❤️🍃❤️
یه نکته کلیدی برای خوشبختی👌
تفاهم به معنی اختلاف نداشتن و توافق کامل با طرف مقابل نیست بلكه؛
تفاهم یعنی فهمیدن و فهماندن...
تفاهم بین زوجین یعنی:
فهم درست شخصیت همسر
فهماندن و بروز دادن واقعیت درونی خود به همسر🌷💓🌷
اینکه یاد بگیریم احساساتمون رو با زبان به درستی بیان کنیم و درباره رفتار همسرمون قضاوت نکنیم، بلکه از او سوال کنیم که چه احساسی پشت رفتارشه...
شاید اگه احساس هم رو بفهمیم، کمتر از هم دلگیر بشیم...
تفاهم تو زندگی یادتون نره❤️
#همسرانه
💕💕💕
🌿💐🌿💐
🌺بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand
❇️ اصطلاحات و لغات نهاوندی
🔵 قسمت هشتادوسوم🌹
🔸قارَه : نعره، فریاد
🔸قَه درد: کمردرد
🔸قازی : لقمه
🔸کوق : قوز، خمیدگی پشت کمر
🔸گَنجَه : کمد دیواری
🔸گِجِک : مهره آبی
🔸گیجِنِ دیرا : پاشنه در
🔸فِجیل : برگ تربچه
🔸دَمِ دُرو دروغ گفتن
🔸سِزِرگَه : لرز
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#زبان_شیرین_مادری
🌺بانوی_نهاوند
🌺@banooye_nahavand
🔥 رمان فرار از جهنم 👣🔥
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .
زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... .
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین
کارشو بلده.
ادامه دارد...
#قسمت_سی_و_سوم
#رمان_فرار_از_جهنم
🌺بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand
غصه خوردن برای نداشتهها زندگی هیچ کس را بهتر نکرده است!
قدرت و ارادهی استفاده از داشتهها است که زندگی را بهتر میکند...
سلام و صبح پنجشنبه تون بخیر 🌸🌺🌸
🌺 بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرزندی کـــــه مانــع عذاب پدرش شد😭
❌❌❌روایتی عجیب
🌿☑️
استـــــاد محمـــد مســــلم وافی یــزدی
#ارزش_فرزند
🌺بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand
🔥 رمان فرار از جهنم 👣🔥
خدا نیامد
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...
یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ...
اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ...
نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ...
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... .
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... .
اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...
بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور کنم ...
ادامه دارد...
#قسمت_سی_و_چهارم
#رمان_فرار_از_جهنم
🌺بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand
May 11
#تلنگر
به اين فكر نكنيد كه چه روزهايى را از دست داديد.
به اين بیندیشید كه چه روزهايى را نبايد از دست دهید...
🔆 صبح آدینه تون بخیر....
🌺 بانوی نهاوند
🌺@banooye_nahavand