eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
648 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 0⃣6⃣1⃣ یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی من، روزی بود که خبر قبولی قطعنامه را از طرف ایران شنیدم. خیلی از بچه‌های دیگر هم کلافه و درب و داغان بودند. صِرف این که حضرت امام قبولی آن را تأیید کرده بودند، تحمل این قضیه را برای ما امکان‌پذیر می‌کرد. برعکس ما، عراقی‌ها آن روز آن‌قدر کوبیدند و رقصیدند که چیزی نمانده بود جان‌شان بالا بیاید. مدتی بعد از قبولی قطعنامه، حزب بعث به سرکردگی صدام و اربابانش، تصمیم گرفتند سیاست‌های موذیانه‌ای را در رابطه با اسرا به کار بگیرند. از جملهٔ این سیاست‌ها، بردن اسرا به قبور مطهر ائمه (علیهم السلام) در عراق بود. آنها فکر کرده بودند بهترین مکان‌هایی که می‌توانند اسرا را با میل و رغبت خودشان به آنجا ببرند، کربلا و نجف و سامرا و کاظمین است. نهایتاً تصمیم گرفتند از عشق وافر اسرا به امامانشان - آن هم بعد از چند سال مصیبت و سختی کشیدن - حداکثر سوءاستفاده را ببرند. یکی از این سوء استفاده‌ها، فیلمبرداری از صحنه‌های زیارت و نشان دادن آن به جهانیان بود. به این وسیله می‌خواستند خودشان را صلح طلب و مهمان دوست معرفی کنند. مخصوصاً که صدام ملعون هم در آن اواخر گفته بود: « اسرا مهمان ما هستند. » الحمدلله از همان سفر اولی که یک سری از اسرا را بردند کربلا، بچه‌ها سنگ تمام گذاشتند و مثل گذشته، اجازهٔ هیچ‌گونه سوءاستفادهٔ تبلیغاتی را به دشمن ندادند. در واقع با اقدامات ایذایی بچه‌ها، دشمن مجبور شد چهرهٔ حقیقی خودش را به تصویر بکشد و نشان بدهد که میزبانی درنده و نالایق بوده است. آنها با این که از به کار بردن این ترفند ضربه زیاد خوردند، ولی همچنان به کارشان ادامه دادند، در حالی که عقل و منطق شان باید عملاً به چیزی غیر از این حکم می‌کرد. بچه ها می‌گفتند: « خود حضرات ما رو طلبیدن، برای همینم عقل دشمن از کار افتاده. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 1⃣6⃣1⃣ در اردوگاه جدید، بچه‌های آسایشگاه ما همه یک‌دست بودند و بین‌مان جاسوسی وجود نداشت. " جعفر رسّاز "، یکی از بچه‌های سپاه مازندران بود که در آن آسایشگاه بود و مهارت زیادی در هنر نقاشی داشت. جعفر می‌دانست که من مدتی از عمرم را با شهید بهشتی بوده‌ام. یک روز که چند تا خاطره از ایشان را برایش تعریف کردم، وقتی عشق و علاقه.ام را دید، گفت: « دوست داری عکس شهید بهشتی رو برات بکشم؟ » گفتم: « نیکی و پرسش؟ » یک سری خصوصیات ریزی را که از چهرهٔ شهید بهشتی می‌دانستم، بهش گفتم. با چیزهایی که در ذهن خودش مانده بود، درهم آمیخت و در نهایت توانست عکس بسیار زیبایی را از آن بزرگوار به تصویر بکشد. از آن عکس در مراسم بزرگداشت شهدای هفت تیر استفاده کردیم. از آن به بعد، این کار در مراسم یادبود شخصیت‌های دیگر هم باب شد. مثلاً جعفر، عکس شهید مطهری را می‌کشید، و خیلی عکس‌های دیگر را. او اوج هنرش را در کشیدن تصویر نسبتاً بزرگی از حضرت امام به کار گرفت. یادم هست روزی که کارش تمام شد، بچه‌ها به محض این که چشم‌شان به عکس افتاد، بی اختیار همه با هم صلوات فرستادند. آن عکس برای ما حکم کیمیا را پیدا کرد. هر از گاهی آن را از مخفیگاهش در می‌آوردیم و با مراعات مسایل امنیتی، به نوبت زیارتش می‌کردیم. از این قضیه مدتی گذشت تا این که بحث کربلا رفتن اسرا پیش آمد. می‌دانستیم این توفیق دیر یا زود نصیب ما هم می‌شود. ضمناً این را هم می‌دانستیم که اسرای دیگر، هر گروه به نحوی تبلیغات رژیم بعث را خنثی کرده‌اند. برای همین یک روز با جعفر رسّاز و چند تا از بچه ها نشستیم دور هم. بعد از کمی شور و مشورت، دیدیم بهترین کار، پخش عکس امام در بین مردم کربلا و نجف است. برای عملی کردن این مهم، به تعداد زیادی عکس احتیاج داشتیم. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 2⃣6⃣1⃣  یکی از بچه‌ها گفت: « این کار شدنی نیست. » پرسیدم: « برای چی؟ » گفت: « این همه کاغذ از کجا می تونیم بیاریم؟ » گفتم: « اگر جعفر قبول زحمت بکنه، کاغذش رو من جور می کنم. » جعفر گفت: « من می‌تونم عکس کوچیک و جمع و جوری رو از امام طراحی کنم، ولی خونهٔ پُرش از روی اون عکس پنجاه تا عکس می‌تونم بکشم، اینم بگو صد تا؛ این تعداد عکس که کار ما رو راه نمی‌ندازه. » باز حول و حوش قضیه صحبت شد. کم‌کم به این نتیجه رسیدیم که باید کلیشه بسازیم. در اولین فرصت، یکی از بچه‌ها، یک فیلم رادیولوژی را از بهداری اردوگاه تک زد. جعفر با استادی و مهارت تمام، ده تا کلیشهٔ کوچک از عکس حضرت امام درست کرد. وقتی کلیشه را می‌گذاشتیم و با جوهر، داخلش را پر می کردیم، عکس کوچک و زیبایی از امام روی کاغذ نقش می‌بست. بعد از این کار، جعفر به من گفت: « حالا تو باید به قولت عمل کنی و کاغذ بیاری. » عراقی‌ها هر چند وقت یک بار به مسؤولین آسایشگاه‌ها دفتری می‌دادند برای نوشتن گزارش و این جور چیزها، اتفاقاً به تازگی دفترهای نویی به آنها داده بودند. بین این مسؤولین، یکی بود که خیلی وقت‌ها هوای عراقی‌ها را بیشتر از اسرا داشت. چند ساعتی رفتم تو کارش تا این که توانستم دفترش را تک بزنم. ولی این کفاف طرح ما را نمی‌داد. فردای آن روز با دو، سه تا از بچه ها رفتم هانوت یا همان فروشگاه. مسؤول‌فروشگاه دفتر بزرگی داشت که دخل و خرجش را داخل آن می‌نوشت. اتفاقاً کاغذ سفید و کلفتش برای کار ما حرف نداشت. بچه‌ها کمی مخش را کار گرفتند تا من توانستم دفتر را بردارم و آن را زیر لباسم قایم کنم. وقتی آمدیم آسایشگاه، بلافاصله جلد دفتر و کاغذهای نوشته شده‌اش را کندیم و سر به نیست کردیم، کاغذهای سفیدش هم ورق ورق شد و در محل‌های امن جاسازی شد. چون می‌دانستیم عراقی‌ها می آیند دنبالش، تصمیم گرفتیم تا زمان برطرف شدن خطر، هیچ کاری نکنیم. اتفاقاً آمدند و زدند و گرفتند و همه چیز را ریختند به هم، ولی نهایتاً دست از پا درازتر برگشتند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 3⃣6⃣1⃣ روز بعد فهمیدیم که فردا نوبت کربلا رفتن ماست. مصمم شدیم هرطور شده، تا شب کار را تمام کنیم. قبل از هرچیز، باید به فکر درست کردن جوهر می‌بودیم. صلیب سرخی‌ها هر بار که می‌آمدند، برای نوشتن نامه، خودکار بیک بهمان می‌دادند. وقت رفتن خودکارها را می‌گرفتند. معمولاً در هر مرحله، بچه‌ها یکی، دوتا از این خودکارها را تک می‌زدند. جوهر چند تا از همین خودکارها را خالی کردیم توی یک ظرف و با آب قاطی‌اش کردیم. چون در این زمینه تجربه داشتیم، می‌دانستیم که طرحش جواب می‌دهد. کار را بین خودمان تقسیم کردیم و مشغول شدیم. دو، سه نفر نگهبان گذاشته بودیم. من و چند نفر دیگر، هر کدام یک تکه ابر برداشتیم. این ابرها مربوط به دو، سه تا تشک ابری‌ای بود که برای مجروحان خیلی بدحال بهمان داده بودند. ابر را می زدیم داخل ظرف جوهر، بعد با حوصله می کشیدیمش روی کلیشه. این کار را طوری با دقت انجام می‌دادیم که در روی یک صفحهٔ کاغذ، ده، دوازده تا عکس امام، به ترتیب و کنار هم نقش می‌بست. دو، سه نفر هم با تیغ، عکس‌ها را برش می‌دادند و دورشان را صاف می‌کردند. تا سر شب توانستیم بیشتر از دو هزار عکس کوچک از امام درست کنیم. تا آنها را در لباس‌هایمان جاسازی کنیم، شد آخر شب. محل‌های این جاسازی، پشت یقه هامان بود و زیر قسمت لبهٔ جلو پیراهنمان که رویش دکمه داشت. عکس ها را طوری در آنجا قرار می‌دادیم و رویش را می‌دوختیم، که تا نشوند. یادم رفت بگویم که همان روز تعدادی شعار هم روی کاغذها نوشتیم. این شعارها همه به نفع انقلاب خودمان بود، مثل " دخیل الخمینی". برای این که عراقی‌ها خیلی حساس نشوند، چیزی علیه صدام و رژیم بعث ننوشته بودیم. عکس بزرگ حضرت امام را هم یکی از بچه‌ها پشت پیراهنش جاسازی کرد. آن شب شور و حال بچه ها وصف‌نشدنی بود. احساس می‌کردیم فردا انقلابی به پا خواهد شد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 4⃣6⃣1⃣ اسرای آسایشگاه ما حدود صد نفر بودند. قرار گذاشته بودیم که موقع بازجویی بدنی، همه با هم آیهٔ «وجعلنا» را بخوانیم. الحمدلله چیزی لو نرفت. نهایتاً سوار سه تا اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت کربلای معلی. خیلی از بچه‌ها بی اختیار گریه‌شان گرفته بود و مثل باران از ابر بهاری اشک می‌ریختند. خوبی اتوبوس‌ها این بود که هم شیشهٔ طرف بوفه‌اش، و هم پنجره‌های داخلش، همه پرده داشتند. نزدیک کربلا که رسیدیم، دست به کار شدیم. دو، سه تا از بچه‌ها سر دو نفر نگهبانی را که توی اتوبوس بودند، گرم کردند. راننده هم سرش به رانندگی خودش بود. جعفر بلافاصله رفت روی بوفه و عکس بزرگ امام را طوری به شیشه چسباند که از بیرون به راحتی دیده شود. زیر آن عکس نوشته بودیم: « سلام بر خمینی » بقیه هم هر کدام دو، سه تا از عکس‌های کوچک امام را پشت پنجره‌های کنار دست‌مان چسباندیم. بعضی از شعارها هم به همین ترتیب استفاده شد. وارد کربلا که شدیم، مردم کم کم متوجه اتوبوس ما شدند. وقتی رسیدیم بین الحرمین، آن قدر اطراف اتوبوس را جمعیت گرفت که دیگر نمی‌شد جلوتر برویم. از همان ابتدا که مردم عکس‌های حضرت امام را دیدند، شروع کردند به ابراز احساسات. خیلی‌هاشان را می‌دیدم که گریه می‌کنند و شعار می.دهند. دو نگهبان عراقی و رانندهٔ اتوبوس حسابی مات و مبهوت شده بودند. اول فکر می‌کردند مردم دارند برای آنها سر و دست می‌شکنند. دائم ازشان تشکر می‌کردند و با غرور و حماقت می‌گفتند: « شکراً، شکرا! » کم‌کم فهمیدند انگار خبرهای دیگری است، ولی هر چه دقت می‌کردند، متوجه موضوع نمی‌شدند. موقعی که اتوبوس ایستاد، چون می‌دانستیم مأموران لباس شخصی استخبارات بین مردم هستند، سریع عکس‌ها و شعارها را برداشتیم و دوباره جاسازی کردیم. دو، سه تا از آنها وقتی آمدند داخل اتوبوس و نتوانستند چیزی پیدا کنند، به نگهبان‌ها خیلی بد و بیراه گفتند و برای‌شان خط و نشان کشیدند. در همان حال، من شیشهٔ طرف خودم را باز کردم و یک دسته از عکس‌های امام را پاشیدم بین مردم. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 5⃣6⃣1⃣ آنها چنان احساساتی شده بودند که بدون ملاحظهٔ مسایل امنیتی و بدون ترس از دستگاه مخوف استخبارات صدام، با شور و شوقی غیر قابل وصف، برای گرفتن و برداشتن عکس‌ها با هم رقابت می‌کردند. در سمت در لحظه‌ای که عکس‌ها را پاشیدم بیرون، یکی از نظامی‌های بعثی مرا دید. همین که پایم را از اتوبوس گذاشتم پایین، یقه‌ام را گرفت و محکم کوباندم به اتوبوس، گفت: «دجال؛ چرا این کار و کردی؟ » مثل یک آدم از همه جا بی‌خبر گفتم: «کدوم کار؟ » گفت: « عکس خمینی رو ریختی پایین. » گفتم: « بابا خیالاتی شدی؛ من عکس امام خمینی از کجا دارم؟ » دو، سه بار قسم جلاله خورد و «والله العظيم، والله العظيم » گفت که من عکس امام‌خمینی داشته‌ام. در حالی که او گیر داده بود به من، بچه های دیگر عکس‌هاشان را می‌ریختند بین جمعیت. در آن بین یکی هم با صدای بلند گفت: « صلوا علی الخمینی » همهٔ جمعیت یکصدا صلوات فرستادند. در این لحظه‌ها من گیج شده بودم. در حالی که هنوز گرفتار آن عراقی بودم و هر از گاهی ازش سیلی می‌خوردم، دائم این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. نگران بچه‌ها بودم که گیر نیفتند. خیلی از آنها را اصلاً نمی‌دیدم، توی جمعیت گم شده بودند. با این که نیروهای امنیتی وارد صحنه شده بودند و سعی می‌کردند با باتوم مردم را دور کنند، ولی حریف آنها نمی.شدند. کم‌کم آن قدر کنترل اوضاع از دست‌شان در رفت که چند نفر ریختند روی سر آن نیرویی که یقهٔ مرا گرفته بود. او را پرت کردند روی زمین و مرا کشیدند بین خودشان، شروع کردند به بوسیدن و به تبرک کردنم. حالا من هم مثل آنها داشتم گریه می‌کردم. در این لحظه‌ها امکان فرار کاملاً برایم میسر بود. می‌توانستم به خانهٔ یکی از همان‌ها پناهنده شوم و بعد هم خودم را برسانم ایران. حتی قدری هم وسوسه شدم، اما زود یاد این افتادم که بعداً پوست از سر اسرای اردوگاه می‌کَنَند. حاج آقا ابوترابی هم دقیقاً به خاطر چنین موضوعی، فرار کردن را فعلی حرام دانسته بود. به هر حال، انقلابی که ما آرزویش را داشتیم به پا شده بود. این در حالی بود که بعثی‌ها سال ها در گوش همین مردم خوانده بودند که ما مجوس هستیم و بی‌دین ! 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 6⃣6⃣1⃣ آنها وقتی می‌دیدند ما با سِیلی از اشک و به صورت سینه خیز به حرم حضرت سیدالشهدا (سلام الله علیه) مُشَرف می‌شویم، بی‌مهابا ضجه می‌زدند و بر سر و صورت می‌کوبیدند. بالاخره دو، سه ساعتی طول کشید تا عراقی‌ها کنترل اوضاع را دست‌شان گرفتند. با این که امکان فرار برای همهٔ بچه ها میسر بود، ولی هیچ‌کس این کار را نکرده بود. آن روز بعد از کربلا - با این که هیچ امیدی نداشتیم - ولی حضرت مولا علی (علیه السلام) هم ما را طلبیدند و توانستیم به نجف هم مشرف شویم. در حالی که عراقی‌ها خون خون‌شان را می‌خورد، زیارت با حالی هم آنجا کردیم و شب برگشتیم اردوگاه. همهٔ ما را جلو در اردوگاه نگه داشتند و به هیچ کدام‌مان اجازه ندادند برویم داخل. کم‌کم فهمیدیم که خیالات بسیار عجیب و‌ غریبی به ذهن مأموران استخبارات رسیده است. آنها فکر کرده بودند که ما در اردوگاه چاپخانه داریم! باورشان نمی‌شد که آن عکس ها کار دست بوده باشد. آن قدر به این موضوع اعتقاد پیدا کرده بودند که حتی دستور دادند بعضی از قسمت‌های اردوگاه را گود‌برداری کنند. با عصبانیت می‌گفتند: « حتماً چاپخونه شون زیر زمينه! » ما با این‌که در وضع و اوضاع بدی بودیم، ولی به این حماقت آنها می‌خندیدیم. کلی هم خوشحال بودیم و خدا را شکر می کردیم که نقشه‌شان این طور نقش بر آب شده است. آن شب اجازه ندادند ما آنجا بمانیم. همان شبانه بردندمان به یک اردوگاه دیگر. تا زمان آزادی از چنگال بعثی‌ها، همان جا ماندگار شديم. عراقی‌ها با این که من و چند نفر دیگر را خیلی زدند و شکنجه کردند، ولی هرگز نتوانستند بفهمند که آن همه عکس چگونه و به چه نحوی درست شده بود. نهایتاً بعثی‌ها، فرماندهٔ اردوگاه و بیشتر نیروهایش را به خاک سیاه نشاندند و دربه‌درشان کردند. بعد از آزادی، یکی از آن عکس‌ها را که موفق شده بودم با خودم به ایران بیاورم، دادم به ستاد آزادگان تا در گنجینهٔ آثار اسرا به یادگار بماند. آنجا هم کسی باورش نمی‌شد که آن عکس، عکس چاپی نیست. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 7⃣6⃣1⃣ از اواسط تابستان شصت و نه، صحبت مبادله و آزادی اسرا، جدی شد. با این که روز به روز از فشار و آزار بعثی‌ها کم می‌شد، ولی آنها هنوز هم دست از خلق و خوی شیطان‌صفت‌شان برنداشته بودند. گاهی عده‌ای‌شان با سر و صدای زیاد و با کلی دفتر و دستک می‌آمدند و در حضور مأموران صلیب سرخ، اسم‌های تعدادی از اسرا را می‌خواندند و می‌گفتند: « امروز میخوایم شما رو مبادله کنيم. » بچه‌هایی که اسمشان خوانده می‌شد، با همه خداحافظی می‌کردند و در کمال خوشحالی از اردوگاه بیرون می‌رفتند، بعداً می‌فهمیدیم که آنها را تا پای پلکان هواپیما برده‌اند و بعد از این‌که ساعت‌ها آنجا معطل نگه‌شان داشته‌اند، بهشان گفته‌اند: « ایران حاضمر نشد اسرای مارو بده. » بعد هم آنها را برمی‌گرداندند به اردوگاه. در آن شرایط این خودش یک شکنجه و فشار روانی فوق‌العاده‌ای بود که بچه‌ها تحمل می‌کردند. برای همین هم، وقتی در یکی از روزهای مرداد شصت‌و‌نه به ما گفتند که: « فردا شما آزاد می‌شوید. » باور نکردیم. فردا اتوبوس‌های ویژهٔ حمل اسرا و مأموران زیادی از صلیب سرخ آمدند. این بار دیدیم قضیه جدی است. عاقبت ما هم همراه اسرای دیگر، آن اردوگاه‌های نابسامان را گذاشتیم و گذشتیم؛ اما حکایت زمستان و روسیاهی و ذغال، تا ابد برای حزب بعث و اربابانش باقی ماند و باقی میماند و باقی خواهد ماند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ پایان ⛔️ ارسال ممنوع @banooye_dameshgh