eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
640 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱سِرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه‌ی توست ور نه عشق تو کجا، این دل بیمار کجا؟ 🌱کاش در نافله‌ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا، عبد گنه‌کار کجا؟ @banooye_dameshgh
دور از توام كه حالِ دلم روبه راه نيست! @banooye_dameshgh
زمین، همچون قفس میماند برای عده ای... بعضی ها آفریده میشوند برای پرواز❤️🌿 @banooye_dameshgh
و تا ابد به آنان که پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم… 🥀 @banooye_dameshgh
شهید ، معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد. رجوی‌ها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند. @banooye_dameshgh
🔸 روایت وقایع وحشتناک و تلخ سال 1360 توسط رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در دیدار با مسئولان دستگاه قضایی: 🔸ایام هفت تیر وضع اینجوری بود در داخل کشور در خود این خیابانهای تهران جنگ داخلی بود. منافقین ریخته بودند با هرچه دستشان می‌آمد از تیغ موکت‌بُری بگیرید تا هر چیز دیگری که در اختیارشان بود افتاده بودند به جان مردم و پاسدارِ کمیته و پاسدارِ سپاه؛ تهران جنگ بود. 🔸 تقریبا یک هفته قبل از هفتم تیر عدم کفایت رئیس‌جمهور وقت در مجلس احراز شده و برکنار شده بود. یعنی کشور بدون رئیس‌جمهور، وضع سیاسی اینجوری بود. 🔸 در یک چنین شرائطی یک استوانه‌ای مثل بهشتی را از دست داد. 🔸 حدود دو ماه بعد از آن رئیس‌جمهور جدید و نخست‌وزیر را با هم در یک جلسه شهید کردند. 🔸 اندکی بعد یا یک فاصله‌ی کوتاهی بعد از آن، چند نفر از فرماندهان ارشد جنگ از ارتش و سپاه در حادثه‌ی هواپیما به شهادت رسیدند؛ شهید فلاحی، شهید فکوری،‌ شهید کلاهدوز و امثال اینها. 🔸 یعنی شما اصلاً‌ در ظرف کمتر از سه ماه این همه حادثه‌ی تلخ، این همه‌ حادثه‌ی وحشتناک، این همه ضربه‌ی مخرّب را کجا دیده‌اید؟ خب شما کدام کشور را سراغ دارید، کدام دولت را سراغ دارید که بتواند در مقابل این همه حوادث بایستد و از پا نیفتد؟ 🔸 مردم ایستادند، امام مثل کوه دماوند سربلند ایستاد، مسئولین دلسوز و جوانهای انقلابی ایستادند، اوضاع را 180 درجه تغییر دادند. @banooye_dameshgh
وقتی اسلام در پوشش زن و مرد، صحبت کردن و رفتار آن‌ها سختگیری می‌کند،‌ این تنگ نظری نیست بلکه وسعت نظر است اسلام نمی‌خواهد معنویت انسان در زباله دانیِ جنسیت قربانی شود! @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣2⃣ از آنجا همه‌ی ما را داخل چند ماشین خاور اتاق‌دار کردند. ماشین‌ها کانکس‌های سربسته‌ای داشت که بوی بد داخل آن داد می زد که اینها کانکس حمل مرغ بوده‌اند. علت استفاده از این ماشین‌ها را نفهمیدم. 25 نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق تن بچه ها با بوی بد مرغ به گونه‌ای قاتی شده بود که عده‌ای همان ابتدا عق می زدند. اما باید تحمل می‌کردیم. چشممان به دریچه‌ی نیمه باز سقف کانکس بود که حرکت سریع ابرها را نشان می داد و بوی مشمئزکننده داخل اتاقک بسته را تخلیه می کرد. حس پنهانی به من می‌گفت تحمل این شرایط عذاب آور به دلیل ناامن بودن مسیر و دور ماندن از چشم گروه های ضد انقلابی است که در چپ و راست جاده و در میان شیار کوه ها در کمین ما نشسته اند. ماشین حمل مرغ، پوشش خوبی برای دور ماندن از چشم های شیطانی آنها بود. بعد از دو ساعت به سنندج رسیدیم. تمام بدنمان بوی مرغ می داد. به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم. سنندج جبهه‌ی مستقیم در جنگ نبود، اما حس و حال جبهه را داشت. آنجا هم از توطئه های گروهک های چپ و مارکسیست‌های وابسته به شرق در امان نبود. با این حال، دو روز انتظار برای باز شدن جاده‌ی سنندج - مریوان خستگی راه را از تنمان بیرون کرد. حزب کومله و دموکرات جاده خاکی سنندج - مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر می ماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند. حَسَب شنیده‌ها، باید هلیکوپترهای هوانیروز به کمک رزمندگان درگیر در جاده می‌رفتند تا کار گروهی‌ها یکسره شود. روز سوم، نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند: « نیروهای اعزامی به مریوان، سریع سوار اتوبوس شوند. » و این خبر یعنی پاکسازی جاده ها. معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک همه، سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر سنندج - مریوان بودیم. در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای پیاپی می آمد. معلوم بود که ضد انقلاب از جاده عقب رانده شده و به کوه ها و ارتفاعات دورتر گریخته است. __________________________________ ١. این دو حزب مارکسیستی علاوه بر فعالیت در شاخه های سیاسی در بخش نظامی در استان‌های کردستان و آذربایجان غربی از اولین روزهای پیروزی انقلاب فعال بودند و با تسخیر و غارت بعضی از پادگان ها و همکاری با حزب بعث عراق، زمينه هجوم سراسری دشمن را فراهم آوردند. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣2⃣ وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است. آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود. از هر حیث، خود را مهیای شهادت می‌دیدم. وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم، مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه‌ی سپاه بروم و غسل شهادت بکنم. بهار 1360 از راه رسیده بود، اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن به زمین را نمی‌داد. در محوطه‌ی سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما پنجاه نفر خواستند که مهمات‌ها را خالی کنیم. آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران آموزش گفته بود که جبهه جای ثواب جمع کردن است. با همان حس پاک و بی‌تکلف - که الان به احساس زلال آن روزها غبطه می‌خورم - شروع کردم به پایین آوردن جعبه‌های مهمات. جعبه‌ها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره 120 میلی متری به نظر می رسید. وزن هر گلوله بیش از 25 کیلوگرم بود. طی یک ساعت، مهمات را خالی کردیم. منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت: « نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمده اند در محوطه به خط شوند. » اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از آن بوی بد پر شد. از آن موقع اسم جمع ما شد: «‌ واحد کانکس مرغ » همان فرد که این اسم بامسمای واحد کانکس مرغ را روی ما گذاشته بود اسمش ناهیدی بود. باز هم شیطنتم گل کرد. خنده معنی داری کردم و به بغل دستی ام گفتم: « ناهید که اسم خانمه.. » او جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغراندام که با لهجه تهرانی زیباحرف می زد: « بچه ها، همه شما به جبهه دزلی¹ می روید، اما کار و وظیفه‌ی هرکسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود. » ناهیدی نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه می خواهد آدم ها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند. همه جور تیپ و قیافه در «واحد کانکس مرغ» داشتیم از بچه‌های نازپرورده‌ای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود که به جبهه بیایند تا دانش آموزانی که مشق و کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتند و یک آدم میانسال سبیل کلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لات های محله خودمان می انداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود.² عده ای هم معلوم بود که تیپ دانشجو و دانشگاهی بودند و چندان با ما کم سن و سال‌ها دم‌خور نبودند. در میان آنها پسر خاله‌ام، سعید، از همین طیف دانشجویان قبل از انقلاب بود. چند نفری هم کشاورز و روستایی بودند که میشد حس و حالشان را از لهجه غلیظ ترکی - فارسی و پوست ضخیم و ترک خورده دست‌هایشان شناخت. ___________________________________ 1. نام روستایی بزرگ در نزدیکی مریوان که ارتفاعات پیرامون آن جبهه ای را به همین نام تشکیل داده بود. 2. اسمش را فراموش کرده ام. وقتی می خواست وضو بگیرد عذاب می‌کشید که مبادا هنرنمایی خال‌کوب روی دست و بازویش عیان شود. لذا دور از چشم بقیه وضو می‌گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣ پیرمردهای گروه هم جماعت عجیبی بودند. معلوم بود که آقای ناهیدی آنها را راهی تدارکات می‌کند. در همان اتوبوس که از سنندج می آمدیم، دغدغه آنها سیگار بود که همان جا میان اتوبوس یکی از پیرمردها چای را لای کاغذ پیچید و اسباب دود و دم خودش را فراهم کرد. اما از همه عجیب تر قیافه غلط انداز یک آدم کت و شلواری سفید و اتوکشیده¹ بود که دورتر از بقیه با یک ساک در محوطه سپاه مریوان ایستاده بود. انگار به پیک نیک آمده است. سیمای ظاهری اش داد می زد که اهل رزم نیست، اما ما غلط می‌پنداشتیم. بالاخره، ناهیدی بعد از کلی وراندازی قد و قامت ما و چند سؤال درگوشی از چند نفر، ما را به چند گروه تقسیم کرد. عمده نیروها باید در خط پدافندی دزلی بالای قله ها به مقابله با نیروهای عراقی می پرداختند. پیرمردها باید در همان سپاه مریوان و در عقبه خط‌مقدم، کار تدارکاتی می‌کردند. چند نفر برای رانندگی انتخاب شدند. به من که رسید پرسید: « کلاس چندی پسر؟ » گفتم: « سوم راهنمایی. » گفت: « حتما ریاضیت خوبه؟ » سری به علامت مثبت تکان دادم، اما خودم می‌دانستم ریاضی‌ام افتضاح است. گفت: « تو را با خودم می برم برای آموزش خمپاره و دیده بانی. »² نیروها که تقسیم شدند یک آن دلم گرفت. سعید، پسرخاله ام، و یکی دو آشنای دیگر به جای دیگری رفتند و من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد. به سمت خط حرکت کردیم. جاده از دل کوه و کمر می‌گذشت و از مریوان به سمت مرز عراق می‌رفت. ارتفاعات سر به فلک کشیده، هنوز مملو از برف زمستانی بودند و گاه و بیگاه انفجار گلوله توپ و خمپاره دایره‌ای از دود سیاه را بر تن برف‌ها می‌نشاند. غرش سقوط سنگ‌ها از بالای کوه به سمت جاده، ترس و دلهره را صدچندان می‌کرد. ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمی‌زد، اما من یک دنیا سوال داشتم. بالاخره، سر صحبت را باز کردم: « برادر ناهیدی، اسم اینجایی که می رویم چی است؟ » با خنده گفت: «پایگاه راه خون.» از خندیدن او و این اسم عجیب و نامأنوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می گذارد. برای اینکه بفهمانم چندان آدم ساده و ملنگی نیستم به کنایه گفتم: « ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم، آنجا یک اداره است که مردم به آدم های نیازمند خون اهدا می کنند. نکند این پایگاه هم یکی از شعبات آن باشد؟! » با جدّیت گفت: « شاید! » __________________________________ 1. بعد فهمیدم که او یک فرد تحصیل کرده است که از امریکا آمده و خودش را به جبهه رسانده و است و مزد این هجرت غریبانه را در سال 1360 در همان جبهه مریوان با شهادت گرفت. متأسفانه نام او را نیز فراموش کرده‌ام. 2. شهید علیرضا ناهیدی را باید مؤسس واحد ادوات در سازمان رزم نیروهای تهرانی دانست. او فرمانده تیپ ذوالفقار - تیپ ادوات - از لشکر 27 محمد رسول الله بود. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh
🌷 ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣ شک و تردیدم از اینکه دستم انداخته بیشتر شد، اما حیا کردم که حرف نامربوطی بزنم. باز به کنایه گفتم: « جا قحط بود که مسئولان اداره انتقال خون، این جاده را برای اهدای خون انتخاب کرده اند؟! » این دفعه خندید و بلندتر از قبل و با لحن معنی داری گفت: « آری برادرم. اینجا هم جایی برای اهدای خون است، اما نه از آن اداره هایی که شما می گویی. این راه، این جاده، این مسیر، مسیر راه خون است و بی دلیل این نام برای این جاده انتخاب نشده است. بعدها می فهمی که مسیر این کوه‌ها با لودر و بلدوزر باز نشده، بلکه با خون باز شده است. شاید سر هر پیچ و کمرکش کوه ما چند شهید داده‌ایم و این جاده‌ی خونین به خط مقدمی می‌رسد که بچه ها آنجا را پایگاه راه خون نامیده اند. » از شک و تردیدم شرمنده شده بودم. او تعریف می‌کرد و من لذت می بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی، و بیشتر به روحیه‌ی بالای آقای ناهیدی غبطه می خوردم. به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برف‌ها کم شد و سرخی چشم نواز لاله‌های بهاری که از دل خاک بالا آمده بودند نگاهمان را به سمت خود کشید. همان جا یک دکل مخابراتی بود که عراقی ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می‌کردند، اما دکل همچنان کشیده و بلند ایستاده بود. یک تویوتا از خط مقدم آمد. پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت. با آن قد و قامت شاید هم سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه می گفت: « علی جان، شهادتت مبارک. » نمی دانم چرا، اما خودم را در کالبد آن شهید می‌دیدم. شاید به خاطر شباهت ظاهری و سن و سالش و اینکه او نیز مثل من یک بسیجی داوطلب است، اما نام او علی بود و نام من جمشید. ماشین که به سمت عقب می رفت، نگاه من، همچنان به پیکرشهید خیره مانده بود. خلوتی پیدا کردم و اولین وصیت نامه‌ام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلاً نمی‎دانستم چه باید بنویسیم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت نامه ترغیب کرده بود. کتابی همراهم بود که با خود به جبهه آورده بودم. داخل آن وصیت نامه‌ی یک شهید نوشته شده بود. من هم وصیت نامه‌ام را بی هیچ کم و کاستی از روی آن نوشتم. وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دکل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت. روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی علیه‌السلام گفت و از رسالت شیعه بودن. و من بعد از دیدن آن شهید که نامش علی بود و سخنان این روحانی در فضایل علی علیه السلام همه چیز را مرتب با خودم، وظیفه‎ام، و رسالتم تفسیر کردم. از اسم جمشید از کودکی بیزار بودم. بعد از نماز عشا، گوشه ای نشستم و این بار خطاب به خانواده ام نامه ای نوشتم¹ با این مضمون: « با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم، حال من خوب است و اینجا امن و امان، اما یک نگرانی دارم. از این پس نام من جمشید نیست. اسم من علی است؛ علی خوش لفظ. این را به همه‌ی فامیل و قوم و خویش و دوستان بگویید. اگر کسی مرا جمشید صدا بزند، با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبهه ها بر کفر جهانی. علی خوش لفظ ________________________________ 1. این نامه را قبل از ارسال به همدان دو سه بار خواندم. مادرم هنوز این نامه را دارد. دل نوشته ای است سرشار از سادگی و صفا و معرفت و صداقت و خالی از هر گونه غل و غش. هنوز به آن روزها غبطه می خوردم. ⬅️ ادامه دارد.... @banooye_dameshgh