🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣
مادربزرگ گفت:
« جمشید جان، با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور. »
گفتم:
« چشم. »
از خانهی ما در محلهی شترگلو تا باغ حدودا چهار کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده می رفتم و برمی گشتم. از تاریکی شب و دوری راه نمی ترسیدم، ولی نگران همان اراذل و اوباش بودم که باغ های خلوت، پاتوقشان بود. از قضا، مسیر زیادی از راه را نرفته بودم که خودم را در حلقه محاصره پنج نفر از آن ها- که هر کدامشان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند- دیدم.
یکی از آن ها کارد داشت و عربده میکشید و فحش میداد. جلوتر که آمد، دستم را داخل جیب بردم. میترسیدم، اما جسارت هم داشتم و این دو- ترس و جسارت - با هم قاتی شد و دستم به
" پنجه بوکس " رفت. قدش خیلی بلندتر از من بود. پریدم و با پنجه بوکس، ضربه ای محکم وسط صورتش زدم. جای معطلی نبود. اگر می ماندم تکهتکهام می کردند. مثل تیری که از چله کمان رها شود، دویدم و از چشمان آن گرگ های طمّاع دور شدم.¹
مادر، مرا در میدان « روستای مراد بیگ » پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم. بیجیره و مواجب فقط با سهم هر روز یک بستنی.
اسم این اوستا هم آقا غلام بود. اسمش هیبت نام غلام لب شکری را داشت، ولی اخلاقش مثل او نبود. ملایمت او به من جسارت می داد که دور از چشمش در یخچال را باز کنم و با کاردک به جان بستنی ها بیفتم. گاهی هم که میدانستم اوستا غلام، حالا حالاها، آفتابی نمیشود، داخل یخچال می پریدم و آن قدر میخوردم که از دل درد می مُردم.
--------------------------------------------------------
1. این اشارات و خاطرات را نه به قصد بیان تهوّر یا جسارت خودم، بلکه برای یادآوری شرایط آلوده اجتماعی آن روزها و کاستیهای اخلاقی در سطح جوانان بیان کردم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣
تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم. حالا کلاس دوم شده بودم و با شروع سال تحصیلی، چشمم به یک بوته هندوانه بود که فرّاش مدرسه گوشهی حیاط، لب خانهاش، کاشته بود. شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیده، هم رسیدم. ¹
همان سال گفتند که فرح دیبا- همسر شاه- به همدان آمده و قرار است آپارتمان های روبه روی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند. باز رگ شیطنتم جنبید و رفتم و دیدم خیابان را بسته اند و کارگران شهرداری آب و جارو می کنند و آن طرف تر، گوش تا گوش صندلی چیده اند. هنوز مراسم شروع نشده بود، چون عده ای داشتند روی میزها، میوه و شیرینی میچیدند.
آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود، نشستم. دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز می چید. بوی میوهها را می شناختم. آرام، گوشه رومیزی را کشیدم که یکباره، تمام سیب های سرخ و پرتقال ها از بالا ریختند کف خیابان و سیب ها می غلتیدند و چشم من دنبالشان بود و چشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم.
با یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند. ماموران زیر مشت و لگد گرفتنم. آن روز اولین بار بود که اسلحه واقعی می دیدم.
همه قوم و خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بی قرار تو، رفتن به جلسات قرآن است. مرا به جلسات " آقای مسکین² " فرستادند.
جلسه هفتهای دوبار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد، اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دین، به ویژه نماز، من و بقیه هم سن و سال هایم را به جلسات کشاند. در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ و محله همراه بودیم. با هم می خواندیم و با هم تمرین می کردیم.
یادم نمی رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم:
« ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و فنا عذاب النار. »³
--------------------------------------------------------------
1.در سال اول ورودم به جبهه، تحت تاثیر آموزه های اخلاقی و شرعی بچه های رزمنده، وقتی به شهر همدان برگشتم، کارم شده بود حلالیت خواستن از همه آدمهایی که از باغ و غیرباغشان میوه ممنوعه خورده بودم. بعضی از آن ها خیلی پیر شده بودند؛ مثل غلام لب شکری و اوستا غلام بستنی فروش، اما همین که مرا در کسوت رزمنده می دیدند مرا می بخشیدند. فراموش نمی کنم وقتی غلام لب شکری مرا دید با تعجب گفت:
«چقدر لاغر شده ای؟! »
سرم را پایین انداختم و دوباره گفت:
«خوش بحالت پسر مشت اسدالله. »
2. آقای مسکین از شخصیت های موثر و صاحب جلسه قرآن در همدان بود که نوجوانان و جوانان زیادی را در سال های قبل از انقلاب، در مسیر ارشاد بر سبیل قرآن هدایت کرد.
3. خدایا در این دنیا به ما حسنه- کار نیک و عمل صالح- عطا کن و در آخرت نیز به ما حسنه ببخش و ما را از عذاب دوزخ حفظ کن. (بقره/ 200.)
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣
اتفاقاً روزی در جلسه مربی از بچهها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده، بخواند. من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم و همه خندیدند و من از خجالت آب شدم و همانجا جلسه را رها کردم. وقتی با گریه به خانه می آمدم، یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم. با چشم های اشکی، کیف را به مادرم دادم که به معتمدان محل بدهد و گفتم:
« دیگر به جلسه نمی روم. »
مادرم گفت:
« جمشید جان، از جلسه قرآن دلسرد نشو. اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش بر می گردانی، تاثیرهمان جلسات قرآن و نماز است. »
کلاس چهارم، نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود. دوچرخه سواری، فوتبال بازی، الک دولک، جای پرسه در باغ و باغات را گرفته بود. درسم خیلی خوب نبود، اما معلمان مثل گذشته از من شاکی نبودند. تنها خطای من در این سال، آن روز بود که یکی از معلمان مدرسه، به من فحش داد و خواست پشت بندش لگدی هم بزند که خیلی تیز و فرز جا خالی دادم و او زمین خورد. بچهها خندیدند و من باز از مدرسه فرار کردم.¹
کلاس پنجم پایم به مسجد و نماز باز شد. خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. به درسم فکر می کردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال، اما از بد حادثه، اتفاق و ماجرا سراغ من می آمد و مرا باز به حاشیه می برد. یکی از این اتفاق های پیشبینی نشده این بود که روزی تیم فوتبال محله روبه رو برای مسابقه آمدند. آن ها یک توپ تازه فوتبال- به رسم آن زمان- به همراه داشتند. سر نیمه که شد، سه نفر از بچه های محل ما در گوشی به هم گفتند که توپ مهمانان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند. توپ را دزدیدند. بعد از بازی، تیم مهمان، در به در دنبال توپشان بودند. رفتم و اصل ماجرا و توطئه هم تیمی ها را به آن ها گفتم. توپ به آن ها برگشت اما ماجرا به اینجا ختم نشد. فردا صبح زنگ خانه ما خورد. همین که در را باز کردم، سه هم تیمی خود را دیدم که دزدی شان را لو داده بودم. دو نفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس- از همانهایی که در محل ما مثل دستمال توی جیب فراوان بود- وسط پیشانی من کوبید. به ثانیه ای خون فوران کرد. دماغم از چند جا شکست² و مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شدم.
------------------------------------------------------------
1. ا ین معلم عزیز در سال های دفاع مقدس بر اثر بمباران همدان شهید شد.
2. یکی از مشکلات تنفسی من که روی لحن و نحوه سخن گفتنم تاثیر گذاشت، حاصل این دعوا و بینی شکسته در نوجوانی است.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣
همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر میکرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست، به آزادی ضارب، رضایت داد. اما اگر چه من پنجه بوکس را کنار گذاشته بودم، کینه او برای تلافی در دلم ماند.¹
خبر دادند که قرار است محل مدرسه ما عوض شود و مدرسه با همان تابلوی قبلی - مدرسه راهنمایی عطار نیشابوری- به مکان دیگری انتقال یافت. با عوض شدن مدرسه، من هم احساس بزرگی می کردم. به این فکر بودم که باید در اخلاق ومنش خود تغییر رویه بدهم؛ به خصوص اینکه حالا مرا به عنوان بچه مسجدی می شناختند. در سال 1357، تمام شهرها آبستن یک حادثه بزرگ تاریخی به نام انقلاب بود. اتفاق بزرگی که امثال من، برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمی کردیم. در آن سالها، در مدرسه، هم معلم زن داشتیم و هم مرد. با خانم معلمهای بی حجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانهای اذیتشان می کردم، اما برای خانم های محجبه، احترام خاصی قائل بودم.
مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد و کراوات های پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم می شدند. معلم های ضد انقلاب، بیشتر با کنایه و تلویح، مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز می کردند.
من و عده ای از دانش آموزان، که سرمان برای تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن درد می کرد، زنگ تفریح از دور می ایستادیم و با تیر و کمان، پنجره ها و شیشه های کلاس و حتی دفتر را نشانه می رفتیم. مدرسه گاه و بیگاه تعطیل می شد، اما من در هر وضعیتی خود را به سیل مردمی می رساندم که فریاد " یا مرگ یا خمینی " آنان، هر کوی و برزنی را پر کرده بود. وقتی به انبوه جمعیت می پیوستم، انگار خود را پیدا می کردم، خودِ واقعیام را.
رحلت روحانی و فقیه یگانه شهر همدان- آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی- و تشییع ایشان، مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود که به تیراندازی رژیم شاه و درگیری های خیابانی منجر شد.
_______________________________
1. سال1360وقتی که شانزده ساله بودم برای اولین بار در اولین سال جنگ، پایم به جبهه باز شد. وقتی به مرخصی آمدم با دو نفر از بسیجیان محل سوار موتور شدیم و خانه آن ضارب را پیدا کردیم. قصد تلافی داشتم اما تنهایی. به دو همراهم گفتم شما جلو نیایید. زنگ خانه را زدم. در را باز کرد. خودش بود. با سن و سال بیشتر و سری رو به پایین. حتما مرا در همان لحظه اول شناخت. مشتم را بلند کردم که روی بینی اش بکوبم، چشمم به لباس خاکی اش افتاد. سر به راه و اهل جبهه شده بود. به جای زدن در آغوشش گرفتم.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣1⃣
آن روز، ضرب اولین باتوم های پاسبان ها را در حوالی امام زاده عبدالله، نوش جان کردم و به تلافی آن به جان کیوسک های تلفن و پارکومترها افتادم. با کمک مردم، مثل درخت آنها را تکان می دادیم و از بیخ می کندیم. یادم نمی رود، بانک سپه خیابان شِوِرین- شهدا- را همان روز آتش زدیم. ساختمان دو طبقه بانک، یکپارچه آتش شده بود و گرما و حرارت لاستیک هایی که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشم هایمان را که از گازهای اشک آور می سوخت التیام می داد. در این ماجرا پسرخاله ام، حمید صلواتی، همراه من بود.
کار که به اینجا رسید، نظامیان وابسته به حکومت شاه، با تفنگ ژ3، مردم را به گلوله بستند. صدای سنگین و گوش خراش ژ3 تمام خیابان را گرفته بود که سرب ها را به سینه می دوخت. پیر و جوان، زن و مرد، همه آماج رگبار مامورانی بودند که از فراز یک بلندی به نام ساختمان " کاخ دایی قاسم " به سمت مردم تیراندازی می کردند. من یاد گرفته بودم که وقتی وز وز تیرها به سمتم می آمد، پشت دیوار یا درخت قایم می شدم. رگبار که قطع می شد، می پریدم وسط خیابان و شعار می دادم:
« قسم به خون شهدا، شاه تو را می کشیم. »
همان جا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم "بابا قدرت" یا "قدرت نفتی" در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شورین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد.
یک روز همهمه ای میان بزرگ ترها در خیابان افتاد:
« برویم برای تسخیر ساختمان ساواک. »
ساختمان ساواک را دیده بودم؛ در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت. معطل نکردم. پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و غرق ریزان به آنجا رسیدم. مردم، به ویژه جوانان مثل مور و ملخ از در و دیوار ساختمان ساواک بالا می رفتند. شاید کم سن و سال ترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا می کشید من بودم. نه از گلوله می ترسیدم و نه از ضرب باتوم آژان ها و این کار دیگر از نوع شیطنتها و ماجراجوییهای نوجوانیام نبود. بغض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه می کشید. احساس می کردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است. از حادثه و ماجرا لذت نمی بردم. فکر می کردم به آموزههای منبر و مسجد عمل می کنم. لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم، دنبال اسلحه و نارنجک و این جور چیزها نبودم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
امام صادق علیه السلام فرمودن:✨
ثوابِ گفتنِ یک یا علی برابر است با شانزده هزار بار ختم قرانی که منِ امام بخوانم..
@banooye_dameshgh
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
۴ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۵ تیر ۱۴۰۱