🇵🇸#مقاومت
نوبت من بود شب پیش مادرجون باشم. از وقتی مشکل ریه پیدا کردهبود، شبها تنهایش نمیگذاشتیم. ازتوی آشپزخانه بیرون آمد. با واکر چرخدار، داشت برایم چای میآورد. بلند شدم و سینی را گرفتم. کمک کردم بنشیند:«آخه دورت بگردم، خودم میآوردم دیگه.» دست لرزان و چروکیده اش را روی دستم گذاشت:« دیگه یه چایی که میتونم بیارم عزیز دلم.» خم شدم ودستش را بوسیدم. همیشه برایم سوال بود، این همه آرامش و اعتماد به نفس را از کجا آورده؟ رد نگاهش را گرفتم. عکس رضا را تماشا میکرد. بی هوا پرسیدم:« مادرجون، تا حالا شده از اینکه به داداش اجازه دادی بره جبهه پشیمون بشی؟» طوری غضب آلود نگاهم کرد که پشتم تیر کشید:« انسان هیچ وقت از باور و اعتقادش پشیمون نمیشه» استکان چای را برداشتم ومحو تصویر رضا شدم. نوجوانی بود که هنوز پشت لبش کامل سبز نشده بود. با لباس رزم و کلاهخود، یک قطار فشنگ هم دورش پیچیده بود. داشت میخندید. خیلی دوست داشتم، می توانستم ازش سوال کنم، چه طور توی هفده سالگی به این نتیجه رسید که باید مثل مردهای جا افتاده، برود جنگ؟ صدای تلویزیون بلند شد. ازفکر درآمدم. وقت اخبار دیدن مادرجون بود. بعد از طوفان الاقصی بیشترخبرها درباره فلسطین بود. حملههای وحشیانه اسرائیل و مقاومت مردمش. سینی را برداشتم که ببرم.گفت سمعکش را میخواهد. میخواست با تمام توجه و دقت اخبار را دنبال کند. سمعک را گذاشت و خیره شد به تصویر تلویزیون. من هم به مادرجون. توی تمام خطوط صورتش و موهای مثل برفش رد سالها رنج و تلاش و مبارزه دیده میشد. از همان وقتی که با رضای شش ماهه شبها تظاهرات میرفت تا وقتی توی مسجد محل تدارکات جبهه را سر و سامان میداد، تا آن عیدی که پیکرتک پسرش را آوردند. من کوچک بودم، ولی خوب یادم مانده، گریه نکرد. ضجه نزد. بر عکس همه را آرام میکرد و مرتب سفارش میکرد، کاری نکنیم دشمن شاد شود. مادرجون آن روز در نظرم مثل کوه بود. انگار دماوند است که ریشه در خاک و سر بر آسمان دارد. اما چه طور؟ پشت این صلابت چه بود که نمیگذاشت خم به ابرو بیاورد. به گمان من نسل مادران شهدا دیگرتمام شدند. یعنی امروز اینچنین صبری پیدا نمیشود. همین طور که داشت تلویزیون نگاه میکرد، قطرات اشک از گوشه چشمش سرخورد و روی روسری اش افتاد.حواسم را جمع کردم تا ببینم، چه چیزی اشکش را درآورده؟ یک پیرزن بود، هم سن و سال خودش. کنار یک جنازه کفن پیچ راه میرفت. با صلابت، محکم. به عربی چیزهایی میگفت. توی صدایش ضعف و سستی نبود. رجز میخواند و حرکت میکرد. دقت کردم، جنازه پسرش بود. من را یاد روز تشییع رضا انداخت. این پیرزن، چقدر شبیه مادرجون بود. جملاتش بوی پیروزی میداد، بوی اقتدار. انگار نه انگار که عزیز از دست داده. رو به دوربین میگفت:« فداء للفلسطین، فداء للمقاومة»
به سختی با کمک واکر بلند شد. پرسیدم:« کجا مادرجون؟»
« برم تسبیحم رو بیارم. برا پیروزی رزمندههای اسلام ختم صلوات بگیرم.»
به قدمهایش نگاه کردم. دیگر نمیلرزید. محکم قدم برمیداشت. برایش« لا حول و لا قوة» خواندم. دیگر مطمئن شده بودم، مادران شهدا تمام نمیشوند. وقتی هم که آتش به پا میکنند، نسلی جدید مثل ققنوس از دل آتش سربلند میکند.
#سمانه_نجار_سالکی
#رویداد_روایت_مادران_مقاومت
#آثار_تولیدی_شماره_15
#غزه_بی_مادر_نیست
https://ble.ir/motherofresistance
🦋 به #بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab