eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
646 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
✅فرزندان خود راچگونه باید دعا کرد ؟ ۱-‏ یاالله ! تو فرزندانم را بدون اینڪه من قدرت و توانایی داشته باشم به من عطا فرمودی ، پس آنها را در پناه خودت بدون توان من حفظ بفرما ، ڪه من قدرت محافظت از آنان را در تمامی لحظات ندارم ••• ۲ -‏ یا ذوالجلال والاکرام ! آنها را از هر بدی و شر ، و چشم بد زخم بد ، و ضرر حفظ بفرما ••• ۳-‏ یا شافی الامراض ! آنها را از مرض های گوناگون محافظت بفرما ، و اگر بیمارند شفا عاجل و کامل عنایت بفرما ••• ۴ -‏ یاهادی!  آزمایش ، و امتحان مرا در آنها قرار مده ، ڪه شانه هایم تحمل چنین باری را ندارند ••• ۵ -‏ یا مانع ! آنها را در آزمایشات پنهانی و آشڪار مأجور بفرما ••• ۶ -‏ یامقتدر ! آنها را از بندگان صالح خودت و حافظان ڪتابت قرار بده ، و آنها را از نظر دین و عبادت و اخلاق و دانش ، سرآمد و بهترین مردم ، و در زندگی خوشبخت ترین مردم و دارای بهترین زندگی قرار بده ••• ۷ - یا رزاق ! فرزندانم را با حلالت از حرامت بی نیاز بگردان ، و با فضل و بخشش خود از احتیاج به غیر خودت بی نیاز شان بگردان ••• ۸ -‏ یا حفیظ ! همانطور ڪه ڪتابت را تا قیامت حفاظت می ڪنی ، فرزندان من را هم از بدی محفوظ بدار ••• ۹ - یا رفیق! دوستی با بهترین افراد ، و خصلت های پاڪ و توڪل بر خودت را نصیبشان بفرما ••• ۱۰ -‏ یا عالی ! تمامی مرضهای قلبی ، بدنی و روحی را از آنها دور بفرما ، و با قدرت و توان خودت مرا به نهایت آرزویم درباره آنها نائل بگردان ••• ۱۱ -‏  یا رؤف!  مرا از احسان و نیڪی آنها در حیاتم برخوردار بفرما ، و با دعایشان بعد از مرگم مرا خشنود بگردان  ••• ۱۲ - یاحافظ !  فرزندانم را ، ڪه همانا پاره ی قلب و دل من هستند ، به تو سپرده ام ، در مڪانی ڪه از دیدگان من پنهان هستند اما از حضورت پنهان نیستند ؛ پس آنها را با حفاظتی ڪه لایق عظمتت میباشد حفظ بفرما ••• ♡ آمین یاالله یا ارحم الراحمین @banooye_dameshgh
تـیـزبـیـن بـاشـیـد و راه درست را بشناسید فــضـا غبارآلود اسـت دچـار اشـتباه نشـویـد تا رسیدن به مقصد با امید و استقامت و با تواصی به حق و صبر، مراقب دشمن باشید. 🌱 @banooye_dameshgh
(دام‌ظله): 💠 در میدان تنظیم شده از سوی دشمن بازی نکنید، چون چه ببرید و چه ببازید، به نفع اوست… @banooye_dameshgh
داستان بسیار جذاب " حکایت زمستان " با ما همراه باشید... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 1⃣ وسط میدان یک مجسمه بود. آرام دست پدر را کشیدم. اشاره کردم به مجسمه. گفتم: « بابا اون کیه که عکسشم همه جا هست؟ » اخم هایش رفت توی هم، ناراحت گفت: « اون یه آدمیه که فقط باید لعنتش کرد. » آن وقت‌ها پنج، شش ساله بودم و می توانستم بعضی چیزها را پیش خودم حلاجی کنم؛ پدرم به تربیت ما خیلی اهمیت می‌داد. از سن دو، سه سالگی، بهمان یاد می‌داد چطور باید وضو بگیریم و چطور باید نماز بخوانیم. خیلی وقت‌ها می‌بردمان مسجد. خانه هم که بودیم، خودش می‌شد امام‌جماعت و باز نماز را به جماعت می‌خواندیم. همهٔ کارهای خوب و بد را همین طور یادمان می داد. خاطرم هست هیچ وقت نمی گذاشت غیبت بکنیم. مثلاً اگر برادرم کار بدی می کرد و می‌خواستم به او بگویم، نمی گذاشت. می‌گفت: « این چیزی که تو الان میخوای بگی، اسمش غیبته؛ خدا دوست نداره کسی غیبت کنه. » آن‌وقت برادرم را صدا می زد و می گفت: « حالا جلوی خودش بگو ببینم چی کار کرده. » آن روز وقتی پدرم برای صاحب آن مجسمه آن حرف را زد، با خودم گفتم: « پس اون باید آدم خیلی بدی باشه. » پدرم حتی دوست نداشت اسم او را به زبان بیاورد. آن روز وقتی دید من خیره شده‌ام به مجسمه، گفت: « نگاه نکن که نگاه کردن به این ملعون کفاره داره. » مدتی بعد، وقتی وارد دبستان شدم، فهمیدم که به آن آدم ملعون، می‌گویند: « محمد رضا شاه. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 2⃣ پدرم توی خانه، رسالهٔ امام خمینی را داشت. همیشه، بیشتر از تمام کتاب‌هایش، همان رساله را می‌خواند. هر چه که از شاه متنفر بود، به امام عشق داشت. این عشق را در قلب و جان من هم ریخته بود. در همان عالم کودکی، امام، چنان قداستی برای من پیدا کرده بود که همیشه فکر می‌کردم او به دنیای ما تعلق ندارد و مال عالم دیگری است. گاهی که آن بزرگوار را در خواب می‌دیدم غرق نور بود، آن قدر که نمی توانستم صورتش را ببینم. برای همین هم فکر می کردم مثل پیامبران است که توی نقاشی ها، صورت شان معلوم نبود و به جای آن، نور می‌کشیدند. سال پنجاه‌وچهار، پدرم سکته کرد و طولی نکشید که در اثر همان سکته، دست و پایش فلج شد. کم‌کم مشکلات معیشتی، گریبان خانواده را گرفت. همین باعث شد تا من هم مثل برادر بزرگ ترم، جعفر، در کنار درس خواندن به کار آهنگری هم روی بياورم. آن وقت‌ها دوازده سال بیشتر نداشتم. کم‌کم طعم تلخ فقر و تبعیض را می‌چشیدم، و معنای ظلم را با تمام وجود درک می‌کردم. سال پنجاه و شش، پدرم به رحمت خدا رفت. در بحث مبارزه با رژیم، برادرم جعفر پا گذاشت جای پای او و با شور و حال زیادی وارد صحنه شد. طوری که کم کم از کار و درسش بازماند. به همین خاطر وظیفهٔ کمک کردن به امرار معاش خانواده، عملاً افتاد به دوشی من. با این که خیلی دوست داشتم برای پیروزی انقلاب کاری بکنم، ولی جعفر هم مثل پدر، هیچ وقت به من راه نمی‌داد. همیشه می گفت: « تو باید سرت به کار و درست باشه. » در واقع ملاحظهٔ این را هم می‌کرد که اگر زمانی برای خودش اتفاقی افتاد، خانواده مان بدون سرپرست نماند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 3⃣ اوایل سال پنجاه و هفت، این اتفاق برای او افتاد و گرفتار مأموران ساواک شد. ظهر، وقتی رفتم خانه، طولی نکشید که دیدم زنگ می‌زنند. رفتم دم در. علی بود؛ یکی از دوست‌های صمیمی جعفر. همین که مرا دید، با یک دنیا هول و ولا پرسید: « مادرت خونه است؟ » گفتم: « نه. » دور و برش را نگاهی کرد و سریع آمد تو، دست گذاشت روی شانه‌ام. گفت: « یه چیزی بهت میگم، ولی باید قول بدی به مادرت و بقیہ نگی. » گفتم: « چی؟ » گفت: « جعفر رو گرفتن. » پرسیدم: « کیا گرفتنش؟ » گفت: « ساواکیا » علی آمد توی خانه. از جاسازهای جعفر دقیقاً خبر داشت. مثلاً می‌دانست که او یک کلت کمری را زیر یک گلدان قایم کرده است. از زیر فرش‌ها هم کلی عکس و اعلامیه درآورد. بعدها فهمیدم که آن عکس‌ها مربوط به شخصیت‌های انقلابی، مثل آیت‌الله طالقانی بوده است. ولی یک سری از آنها، نورانیت و جذابیت خاصی داشت. یکی‌شان را برداشتم و بی‌اختیار گفتم: « امام خمینی » علی پرسید: « جعفر بهت چیزی گفته؟ » گفتم: « نه، خودم می‌دونستم. » این در حالی بود که تا قبل از آن هرگز عکسی از امام ندیده بودم. در آن لحظه ها از تأثیر دیدن آن عکس چنان شور و حالی پیدا کردم که وصفش قابل گفتن نیست. با یک دنیا عشق و علاقه، عکس را بوسیدم. آن را تا کردم و خواستم بگذارم توی جیبم که علی اجازه نداد. گفت: « مأمورای ساواک حتماً میان سراغ شما. صلاح نیست این رو نگه داری. » مأموران ساواک نیمه های شب آمدند. مثل این که سر آورده باشند، شروع کردند به کوبیدن در، تا خواستم بروم در را باز کنم، قفل را شکستند و ریختند تو. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 4⃣ هفت، هشت نفر بودند؛ با کت و شلوارهای شیک و اتوکشیده، و طوق‌های لعنتی که به گردن‌شان بسسته بودند. اولین کاری که کردم، این بود که خواهر کوچکم را برداشتم تا زیر دست و پای‌شان له نشود. آنها در حالی که فحش های رکیک می‌دادند و یکریز هتاکی می‌کردند، مادر و بقیه را هم انداختند توی حیاط. داد و فریادهای بگیر و ببندشان، چهره‌های خشن‌شان را زشت‌تر می کرد. زودتر از همه، رفتند سراغ گلدان، زیرش را خوب ریختند به هم. چیزی دستگیرشان نشد. خاک‌های داخل گلدان را هم به همراه گل‌هایش، همان روی فرش خالی کردند. بعداً از طریق علی فهمیدم که یکی از دوست‌های جعفر، زیر شکنجه، جاسازهای او را لو داده است. ساواکی ها تمام فرش‌ها و رختخواب‌ها را زیر و رو کردند. چیزی گیرشان نیامد. همین، هارترشان کرد. رفتند توی آشپزخانه و انباری. هر چه توانستند، ظرف و شیشه شکستند حتی تلویزیون مان را هم شکستند و پشتش را باز کردند. در نهایت یکی‌شان آمد سراغ من، خفتم را چسبید. گفت: « داداشت اسلحه داشته؟ » گفتم: « نه. » گفت: « اعلامیه‌ها رو کجا قایم می‌کرده؟ » گفتم: « اعلامیه دیگه چیه؟ » چند تا فحش ناموسی بهم داد، نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: « حرف دهنتو بفهما » باز هم شروع کرد به فحش دادن. در همان حال، چنان با لگد کوبید به سینه ام که دو، سه متر پرت شدم عقب و محکم خوردم زمین، آن شب، برای اولین بار، طعم تلخ ظلم و قلدری را به آن واضحی می‌چشیدم. حالا بیشتر و بهتر درک می کردم که چرا پدر تا آن حد از شاه بیزار بود و همیشه لعنتش می کرد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 5⃣ ماجرای آن شب، باعث شد تا وارد میدان مبارزه علیه رژیم طاغوت شوم و جای خالی جعفر را پر کنم. درست یادم نیست برای جعفر چند سال زندان بریدند، ولی خاطرم هست که ممنوع‌الملاقات بود. من هر چه بیشتر از ظلم و ستم‌های رژیم پهلوی با خبر می شدم، شور و حالم برای مبارزه بیشتر می‌شد. دو خاطرهٔ بسیار شیرین از آن ایام برایم به یادگار مانده که هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد. یکی از آنها مربوط به روزی می شود که شاه در نهایت خفت و خواری، دُمش را روی کولش گذاشت و فرار را بر قرار ترجیح داد؛ خاطرهٔ دوم هم مربوط به روز ورود امام است. اگر خاطرتان باشد؛ مردم از چند روز قبل از دوازدهم بهمن، تب و تاب آمدن حضرت امام را داشتند. بعد از کلی درگیری و اعمال فشار مردم روی دولت بختیار، بالاخره بنا شد ایشان روز یازدهم وارد خاک ایران شوند که نهایتاً باز هم بختیار، شیطنت کرد و مانع شد. همان روز همراه سیلی از جمعیت خشمگین، به میدان آزادی رفتم. شعارهایی را که در آن لحظه های طوفانی می‌دادیم، هنوز هم دقيقاً به خاطر دارم: ✨اماما، اماما؛ قلب ما باند فرودگاه توست. ✨وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد. ✨اگر امام فردا نیاد، مسلسلامون در میاد. روز بعد، صبح زود رفتم میدان آزادی، همه جا صحبت از آمدن قطعی حضرت امام بود. عشق دیدار آن بزرگوار، تمام وجودم را پر کرده بود. شاید از سر همین عشق بود که عکسی از ایشان را برداشتم و رفتم روی یکی از پایه های برج آزادی. تا جایی که شیب آن پایه اجازه می داد، رفتم بالا. عکس را چسباندم آنجا و آمدم پایین. دیدن عکس امام در آن بالا، شور و حال خاصی به مردم داد. از تأثیر این حرکت، چند تا جوان قبراق و سرحال، رفتند روی پایه های دیگر برج و همین کار را کردند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 شهیدی که منافقین او را به آتش کشیدند 🔹️ شهید سید جعفر موسوی، معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد. ◇ رجوی‌ها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند. ◇ جای تعجب است، امروز که بیشتر چهره منافقین برای ما روشن است ، آمده اند و دلسوز مردم شده اند. @banooye_dameshgh
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 افسر موساد: 🔹برای ترور فخری زاده به مدت چندین ماه اجزای یک سلاح خودکار به وزن یک تن را در قطعات کوچک و مجزا به داخل ایران قاچاق کردیم... @banooye_dameshgh