امام زمانم...
عالم به عشق روی شما بیدار می شود
هر روز عاشقان شما بسیار می شود
وقتی سلام می دهمت در نگاہ من
تصویر مهربانی شما تکرار می شود
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
@banooye_dameshgh
💥حدیثی تکان دهنده از امام سجاد(ع)
✍ امام سجاد (علیه السلام) فرمود :
🔹سخت ترين لحظات فرزند آدم
سه لحظه است :
⓵لحظهاى كه ملك الموت را میبيند
⓶لحظهاى كه از قبر خود بر میخيزد
⓷ ولحظه ایی که در پيشگاه خداوند می ايستد.
@banooye_dameshgh
﷽
وَيَرْزُقْهُمِنْحَيْثُلَايَحْتَسِبُ
واوراازجاییکهگماننمیبردروزیمیدهد.
گاهیگماننمیکنیولیخوبمیشود :)
@banooye_dameshgh
اگر می خواهید هم دنیا داشته باشید
و هم آخرت نماز اول وقت را فراموش نکنید...!
آیت اللّٰه مجتهدی تهرانی(ره)🪴
@banooye_dameshgh
یه کار خوبی که این مدت توسط دولت و سپاه داره صورت میگیره پخش جوجههای گوشتی بین اهالی روستاهاست. این جوجهها قبلا به خاطر مشکلاتی که وجود داشت زنده زنده دفن یا به روشهای دیگه معدوم میشدن.
پخش رایگان این جوجهها بین اهالی روستا یه کار ارزشمنده که با استقبال اهالی روستا همراه بوده.
@banooye_dameshgh
ﺍﻯ ﻋﻠﻰ!
ﺍﺯﺧﺪﺍ خواستم ﻛﻪ ﺷﻴﻌﻴﺎنت ﺭﺍ هرچند
ﺟﺎﻥِ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻮﻣﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻥ
ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻜﻨﺪ، ﻭ ﺍﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ی ﻣﺮﺍ ﭘﺬﻳﺮﻓﺖ،
ﻭﺍﻳﻦ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ
ﻏﻴﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﻴﺴﺖ.
[فرمایشات نبی اکرم ص]
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣1⃣
فصل دوم
پایگاه راه خون
خبرها نگران کننده ای از مرزها میرسید. شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب تا جنوب صحنه درگیری مردم بی دفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود.
ثِقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را میشد از خبرهای مکرر رادیو به خوبی فهمید. یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هرساله من در کودکی به همراه خانوادهام، سرشار از شیرینی آن بود. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد و با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آن ها و بسیاری از مردم مرزنشین، خانه و کاشانه خود را رها می کردند و به شهرهای امن تر میآمدند. خانواده آقای ناظری - فامیل خرمشهری ما - وقتی از جنایتهای عراقی ها در خرمشهر میگفتند فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود، اما روانه بسیج شدم. مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامهام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت:
« پسرم، جنگ به این زودی تمام نمیشود. فعلا برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا. »
دل من با جنگ بود. تنها که میشدم به شناسنامه لعنتی خیره میماندم و از این سن کم، لجم می گرفت. دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم، اما فکرم به جایی نمیرسید. وقتی به مدرسه میرفتم، می دیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه، باز شده است.
جبههای متشکل از ائتلاف و هماهنگی دهها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروهک های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزبهایی که یک شَبه مثل قارچ روییده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه مدرسه و شهر اعلام موجودیت می کردند. دم غروب که میشد، پاتوق من خیابان بوعلی همدان، مقابل فروشگاه کفش ملی بود، یعنی همان مکانی که از ازدحام، حضور انواع گروه ها، پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣1⃣
در آن آشفته بازار بحث و جدلهای خیابانی به پیشنهاد بچههای مسجد محل، من لب خیابان، کتاب میفروختم. بیشتر کتابهای مطهری و شریعتی را. دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب. کتاب فروشی با آرم های رنگارنگ و پرجذبه که به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.¹
اوایل محیط آرام بود، اما کم کم به کشمکش و مجادله رسید. قدرت مناظره و بحث نداشتم. به تعبیر آن روزها از " ایدئولوگها " نبودم، اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد. کار که از مباحثه و جدل می گذشت دعوا و یقه گیری شروع می شد. اینجا دیگر کم نمی آوردم. به محض اینکه با پا، کتابهایم را به هم می ریختند، بهانه به دستم می آمد و گلاویز می شدم. گاه می زدم و کمتر می خوردم و گاهی دعوا به نزاع های دسته جمعی می انجامید که از پلیس هم کاری بر نمی آمد. شب ها که به خانه می رفتم، مادرم با صورت کبود و کتک خورده ام رو به رو می شد. ناراحت و دل گرفته نصیحتم می کرد:
« از تو بزرگترها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له می شوند. تو یک الف بچه شدی یک طرف دعوا؟! تا دیروز که سرت درد می کرد برای دعوا در کوچه و محل، حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر می کنی. پس کی درس می خوانی؟! »
مادرم این گلایه ها را می کرد و به گریه میافتاد و من هم دلم میگرفت. اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهک ها در شهرها برای درس خواندن کاملا بی انگیزه بودم. دوباره سروقت شناسنامه رفتم. فکری به کله ام خطور کرد که اصلا شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود. چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب، تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت. ناشی گری کار دستم داد، اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم.
----------------------------------------------------------
1. بیشتر کتاب ها متعلق به احزاب مارکسیستی بودند، مثل سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، حزب توده ایران، یا مربوط به گروهک التقاطی موسوم به مجاهدین خلق ایران.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣1⃣
رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی¹ که نامش "حسن مرادیان"² بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اعزام قبلی، خنده اش گرفت. فراموش نمی کنم وقتی میخندید یکی از دندان های وسطی او که افتاده بود هویدا میشد. از خنده او من هم خندهام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت:
« پسر جان، ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاریها پر شده، اما این فقره خیلی ناشیانه دست کاری شده است. این جور میخواهی شناسنامه عراقی ها را باطل کنی؟ »
بی پاسخ و درمانده بودم. نمیدانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه می سوزم و لذا به من فرصتی برای امتحان داد.
- « اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه مینویسم، اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمیدهم تا بعد.. »
هم شاد شدم و هم غمگین، اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود. آموزش در پادگانی در کوهپایه همدان، به نام پادگان قدس، شروع شد. پنجاه نفر بودیم که من کم سن ترین نیروی آموزشی بودم. از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچ گاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش، سربلند بیرون بیایم.
----------------------------------------------------
1. در سال 1359 - 1360 عمده نیروهای اعزامی استان همدان به جبهه ها از جوانان کادر سپاه بودند که به جبهه سر پل ذهاب می رفتند. آن موقع بسیج همدان فعالیت آموزشی خود را برای تامین نیروی بسیجی به دو جبهه مهران و مریوان آغاز کرده بود.
2. سردار شهید حسن مرادیان از پاسداران گمنام و مربیان برجسته و موثر در آموزش بسیجیان بود که در شامگاه 11 شهریور ماه 1360 روی قله قراویز در سر پل ذهاب شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh