☑️ امام حسن عسکری (ع) :
خدا به موسی فرمود: اگر میخواهی ثواب صد سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود، مردم را به امام زمانشان آشنا کن!
📚(بحار الانوار ج۲ ص۴ تفسیر امام عسکری)
از خواص گله دارید آقاجان.. با تو ما را چه نیازی به خواص..
#رهبر
@banooye_dameshgh
هرچقدر
به بالای قلهی ظهور
نزدیک میشیم،
هوا کم میشه!
دیگه به شُشِ
هر کسی نمیسازه!
بیهوا میخرن،
بیهوا میبَرَن
بیهوا میاد!
خیلی حواستونُ جمع کنید؛
میزان، هوای نَفسِ؛🍃
#حاج_حـسین_یکتا
@banooye_dameshgh
May 11
✳️ دشمنان فقط با جمهوری اسلامی مخالف نیستند ، با ایران مخالف اند.
رهبر انقلاب 11 مهر 1401
@banooye_dameshgh
انسان چقدر به مرگ نزدیک است
و در عینِحال چقدر آن را دور میپندارد
و از آن غافل است...!
آیت اللّٰه بهجت(ره)🪴
@banooye_dameshgh
اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن.
با دستگاههای برقی همهی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد همسلولیهاش دادن.
این فقط یک سکانس از جنایات کوملههاست. همون کوملهای که امروز پسر خالهی مرحومه مهسا امینی با پرچمشون میاد پشت دوربین و جمهوری اسلامی رو
متهم میکنه...🙂
ماجرا مربوط به(شهید احمد وکیلی)هست.
@banooye_dameshgh
•| #امامحسنعسڪرۍﷺ🌿
ڪاف یا گاف؟
عسگرۍیاعسڪرۍ؟!
اشتباهتلفظنڪنیمڪهبهآقا
جانمانتوهینشود..
@banooye_dameshgh
پدر عالم!
امشب که شب یتیمی توست
بهتر از هر شب دیگری، میتوانم همدرد تو باشم.
یتیمی درد آشنایی است برای من..
ما سالهاست که بی سرپرست و یتیم شماییم..
.
شهادت #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام، بر فرزند غریب و شیعیان حضرتش تسلیت باد.🖤
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣4⃣3⃣
راهی معراج شهدا شدم. همهی آنها که در این سالها در کنارم، در آغوشم، شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک تر از برادر. اما غصه میخوردم که چرا من ماندهام و جعفر رفته است. برادری که پایش را به جبهه من باز کردم، که خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت. حتی خودش بارها میگفت داداش از خدا بخواه مثل تو باشم.
در معراج شهدا تابوت چهل نفر را شانه به شانه هم گذاشته بودند. اسمهایشان را یکییکی خواندم؛ "حمید قمری"، "غلام سعیدی فر"، و....
با بسیاری از آنها صیغهی برادری خوانده بودم. روی یکی از تابوتها نوشته شده بود:
« جعفر خوش لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصار الحسین همدان. »
در تابوت را باز کردم. منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بیسر، اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی متر بود، با چند تکه گوشت که در کف دو دست، گم میشد. همان جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم و چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچهی سفید گذاشتم که تازه به اندازه یک قنداقهی بچه شد و رفتم که خبر را به خانوادهام بدهم.
مادرم داشت قرآن میخواند و اشک چشمش را پاک می کرد. معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانوادهاش، اول میگفتند مجروح شده و بعد اینکه، حالش خوب نیست و دست آخر، خبر شهادت را میدادند. من هم خیلی ناشیانه گفتم:
« مادرجان، جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان. »
مادرم چشم به چشمان من دوخت و گفت:
« جعفر شهید شده. »
با عصبانیت گفتم:
« کی گفته؟ »
با آرامش جواب داد:
« قرآن. »
و ادامه داد:
« امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه ها داد، قرآن را باز کردم، این آیه آمد. »
و این آیه را با صدای بلند خواند:
« و لا تحسبن¹ ....خدا گفته که او شهید شده اما تو می خواهی کتمان کنی؟! »
ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد. آرام شدم، اما نمیتوانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد.²
_______________________________
۱. ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
( عمران ۱۶۹ )
۲. مادرم هرچه اصرار کردن جنازه جعفر را ببیند گفتم:
« برای علی اکبر امام حسین گریه کن. »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣5⃣3⃣
همان شب، بهرام عطاییان، به خوابم آمد. در عالم خواب پرسید:
« علی، قرآن و شال من کجاست؟ »
سرم را پایین انداختم. قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید، دست به دست شده بود و اگر من هم رفتنی بودم کسی آن را مطالبه میکرد. التماس کردم که:
« بهرام جان، اگر چه من لایق آن امانت خونین نیستم، از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد. آخر بعد از تو خیلی ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی، سعیدیفر، علیرضا ترکمان، علیآقا چیت سازیان و خیلیهای دیگر، کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد. »
گفت:
« همهی اینها را میدانم. ما همه دور هم هستیم، اما اسم یک نفر را نگفتی. »
این حرف بهرام گویی درذ قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت:
« از قفس بیرون بیا و پرواز کن. »
شعف جان بخشی مثل خون، در رگهایم دوید. فکر کردم آن نفر آخر که جامانده منم. هیجان زده از او پرسیدم:
« اسم چه کسی را نگفتم؟ »
و منتظر بودم که بگوید:
« تو خودت آن نفره جامانده هستی. »
اما بهرام گفت:
« آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست. خیلی خوشحال و سرخوش مثل تازه دامادها. »
شعفم به یأس و ناامیدی بَدَل شد. غم جانکاهی تا عمق جانم نشست. گریهام گرفت. سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم. وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود. صبح روز بعد،قبل از تشییع جعفر، قطعه ای از شال خونین بهرام را داخل کفن و گذاشتم و بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم.
چند ماه بعد در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم.
⬅️ پایان
🔴ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh