نکنند و قضایای شب عروسی جعفر تکرار نشود. رفتم و از مادران عباس علافچی و بهرام عطائیان اجازه گرفتم و آنها مثل گذشته گفتند:
« تو را که در لباس دامادی بینیم پسرانمان را دیدهایم. »
چند رو بعد، جعفر ساکش را برداشت و برای خداحافظی آمد. مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد و دو سه بار بوسیدش. جعفر خندید و گفت:
« مادر جان آنقدر ببوس که سیر شوی . بار اولم نیست به جبهه میروم. »
مادم گاهی قرآن را دور سرش می گرداند و دوباره میبوسیدش. خانم جعفر هم گوشهی حیاط ایستاده بود و آرام گریه میکرد. این بدرقه با تمام بدرقههای من و جعفر در تمام سالهای جنگ متفاوت بود. حرکات مادرم از یک واقعه خبر میداد که باید از او میپرسیدم. دلشوره به جانم افتاد. جعفر که رفت، پرسیدم:
« خوش به حال جعفر. جوری بدرقه اش کردی انگار زائر کربلاست. »
مادر تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود، اما یکباره بغضش ترکید:
« دیشب در عالم خواب در یک صحرای بزرگ بودم و خیمهای بزرگ وسط آن قرار داشت. در خیمه را باز کردم. خانم فاطمه زهرا وسط خیمه نشسته بود. طوبی خانم و فاطمه خانم¹ و بقیه مادران شهدا هم دور حضرت زهرا - حلقه زده بودند. حضرت فرمود خوش آمدید. »
مادر خوابش را که تعریف کرد عصازنان و لنگ لنگان دنبال جعفر رفتم ولی دقایقی بود که از سپاه انصارالحسین عازم جبههی شمالغرب شده بود.
_________________________________
۱. مادر شهیدان عباس علافچی و بهرام عطائیان.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣4⃣3⃣
روزها به سختی میگذشت. درونم غوغا بود. میخواستم با همان تن زخمی به جبهه بروم، اما میدانستم خواب مادرم دیر یا زود تعبیر می.شود.
پاییز سال ۱۳۶۶ چند اتوبوس از جبهه شمالغرب به همدان آمدند. گویی جبهه از رزمنده خالی شده بود. خبری مثل بمب در سراسر استان پیچید:
« علیچیتسازیان، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، به شهادت رسیده است. »
شاید اگر خبر شهادت برادرم، جعفر، را میآوردند این اندازه حیران و درمانده نمیشدم. علی آقا، علمدار لشکر بود. اینکه لشکر و جبهه بدون علی باشد در باور هیچکس نمی.گنجید. اگر چه او در آرزوی شهادت میسوخت.
یاد آخرین دیدارمان افتادم. آنجا که دامنهی ارتفاع "بُرده هوش" را نشان داد. و حالا در همان مسیر، در همان شناسایی، روی مین رفته بود.
شب به سردخانهی بیمارستان رفتم و کنار پیکر غرق به خونش نشستم و تا صبح با او درددل کردم. بعد از شهادت علی.آقا، جعفر از اطلاعات عملیات به تخریب برگشت.
مدتی بعد، عملیاتی به نام بیتالمقدس۲ در همان جبهه آغاز شد. عصاها را با عصبانیت کنار انداختم و عازم سپاه شدم. حاج آقا سماوات را دیدم¹.
دستی به سرم کشید و گفت:
« عصایت را بردار و صبور باش و به خانواده هم صبوری بده. خانواده شهدا خیلی پیش خدا قرب و منزلت دارند. »
منتظر شنیدن خبر شهادت جعفر بودم. حتماً مادرم هم میدانست که عنقریب درِ خانه را میزنند و میگویند جعفر رفت. اما من چطور میتوانستم روی همسر تازه عروسش نگاه کنم؟ هم آنجا یکی از بچههای تخریب را دیدم؛ از دوستان نزدیک جعفر که زار میزد. در آغوشم گرفت و گفت:
« جعفر، شب عملیات ساعت مچیاش را به من داد و گفت از مال دنیا فقط این یک قطعه را دارم و میخواهم وقتی پیش خدا میروم هیچ چیزی از من باقی نماند. »
ساعت را به من داد، اما نپذیرفتم. پرسیدم:
« پیکرش کجاست؟ »
- «چیزی از او باقی نمانده.»²
__________________________________
۱. مرحوم حاج آقا سماوات را باید پدر و مراد بچه های اولیه سپاه همدان دانست. او زندگی و مالش را وقف سپاه و جنگ کرد و اولین مسئول واحد پشتیبانی سپاه همدان بود. خبر شهادت بسیاری از شهدا را با تأثی و صبر به خانوادههایشان میداد.
۲. شب عملیات، در مسیر جاده ماووت به سلیمانیه، نیروهای تخریب لشکر برای عبور رزمندگان خط شکن، معبری را باز میکنند. با هجوم گردانها تا قبل از طلوع آفتاب، کلیه مواضع دشمن به تصرف رزمندگان در میآید، اما با فرود یک خمپاره در میان انبوه مینهای جمعآوری شده، انفجار مهیبی رخ میدهد. جعفر و چند تخریب چی دیگر با انفجار مینها قطعهقطعه میشوند. شدت انفجار به گونهای بود که بسیاری از رزمندگان در سراسر جبهه برای چند ثانیه شب را مثل روز روشن دیده بودند، انگار خورشید دمیده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣4⃣3⃣
راهی معراج شهدا شدم. همهی آنها که در این سالها در کنارم، در آغوشم، شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک تر از برادر. اما غصه میخوردم که چرا من ماندهام و جعفر رفته است. برادری که پایش را به جبهه من باز کردم، که خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت. حتی خودش بارها میگفت داداش از خدا بخواه مثل تو باشم.
در معراج شهدا تابوت چهل نفر را شانه به شانه هم گذاشته بودند. اسمهایشان را یکییکی خواندم؛ "حمید قمری"، "غلام سعیدی فر"، و....
با بسیاری از آنها صیغهی برادری خوانده بودم. روی یکی از تابوتها نوشته شده بود:
« جعفر خوش لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصار الحسین همدان. »
در تابوت را باز کردم. منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بیسر، اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی متر بود، با چند تکه گوشت که در کف دو دست، گم میشد. همان جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم و چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچهی سفید گذاشتم که تازه به اندازه یک قنداقهی بچه شد و رفتم که خبر را به خانوادهام بدهم.
مادرم داشت قرآن میخواند و اشک چشمش را پاک می کرد. معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانوادهاش، اول میگفتند مجروح شده و بعد اینکه، حالش خوب نیست و دست آخر، خبر شهادت را میدادند. من هم خیلی ناشیانه گفتم:
« مادرجان، جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان. »
مادرم چشم به چشمان من دوخت و گفت:
« جعفر شهید شده. »
با عصبانیت گفتم:
« کی گفته؟ »
با آرامش جواب داد:
« قرآن. »
و ادامه داد:
« امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه ها داد، قرآن را باز کردم، این آیه آمد. »
و این آیه را با صدای بلند خواند:
« و لا تحسبن¹ ....خدا گفته که او شهید شده اما تو می خواهی کتمان کنی؟! »
ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد. آرام شدم، اما نمیتوانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد.²
_______________________________
۱. ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
( عمران ۱۶۹ )
۲. مادرم هرچه اصرار کردن جنازه جعفر را ببیند گفتم:
« برای علی اکبر امام حسین گریه کن. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣5⃣3⃣
همان شب، بهرام عطاییان، به خوابم آمد. در عالم خواب پرسید:
« علی، قرآن و شال من کجاست؟ »
سرم را پایین انداختم. قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید، دست به دست شده بود و اگر من هم رفتنی بودم کسی آن را مطالبه میکرد. التماس کردم که:
« بهرام جان، اگر چه من لایق آن امانت خونین نیستم، از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد. آخر بعد از تو خیلی ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی، سعیدیفر، علیرضا ترکمان، علیآقا چیت سازیان و خیلیهای دیگر، کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد. »
گفت:
« همهی اینها را میدانم. ما همه دور هم هستیم، اما اسم یک نفر را نگفتی. »
این حرف بهرام گویی درذ قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت:
« از قفس بیرون بیا و پرواز کن. »
شعف جان بخشی مثل خون، در رگهایم دوید. فکر کردم آن نفر آخر که جامانده منم. هیجان زده از او پرسیدم:
« اسم چه کسی را نگفتم؟ »
و منتظر بودم که بگوید:
« تو خودت آن نفره جامانده هستی. »
اما بهرام گفت:
« آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست. خیلی خوشحال و سرخوش مثل تازه دامادها. »
شعفم به یأس و ناامیدی بَدَل شد. غم جانکاهی تا عمق جانم نشست. گریهام گرفت. سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم. وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود. صبح روز بعد،قبل از تشییع جعفر، قطعه ای از شال خونین بهرام را داخل کفن و گذاشتم و بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم.
چند ماه بعد در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم.
⬅️ پایان
🔴ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh