🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 6⃣5⃣1⃣
تازه علت ست بودنش در مسایل دینی و نیز در امر آموزش و فراگيري علوم را میفهمیدم. در واقع تمام هدف او گل بیبی بود و حالا هم که اسیر شده بود، باز نهایت مقصودش، ازدواج با گل بیبی بود. بهش گفتم:
« بابا بگذار اون بیچاره شوهر کنه و بره دنبال کارش. »
رنگش پرید. گفت: « برای چی؟ »
گفتم:
« آخه معلوم نیست که ما اینجا زنده بمونیم یا نه. »
گفت:
« یعنی میگی مرده میشیم؟ »
گفتم:
« شاید بمیریم، شاید شهید بشیم، شایدم هزار و یک بلای دیگه سرمون در بیاد. »
یکدفعه قیافهاش جدی شد و مصمم گفت:
« تو ممکنه هزار و یکبلا سرت در بیاد، ولی من مطمئنم که برمیگردم ایران. »
او از این نظر روحیهٔ خوبی داشت. حاج آقا ابوترابی همیشه وجود چنین روحیهٔ پر از امیدی را در بین اسرا، میستود. خودش وقت.هایی که توی محوطه راه میرفت، بند کتونیهایش را محکم می بست. بعد هم به در اردوگاه اشاره می کرد و میگفت:
« به محض این که این در باز بشه، من اولین نفری هستم که میرم ایران. »
به هرحال، وقتی دیدم حسین علی مصمم است برای گلبیبی نامه بنویسد، کاغذش را گرفتم و گفتم:
« بده تا برات بنویسم. »
انگار کمی غیرتی شد! گفت:
« به گلی تو نامه بنویسی؟ »
گفتم:
« نه بابا، تو بگو از طرف خودت، من برات می نویسم. »
شروع کرد به گفتن. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، گفت:
« بنویس گلبیبی من تو رو خیلی دوست دارم، منتظرم که یک روزی از این جا آزاد بشم بیام باهات ازدواج کنم. تو هم منتظر من بمان گلبیبی. »
اگر به لحاظ کاغذ در مضیقه نبودیم، فکر میکنم به اندازهٔ یک کتاب حرف داشت که برای گلبیبی بنویسد. به هرحال آن نامه از طریق مأموران صلیب سرخ که فکر میکنم تنها وجه مثبتشان همین پستچی بودنشان بود، رفت برای ایران.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 7⃣5⃣1⃣
مدتی بعد، جواب نامه آمد. من دیگر شده بودم محرم راز حسین علی. به خاطر تعصبی که نسبت به گل بی بی داشت، کلی ازم عهد و پیمان گرفته بود که راجع به این قضیه با هیچکس صحبت نکنم.
آن روز هم که جواب نامه دستش رسید، خجالت میکشید بیاوردش پیش من. قطعاً گل بی بی یک سری چیزهای محبتآمیز نوشته بود که او دوست نداشت کسی غیر از خودش آنها را بخواند، ولی از طرفی هم به خاطر بیسوادی اش مجبور بود این کار را بکند. نامه را آورد. شروع کردم به خواندنش، گلبیبی بعد از یکسری احوالپرسی و ابراز علاقه کردن، بهش قول داده بود که منتظرش میماند تا به سلامتی برگردد و با هم ازدواج کنند. وقتی اینها را خواندم، چنان گل از گل حسین علی شکفت و چنان انرژی گرفت که فکر میکنم اگر همان موقع در اردوگاه را باز میکردند، تا خود دهاتشان را یک نفس میدوید! گفتم:
« مگه گل بی بی چی نوشته که اینقدر خوشحال شدی. »
جا خورد. گفت:
« خودت که خوندی چی گفته. »
گفتم:
« من برای تو خوندم، خودم که نشنیدم اون چی گفته. »
باز گل از گلش شکفت. گفت:
« راست میگی؟ »
گفتم:
« آره بابا، من که دقت نمیکنم ببینم اون چی گفته. »
به خاطر سادگی زیادی که داشت، باز شروع کرد حرفهای او را برایم گفتن. در این لحظه فکری به خاطرم رسید که دیدم بهترین فرصت است برای عملی کردنش. الکی گفتم:
« ا، من این خط آخر نامه رو برات نخوندم. »
حسین علی، زود گفت:
« بخون ببینم چیه. »
گفتم:
« گل بی بی نوشته من میدونم که اون نامه رو خودت ننوشتی، تو باید سواددار بشی تا از این به بعد خودت بتونی برای من نامه بنویسی. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 8⃣5⃣1⃣
همان جا فیالمجلس از من خواست که از فردا بهش خواندن و نوشتن یاد بدهم! من هم از خداخواسته قبول کردم. دیدم بهترین راه تأثیرگذاری روی او، از طریق همین گلبیبی است. در جواب نامهای که از طرف حسین.علی فرستادیم، من به عنوان یکی از دوستان او، از گلبیبی خواستم در جواب نامههایش، یک سری تذکرات دینی و مذهبی به او بدهد. مثلاً حسین علی اکثر اوقات، نمازش را آخر وقت می خواند. از گلبیبی خواسته بودم راجع به فضیلت نماز اول وقت خواندن برای او چیزهایی بنویسد و ازش بخواهد این کار را بکند. آمدن نامهٔ بعدی گلبی.بی همان و اطاعت حسینعلی همان. حتی یک نمازش را هم نمیگذاشت از دست برود، همه را اولوقت میخواند.
تذکرات لازم دیگر را هم از همین طریق به حسین.علی میدادم. مثلاً بهش می گفتم:
« گلبیبی گفته چرا با بچهها شوخی میکنی و اونا رو میزنی؟ »
یا میگفتم:
«گلبیبی گفته خیلی خوبه که دوشنبهها و پنج شنبهها رو روزه بگیری. »
از همان لحظهای که این را میشنید، رفتارش را در آن مورد اصلاح میکرد. او به همین واسطه، قرآنخوان و قرآن حفظ کن هم شد.
جریان سواددار شدنش هم حکایت جالبی داشت. تخته سیاه ما باغچه، یا هر جای خاکی دیگری بود که در آنجا عراقی ها به ما شک نکنند. من شکل و حروف الفبا را با انگشت روی خاکها حک میکردم و اسمش را به او می گفتم. از اول بنا بود که هر روز چهار حرف یاد بگیرد، ولی چون حافظهٔ خوبی داشت، سی و دو حرف را ظرف سه روز یاد گرفت. وسیلهٔ کمکی دیگری که برای آموزش حسینعلی به کار می گرفتم، نشریات منافقین بود که به زبان فارسی نوشته می.شد. از آنها به جای کتاب استفاده میکردم. ظرف یک ماه کارش به جایی رسید که با گذاشتن حروف در کنار هم، کلمه میساخت و یا کلمات سخت و آسان را با هجیکردن حروفشان، به راحتی میخواند. در این میان، هر از گاهی از همان کاغذهای ابتکاری خودمان هم استفاده می کردیم.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 9⃣5⃣1⃣
فکر می کنم سه ماه بعد بود که بالاخره موفق شد اولین نامه را با خط خودش برای گلبیبی بنویسد. در آن ایام حسین علی به قدری خوش بود که انگار اصلاً احساس نمیکرد در اسارت است. مدتی بعد، از هم جدا شدیم؛ او رفت اردوگاهی، من رفتم به اردوگاہ دیگر. یکی، دو سال بعد، رو حساب حساسیتی که فرماندهٔ اردوگاه نسبت به من پیدا کرده بود، مرا تنهایی تبعید کردند به یک اردوگاه دیگر. چنین تبعیدی، یکی از شکنجههای بد روحی بود که اسیر را خیلی اذیت می کرد. یک روز سر در گریبان، گوشهای نشسته بودم که دیدم یکی از ماموران صلیب سرخ از کنارم رد شد. یکی از اسرای مترجم هم پشت سرش میرفت. این مترجم داشت مثل بلبل با او انگلیسی حرف میزد. گفتم:
« چقدر قیافه اش آشناست. »
یک آن از جا پریدم. گفتم:
« نکنه حسین علی باشه. »
ولی باز با خودم گفتم:
« حسین علی چاق بود، این لاغره. »
دنبالش رفتم. بهش که رسیدم، دست زدم روی شانهاش. برگشت طرفم، گفتم:
« سلام علیکم »
مرا نشناخت. گفت:
« سلام »
بعد هم خیلی مؤدبانه و با کلاس ادامه داد:
« هرچی میخواین به اون بگین، بفرمایین تا ترجمه کنم. »
منظورش آن مأمور صلیب سرخ بود. گفتم:
« نه من با این عتیغهها کاری ندارم؛ من دنبال کسی به اسم حسین علی میگردم. »
تا این را گفتم، زود مرا بغل کرد و داد زد:
« حسین مردی! خودتی؟ »
مامور صلیب سرخ برگشت به او خیره شد. فهمید زیادی احساساتی شده، زد روی شانهام و گفت:
« بذار این بابا رو راه بندازم، الان میام.»
آن روز فهمیدم که او کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شده است. مدتی بعد از آزادی، یک روز یکی از دوستان حسین علی را در تهران دیدم. وقتی سراغش را گرفتم، به شوخی گفت:
«بابا اون دیگه ما رو تحویل نمیگیره، این قدر نابغه شده که همه جا دنبالشن. »
با توضیحات دیگری که داد، فهمیدم حسینعلی در وزارت امور خارجه، در بخش زبانهای بیگانه مشغول به کار شده است.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 0⃣6⃣1⃣
یکی از سختترین روزهای زندگی من، روزی بود که خبر قبولی قطعنامه را از طرف ایران شنیدم. خیلی از بچههای دیگر هم کلافه و درب و داغان بودند. صِرف این که حضرت امام قبولی آن را تأیید کرده بودند، تحمل این قضیه را برای ما امکانپذیر میکرد.
برعکس ما، عراقیها آن روز آنقدر کوبیدند و رقصیدند که چیزی نمانده بود جانشان بالا بیاید.
مدتی بعد از قبولی قطعنامه، حزب بعث به سرکردگی صدام و اربابانش، تصمیم گرفتند سیاستهای موذیانهای را در رابطه با اسرا به کار بگیرند. از جملهٔ این سیاستها، بردن اسرا به قبور مطهر ائمه (علیهم السلام) در عراق بود. آنها فکر کرده بودند بهترین مکانهایی که میتوانند اسرا را با میل و رغبت خودشان به آنجا ببرند، کربلا و نجف و سامرا و کاظمین است.
نهایتاً تصمیم گرفتند از عشق وافر اسرا به امامانشان - آن هم بعد از چند سال مصیبت و سختی کشیدن - حداکثر سوءاستفاده را ببرند. یکی از این سوء استفادهها، فیلمبرداری از صحنههای زیارت و نشان دادن آن به جهانیان بود. به این وسیله میخواستند خودشان را صلح طلب و مهمان دوست معرفی کنند. مخصوصاً که صدام ملعون هم در آن اواخر گفته بود:
« اسرا مهمان ما هستند. »
الحمدلله از همان سفر اولی که یک سری از اسرا را بردند کربلا، بچهها سنگ تمام گذاشتند و مثل گذشته، اجازهٔ هیچگونه سوءاستفادهٔ تبلیغاتی را به دشمن ندادند. در واقع با اقدامات ایذایی بچهها، دشمن مجبور شد چهرهٔ حقیقی خودش را به تصویر بکشد و نشان بدهد که میزبانی درنده و نالایق بوده است. آنها با این که از به کار بردن این ترفند ضربه زیاد خوردند، ولی همچنان به کارشان ادامه دادند، در حالی که عقل و منطق شان باید عملاً به چیزی غیر از این حکم میکرد. بچه ها میگفتند:
« خود حضرات ما رو طلبیدن، برای همینم عقل دشمن از کار افتاده. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
💢 لوح | قربانیِ نافرمانیِ دولتِ روحانی
🔹 اطلاعات کامل دکتر فخری زاده قبل از ترور و شهادتشان، در اختیار آژانس انرژی اتمی قرار گرفته بود؛ این در حالی است که رهبر معظم انقلاب در نطقی صریح مخالفت خود را با پرس و جو از شخصیتهای هستهای را اعلام فرموده بود.
@banooye_dameshgh
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
💢 لوح | قربانیِ نافرمانیِ دولتِ روحانی 🔹 اطلاعات کامل دکتر فخری زاده قبل از ترور و شهادتشان، در اخت
شهادت پایان نیست آغاز است.
#شهیدمحسنفخریزاده کیست، چرا ترور شد ؟
به عنوان یکی از پنج شخصیت ایرانے که در فهرست ۵۰۰ نفره قدرتمندترین افراد جهان کهاز سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشرشده است، آمریکاییها، وی را صندوقچه اسرار برنامههستهای ایران قلمداد میکردند که همواره در تعیین موضع ایرانیها در مذاکرات ، نقشی مخفیانه ولی مؤثر داشته است. بر طبق نظر آژانس بینالمللی انرژی اتمی تا زمانی ڪه با دکتر فخری زاده گفتگوی مستقیم انجام نشود،نمیتوان در میزان ورود ایران به دانشهستهایاظهارنظر کرد. او بهمراه سیدعباس شاهمرادی زواره استاد دانشگاهِ صنعتے شریف، مهمترین نامهای مطرح از افرادی هستند ڪه غربیها به دنبال مصاحبه بودند.در سال ۲۰۲۰، نشریه دیلیمیل با انتشار یک سند اعلام کرد که در این سند که خطاب به فخری زاده به عنوان شخصیت اصلی برنامه هستهای ایران است.
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهیدمحسنفخریزاده
🔷تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱۳۴۰
🔷تاریخ شهادت : ۷ آذر ۱۳۹۹
🔷مزار شهید :امامزاده صالح تهران
🔷محل شهادت : آبسرد دماوند
@banooye_dameshgh
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 افسر موساد:
🔹برای ترور فخری زاده به مدت چندین ماه اجزای یک سلاح خودکار به وزن یک تن را در قطعات کوچک و مجزا به داخل ایران قاچاق کردیم...
@banooye_dameshgh