🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۱۲۷
ادامه دوم شخص مفرد
-باور کن... به مقدساتم قسم... فقط خواهش میکنم منو نکش!
از ظاهر و چشماش معلوم بود دروغ نمیگه. از یه طرفم چون غافلگیر شده بود بعید بود که دام باشه.
چارهای جز قبول کردن حرفاش نداشتم.
گفتم:
-ببینم، قرار بود بعدش چه غلطی بکنن؟
-باید میبردمشون طرف الانبار و از اونجا ببرمشون طرف الرمادی.
-الرمادی که تحت اشغال داعشه؟
-من فقط قرار بود اریحا رو تحویلشون بدم و تا الرمادی همراهشون برم. بقیهش رو نمیدونم، ولی فکر کنم از طریق داعش بخوان برن سوریه.
همون لحظه،
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش رو. فهمیدم همون کسی که منتظر این یارو بوده، اومده ببینه چه بلایی سر رفیقش اومده.
خودم رو آماده کردم برای درگیری.
چاره نبود. از لای در حمام نگاه کردم ببینم چکار میکنه. دائم دوستشو صدا میزد
و میگفت:
-الیاس... وین انت؟ لما تاخرت؟ (الیاس کجایی؟ چرا دیر کردی؟)
دیدم اگه بره پایین و به ستاره بگه الیاس جونش به فنا رفته، دوباره گمشون میکنیم و از دستمون درمیرن.
در نتیجه طی چندثانیه،
یه نقشه کشیدم و وقتی رسید جلوی در حمام، با تمام سرعت ممکن در رو باز کردم و با کله رفتم توی شکمش! اونم محکم خورد به میز کنار تخت و پخش زمین شد.
تا بخواد به خودش بیاد،
یه تیر حواله پاش کردم که نتونه بلند شه. تازه وقت شد نگاهش کنم ببینم کیه!
دیدم یا خدا...
یه گوریل با ریش و پشم فراوان که داشت از درد پاش به خودش میپیچه و بد و بیراه نثار من و جد و آبادم میکنه.
حدس زدم عامل داعش باشه ،
که میخواد خودشو به ستاره برسونه. دیگه بهتر از این نمیشد! باید این یکی رو هم تخلیه اطلاعات میکردم.
قبل این که بلند شه،
یه تیر زدم کنار سرش که از جا پرید.
گفتم:
-اخرس وإلا سأقتلك! (خفه شو وگرنه میکشمت.)
-وین الیاس؟(الیاس کجاست؟)
-ليس من شأنك! وين یروح ستاره ومنصور؟(به تو ربطی نداره! ستاره و منصور قراره کجا برن؟)
-لا اعرف! من انت؟(نمیدونم! تو کی هستی؟)
-اجب سؤالي و الا سأقتلک! سرعه!(سوالمو جواب بده وگرنه میکشمت! سریع!)
-يريدون الذهاب إلى الرمادي. (میخوان برن الرمادی)
-وثم؟(و بعدش؟)
-سوریا.(سوریه)
-وين التقيت بهم؟(کجا باهاشون قرار گذاشتی؟)
-إذا قلت لك، سيقتلونني. (اگه بهت بگم میکشن منو.)
- إذا لم تفعل، سأقتلك. (اگه نگی من میکشمت!)
چند لحظه با خودم فکر کردم
و بعد گفتم:
-أنت عضو في داعش؟(تو داعشی هستی؟)
🌷ادامه دارد ...
قسمت ۱۲۸
ادامه دوم شخص مفرد
یه دفعه دیدم بهم ریخت و عصبانی شد:
-قل الخلافة الإسلامية! (بگو خلافت اسلامی!)
پوزخند زدم به حماقتش!
گفتم:
-إذا لم تقل ما سألت، سأخبر الجميع الآن وسيقتلك الناس والشرطة. (اگه چیزی که پرسیدم رو نگی، همه رو خبر میکنم و مردم و پلیس بیچارهت میکنن.)
همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت:
-أقول... منطقة العسكري، شارع المدارس، مطعم ياسين أبو شوارب. (میگم... منطقه العسکری، خیابون المدارس، رستوران یاسین ابوشوارب.)
دست و پاش رو بستم و دهنش رو چسب زدم. موبایلش رو برداشتم
و گفتم:
-يبقى معي! (پیش من میمونه!)
وقتی داشتم دستاشو میبستم،
با غیظ نگاهم کرد و به صورتم آب دهن انداخت. میدونستم اگه عصبانی بشم همه چیز رو میبازم.
گفت:
-اطمئن إلى أن مكاني ومكانك سيتغيران ذات يوم! (مطمئنم یه روز جای من و تو عوض میشه!)
پوزخند زدم و گفتم:
-لا يمكنك حتى أن تحلم به. (حتی خوابشم نمیبینی!)
بعد رفتم سمت الیاس ،
و دهنش رو دوباره چسب زدم. بعدم خیلی ریلکس و آروم از اتاق رفتم بیرون و به عاملمون توی هتل گفتم فیلم دوربینهای اون ساعت رو پاک کنه
و ده دقیقه بعد ،
به بچههای حشدالشعبی بگه برن دونفری که بالا هستن رو دستگیر کنن.
باتری گوشی اون داعشی رو درآوردم ،
و با عماد قرار گذاشتم اول بلوار طریق الحر و با موتورم خودمو رسوندم اونجا؛
منتظر چیزی بودم که خانم محمودی برام جور کرده بود:
گوشی الیاس!
عماد اونو بهم داد و ناهارمم که فلافل بود یکم به اصرار عماد خوردم
و گفتم:
-وین تقع منطقه العسگری؟( منطقه عسگری کجاست؟)
-شمال غرب کربلاء تقریبا. لیش تسأل؟( تقریبا شمال غرب کربلا. چرا میپرسی؟)
-کم من الوقت یستغرق للوصول هناک؟ (چقدر طول میکشه تا برسیم؟)
-حوالي خمس عشرة دقيقة أو أكثر. (تقریبا یه ربع یا بیشتر.)
-حسناً. نروح الی شارع المدارس. (باشه. برو خیابون المدارس.)
-علی عینی. (رو چشمم.)
باتری گوشی رابط داعش رو سر جاش گذاشتم و برای ستاره پیامک دادم:
-بعد خمس عشره دقیقه نصل. (پانزده دقیقه دیگه میرسیم.)
بلافاصله جواب اومد که:
-ننتظر فی المطعم. (توی رستوران منتظریم.)
وقتی رسیدیم،
یه نگاه به رستوران انداختم که خلوت بود. بیسیم زدم به پشتیبانی و درخواست دوتا نیروی دیگه کردم.
هرسه نفرشون نشسته بودن پشت یه میز اما غذا سفارش نداده بودن. چندتا صلوات فرستادم و توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام.
***
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۱۲۹
بیدار که میشوم،
مرضیه را میبینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته.
آرام میگویم:
-بیداری مرضیه؟
سرش را به طرفم برمیگرداند:
-آره عزیزم. چطور؟
-خسته نیستی؟
-نه!
با چشمانم به سلاحش اشاره میکنم:
-با این سختت نیست دراز کشیدی؟
میخندد و میگوید:
-من شبها هم مسلح میخوابم!
از تعجب سر جایم مینشینم و میگویم:
-جدی میگی؟
او هم مینشیند و میگوید:
-شوخی کردم. گاهی.
با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا میگردم و میپرسم:
-ارمیا کجاست؟
-بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن.
بعد از نگاهی به حیاط میگوید:
-چیزی درباره شاخه زیتون میدونی؟
-منظورت چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
فعالیتهای موسسه درخت زندگی
و گرایشهای مادر و دوستانم از ذهنم میگذرند
و سریع میگویم:
-یعنی میخوای بگی ستاره هم...
-نمیشه با اطمینان گفت. اما بیربط هم نیست.
سرم را پایین میاندازم و تار و پود موکت را به بازی میگیرم:
-ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟
🌷ادامه دارد ...
قسمت ۱۳۰
نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید:
-اون ملیگراییای که اونا تبلیغ میکنن، اسلام و ایران رو مقابل هم قرار میده. طوری که انگار بزرگترین دشمن ایران، اسلامه.
با چندتا دروغ و چاخان درباره ایران باستان، پادشاهای باستانی رو برای جوونها مقدس جلوه میدن و اینطور ادعا میکنن که ما بهترشو داشتیم و نیاز به اسلام نبود.
درحالی که اگه اونا ایران باستان رو، بدون هیچ تحریفی نشون بدن، نقاط ضعف و قوتش باهم مشخص میشه. مسلمونها رو محکوم میکنن به کهنهپرستی درحالی که اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروشپرستی هم کهنهپرستیه!
آه میکشد و میگوید:
-مشکل اینه که جوونها اهل تحقیق نیستن. اگه یه بار فقط درباره چیزایی که میخوندن فکر و تحقیق میکردن، به این راحتی کسی نمیتونست دروغ به خوردشون بده. سریع یه متن رو درباره کوروش یا هخامنشیان میخونن و میگن آره درسته!
کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم:
-چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد:
-استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
و نیشخند میزند.
یعنی کسی که به عنوان مادرم میشناختمش هم یکی از پرستوهایی بوده که مرضیه میگوید؟ فکرش را از ذهنم بیرون میریزم و
بحث را عوض میکنم:
-کِی باید بریم؟
-باید آماده بشیم. چند دقیقه تا اذان مونده. خوبه آماده باشیم که معطل نشیم.
وضو میگیرم و چادر میپوشم.
ارمیا نمازش را در همان حیاط میخواند و من و مرضیه در اتاق. وقتی چشمم به چهره برافروخته ارمیا در نماز میافتد، دلم زیر و رو میشود و اضطراب میگیرم.
برای این که خودم را آرام کنم،
چندبار آیه شصت و چهار سوره یوسف را زمزمه میکنم:
-فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. (خدا بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.)
آماده رفتن شده ایم که صدای در زدن میآید. مرضیه با اشاره دست از ارمیا که در حیاط است میپرسد کیست؟ و ارمیا شانه بالا میاندازد که نمیداند.
بعد به ما اشاره میکند که برویم ،
و از زیر کاپشنش یک سلاح کمری درمیآورد. دلشورهام بیجا نبود. نگاهم روی ارمیا که به طرف در میرود قفل شده؛
انقدر که مرضیه بازویم را میکشد و آرام در گوشم میگوید:
-نگران نباش. باید از در پشتی بریم.
نمیتوانم نگران نباشم.
یک راهروی کوتاه از اتاق خانه تا در پشتی هست که از آن میگذریم. مرضیه سلاحش را در میآورد و پشت در میایستد.
بعد آرام به من میگوید:
-پشت سر من وایسا...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
داغ هجران - @Maddahionlin.mp3
1.95M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️داغ هجران!
🎙حجت الاسلام #عالی
#طوفان_الاقصى
#قیام_مظلوم
#غزه_تنها_نیست
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
شهدای غزه رو دارن تو هیابونا دفن میکنن
آه از روزی که جنگ تموم بشه و غزه دوباره ساخته بشه ...
#طوفان_الاقصى
#قیام_مظلوم
#غزه_تنها_نیست
🔴 فوراورد با ذکر لینک
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
@banooye_dameshgh
👈ترجمه صفحه◄ ٤٥ ►🌹سورة البقرة🌹
ومثل کسانی که اموالشان را برای طلب خشنودی خدا و استوار کردن نفوسشان [بر حقایق ایمانی و فضایل اخلاقی] انفاق می کنند، مانند بوستانی است در جایی بلند که بارانی تند به آن برسد، در نتیجه میوه اش را دو چندان بدهد، و اگر باران تندی به آن نرسد باران ملایمی می رسد [و آن برای شادابی و محصول دادنش کافی است] و خدا به آنچه انجام می دهید، بیناست. (265) آیا یکی از شما دوست دارد که او را بوستانی از درختان خرما و انگور باشد که از زیرِ [درختانِ] آن نهرها جاری است و برای وی در آن بوستان از هر گونه میوه و محصولی باشد، در حالی که پیری به او رسیده و دارای فرزندان ناتوان [و خردسال] است، پس گردبادی که در آن آتش سوزانی است به آن بوستان برسد و یک پارچه بسوزد؟ [ریا و منت و آزار به همین صورت انفاق را نابود می کند] این گونه خدا آیاتش را برای شما توضیح می دهد تا بیندیشید. (266) ای اهل ایمان! از پاکیزه های آنچه [از راه داد و ستد] به دست آورده اید، و آنچه [از گیاهان و معادن] برای شما از زمین بیرون آورده ایم، انفاق کنید و برای انفاق کردن دنبال مال ناپاک و بی ارزش و معیوب نروید، در حالی که اگر آن را به عنوان حقّ شما به خود شما می دادند، جز [با] چشم پوشی [و دلسردی] نمی گرفتید و بدانید که خدا، بی نیاز و ستوده است. (267)شیطان، شما را [به هنگام انفاق مال با ارزش] از تهیدستی و فقر می ترساند، و شما را به کار زشت [چون بخل وخودداری از زکات و صدقات] امر می کند، و خدا شما را از سوی خود وعده آمرزش و فزونی رزق می دهد؛ و خدا بسیار عطا کننده و داناست. (268) حکمت را به هر کس بخواهد می دهد، و آنکه به او حکمت داده شود، بی تردید او را خیر فراوانی داده اند، و جز صاحبان خرد، کسی متذکّر نمی شود. (269)
◄ ٤٥ ►