#قدرت_پنهان❤️
قسمت1⃣
... همیشه دلم می خواست آدم مهمی باشم، دلم می خواست کارای بزرگ انجام بدم. دوست نداشتم یه آدم معمولی باشم.
برای همینم کارای روزمره ی خونه حوصله مو سر می برد. مجرد که بودم سر همین همش با مامانم دعوا داشتم. تا این که
رفتم دانشگاه... رشته ادبیات... سرم خیلی شلوغ شد. مامانمم دیگه بهم گیر نمی داد. همه ی کارا رو خودش می کرد. سال سوم با علی ازدواج کردم.
اونم ادبیات می خوند، اما برعکس من از ادبیات متنفر بود. عوضش عاشق کارای فنی بود. باباش مکانیکی داشت. اونم هر کلاسی رو می شد، می پیچوند، می رفت تو مکانیکی باباش.
آخرشم من شدم معلم ادبیات، اون شد
اوستای مکانیک! من از کارش خوشم نمی اومد، اما چون خودش مکانیکی رو دوست داشت، منم بهش گیر نمی دادم.
زندگی ما خیلی معمولی بود؛ علی صبح می رفت سر کار، غروب خسته و کوفته می اومد خونه، منم بعضی روزا می رفتم مدرسه...
تا این که بچه دار شدیم. دو تا بچه ی پشت هم. دیگه من نتونستم برم مدرسه. صبح تا شب تو خونه بودم. مشغول کارای خونه و بچه ها. واسه همینم بی انگیزه و بی حوصله بودم. حالم روز به روز بدتر می شد. همش زنگ می زدم به علی و بهش غر می زدم؛ گریه می کردم، داد و بیداد می کردم، باهاش قهر می کردم.... خلاصه اوضام خوب نبود.
گاهی به سرم می زد:
" کاشکی منم مجرد بودم، یا هیچ وقت ازدواج نمی کردم! با ازدواج، افتادم تو یه سری کارای روزمره و بی خاصیت، که هر
کسی می تونه انجام بده؛ غذا پختن، جارو کردن، ظرف شستن، تحمل نق و نوق شوهر و بچه ها... اینم شد زندگی؟
من تو
این دنیا هیچ کس نیستم! اگرم از این دنیا برم، آب از آب تکون نمی خوره!"
این فکرا همش تو سرم بود و کلافه م می کرد، تا این که یه روز یه اتفاقی افتاد.
بعدازظهر یکی از روزای پاییز بود. یه روز خسته کننده مثل همه ی روزا. بچه ها رو به زور خوابونده بودم که راحت باشم. علی هم ناهارشو برده بود، ظهر نمی اومد خونه.
با کلافگی ظرفا رو بردم تو آشپزخونه. سینی ظرفا رو که کوبیدم رو میز، یه دفعه یه صدای وحشتناک اومد؛ مثل صدای انفجار ! گفتم الان بچه ها از خواب می پرن. نگاه کردم دیدم بی هوشن. انگار هیچ صدایی نشنیدن. دوباره یه صدا اومد، این دفعه بلندتر از قبلی بود. انگار درست خورده بود وسط آشپزخونه. رومو برگردندوندم، دود و خاک آشپزخونه رو
پر کرده بود...
ادامه دارد...
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت 2⃣
رومو برگردندوندم، دود و خاک آشپزخونه رو
پر کرده بود. صدای رفت و آمد بچه های رزمنده می اومد! آشپزخونه شده بود میدون جنگ!
برگشتم سمت بچه ها، دیدم خواب خوابن. داشتم شاخ درمی آوردم. دوباره رفتم تو آشپزخونه، دیدم تو سینی، به جای
ظرفای خودمون، بشقابای رزمنده هاس.
اِ... این ظرفه چقدر آشنا بود! غذای توشم آشنا بود. همون ناهاری بود که داده بودم
شوهرم برده بود س رکار! این که ته مونده ی غذای علی بود! اِ... اِ... اوناهاش. اونم خودش بود. با همون لباس کارای روغنی ش، نشسته بود پشت یه تیربار... ابزار کارشم بغل دستش بود. فقط رو لباسش، غیر از روغن ماشین، قطره های خونم پاشیده بود.
خودش بود؛ با همون صورت جدی و کاری ش! گیج شده بودم. آشپزخونه شده بود تیر و ترکش، رفت و آمد رزمنده
ها، دود، خاک، خون، شور و حرارت جنگ... چه خبر شده بود؟ علی این جا چی کار می کرد؟ اینا داشتن با کی می جنگیدن؟
آشپزخونه ی نه متری مون، به اندازه ی یه دشت، وسیع شده بود. دورترا رو نگاه کردم، تا چشم کار می کرد، آدم بود...
آدمای دشمن، که از رو به رو می اومدن سمت ما. لشگر عجیب غریبی بودن؛ فرمانده هاشون، کُت های سیاه و دستکشای سفید
داشتن، کُلاهای گِرد کوچیکم وسط سرشون بود. تو چشماشون پر از پلیدی و نفرت بود.
سیاهی لشگرشون، ترس، تو جون
آدم می نداخت. چقدر آدم داشتن! چطوری "این همه" آدمو سرباز خودشون کرده بودن ؟! توشون همه ی صنفا بودن؛ آهنگر، هنرپیشه، نقاش، دکتر، مهندس، معلم، دانشجو، حتی کشاورز و دامدار!
انگار بیشترشون کارگر بودن، کارگر کارخونه، کارگر
ساختمون، حتی کارگر مکانیکی هم توشون بود. "اینا" دیگه چرا آدمای بی گناهو می کشتن؟
سوار تانک، پیاده، رو ماشینای جنگی، با تمام قوا شلیک می کردن. آسمونم پر شده بود از هلی کوپتر و هواپیماهای جنگی، که داشتن با بمب، زمینو شخم می زدن. قیامتی شده بود.
صدای جیغ زنا و بچه ها تو دشت پیچیده بود. پیر و جوون، مثل برگ خزون می افتادن روی زمین.
تو این گیرودار، دیدم یه بچه، تیر خورده، داره نفس نفس می زنه. دلم دیگه طاقت نیاورد. رفتم اون ور، میون کشته ها.
...وای! صحرای کربلا بود. از همّه جای دنیا، آدم افتاده بود رو زمین؛ خیلی هاشون آفریقایی بودن... بمیرم! اون بچه ی پوست استخونی که حالا صدای نفسش بریده بود، یمنی بود، بحرینی، میانماری، مراکشی، عراقی، سوری، افغانستانی، پاکستانی، فلسطینی،...
از همه جا بودن. اون حیوونای وحشی هم از خیلی جاها بودن؛ اسراییلی، آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی، حتی چینی و ژاپنی...
داشتم دیوونه می شدم. داد زدم این جا چه خبره؟ این وحشیا کی ان؟ چرا افتادن به جون آدمای بی گناه؟
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت3⃣
یهو یه صدایی اومد. مثل باد، تو همه ی دشت پیچید. معلوم نبود از کجا میاد. حتی از تو قلب منم شنیده می شد. انگار همه
چی به صدا دراومده بود.
خوب گوش کردم، صدا آهسته و شمرده می گفت: "هر کس برای هر نظامی کار کنه، خواه ناخواه
اونو تقویت کرده. نوع کارش، زیاد مهم نیست؛ یکی براش کشاورزی می کنه، یکی براش کارخونه می سازه، یکی ماشین شو طراحی می کنه، یکی رسانه شو تقویت می کنه، یکی هم بارشو جابه جا می کنه؛ محصول کار اینا، روی هم، می شه قدرت
اقتصادی اون جا، می شه قدرت نظامی و فرهنگی اون جا، بلکه می شه قدرت سیاسی ش. حالا لشگر روبه روتو نگاه کن.
اینا دارن برای نظام باطل کار می کنن، هر کدوم تو حرفه ی خودشون؛ فرض کن این دکتر و مدیر و معلم و کارگر و هنرمند
برای اینا کار نمی کردن، اون وقت، این آدمای پلید، با چه قدرت و ثروتی می تونستن به جهان مسلط بشن؟ اینا بدونن یا ندونن، بخوان یا نخوان، شدن قوت و قدرت بازوی طاغوت؛ محصول کار ایناس که می شه قتل، می شه غارت، می شه
جنگ، می شه ظلم. می شه بردگی انسان هایی که آزاد آفریده شدن»
یه دفعه زمین و زمان بهم خورد، هوا تاریک و سرخ شد. باد شد طوفان، آسمون می خواست تیکه تیکه بشه. حس کردم
زمینِ زیر پام داره می لرزه، قلبم داشت از جا کنده می شد. این حرف، زمین و زمانو بهم ریخته بود: "بردگی انسان هایی که
آزاد آفریده شدن."
سرم داشت منفجر می شد. پر شده بودم از غیرت و خشم. داد زدم: "یعنی یه مرد تو این دنیا پیدا نمی شه، با این لعنتی ها بجنگه؟"
چهره ی علی اومد جلوی چشام. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم؛ علی رو دیدم با بچه های رزمنده ی خودمون. داشتن
جوونمردانه با اون لعنتی ها می جنگیدن. دلم آروم گرفت. اشکم سرازیر شد. با خودم گفتم: "ریحان! چطور تا حالا نفهمیده بودی؟ ماشّاللّه! نگاشون کن!
یه جاس تو این دنیا، که اصلا ساخته شده برای این که جلوی این لعنتی ها وایسه. خب واسه همینم این قدر به خونش تشنه ان."
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت 4⃣
دلم پر امید شده بود. راه افتادم سمت علی. از بین کشته ها که رد می شدم، صورت مظلوم زن و بچه هایی که افتاده بودن رو
زمین، جیگرمو آتیش می زد.
سرمو گرفتم بالا، که نبینم شون. با خودم حرف می زدم: "با کدوم گناه کشته شدین؟ کی دفتر آرزوهاتونو بست؟ کی به این حیوونای وحشی چنین حقی داد؟ علم شون؟ قدرت نظامی شون؟ ثروت شون؟ هیچ کس نبود
دستاشونو قطع کنه؟ هیچ قدرتی نبود جلوشون وایسه؟!
کاش یه ایران قدرتمند بسازیم. که علمش، ثروتش، قدرت نظامی ش،
همه چیش تموم باشه. اون وقت اینا نمی تونن هر جور خواستن، جولون بدن."
یاد وانتی دم خونه مون افتادم. آقا رضا... حس کردم داداشمه. فکر کن اونم به قدر خودش، برای ایران، ثروت درست می
کرد؛ قدر آوردن چند کیلو میوه و پیاز سیب زمینی از میدون و رسوندنش به یه محله... عجب! حتی آقا رضام یه رزمنده بود و تو قدرت جبهه ی حق، سهم داشت!
با صدای گریه ی علی به خودم اومدم. همون طور که داشت پشت هم شلیک می کرد، تمام قواشو جمع کرد و بهم گفت:
"نگاه کن ریحان! دارن همه رو می کشن، آتیش می زنن، یا اسیر می کنن و می برن. وقت نیست. دیر بجنبیم، می رسن به اتاق بچه هامون..."
دیگه گریه امونش نداد. منم زدم زیر گریه. گفتم: "خب همه ی مردا رو خبر کن؛ آقای ضیایی استادمون، عباس آقای بقال... اگه همه "با هم" بشیم می تونیم یه قدرت درست کنیم، کافیه هر کی تو حرفه ی خودش، کارشو خوب انجام بده..."،
یه دفعه یه توپ خورد وسط مون. من پرت شدم اون ور. سرم گیج می رفت، تلوتلو می خوردم. به هر زحمتی
بود خودمو رسوندم به آشپزخونه. دلم پیش بچه ها بود. یه نگاه تو اتاق انداختم، دیدم همه چی آرومه، خیالم راحت شد.
برگشتم سمت جبهه. دیدم همه ی مردا اومدن. هر کی با لباس کار خودش داشت می جنگید. بعضیا رو می شناختم. مردای محله مون بودن. چه صحنه ی دوست داشتنی ای شده بود! علی هم بود. برای اولین بار به شغلش افتخار می کردم.
می خواستم بهش بگم: "علی جان! خیالت از بابت خونه زندگی راحت! تو فقط حواست به مکانیکی ت باشه، خوب بجنگ"
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان❤️
قسمت5⃣
یاد ده دقیقه پیش خودم که افتادم، حرف مو خوردم. تا حالا این قدر شرمنده نشده بودم. آخه با بچه ها کلی دعوا کرده
بودم.
سرمو انداختم پایین...
صدای شکستن شیشه ی خونه ها اومد. وای! دشمن چقدر نزدیک بود! از فکر قدم زدن شون تو خونه م وحشت کردم! می
خواستم به خودم امید بدم، نگاه کردم به رزمنده ها... اِ... اِ... اینا چرا داشتن برمی گشتن؟ چرا بعضی مردا جبهه رو ول می
کردن می رفتن عقب؟ وسط این جنگ وحشتناک!!
بلند گفتم: "وای! علی! چرا مردا دارن برمی گردن؟ یهو کجا می ذارن می رن؟ دشمن داره میاد. صدای تانکاشونو می شنوی؟"
علی حرفی نزد. رو کردم به مردا، گفتم: "شما جبهه ی حقید. کافیه فقط اراده کنین. نمی بینین چقدر ازتون می ترسن؟ چرا با
تمام قوا نمی جنگید؟ چرا مبارزه رو رها می کنید؟"
علی برگشت رو به من، یه نگاه عمیق بهم انداخت و سکوت کرد.
داشتم دیوونه می شدم. گفتم برم جلوشونو بگیرم، نذارم برگردن. به یکی شون رسیدم، دیدم بی رمق و آشفته داره برمی گرده.
با خودم گفتم: "هر جور شده نمی ذارم برگرده. نباید پای این خوکای کثیف، به خونه هامون باز شه." سرش پایین بود. داد زدم: "آهای نامرد! چرا برمی گردی؟ نمی بینی این همه دشمنو؟ اینا مثل سایه میان تو خونه هامون.
یه دفعه به خودمون میایم، می بینیم دیگه هیچی نداریم؛ نه مال داریم، نه آبرو، نه شرف، نه حتی تن سالم؛ فقط شدیم برده! می فهمی؟ فقط شدیم
برده!"
سرشو با ناامیدی بالا آورد. داشتم سکته می کردم؛ علی بود!! سرش داد کشیدم: "علی! "تو" چرا برمی گردی؟" با بی تفاوتی گفت: "خسته ام. فکرم جای دیگه س. انگیزه ندارم." گفتم: "کجا از این جا مهم تر؟ فکرت کجاس؟ تو چِت شده؟"
با سردی بهم خیره شد و گفت: "فکرم پیش تو و بچه هاس" ...
مدتی هر دومون به هم خیره موندیم. حرفشو خوب می فهمیدم. من همیشه بهش غُر می زدم. سکوتش، صدای اعتراضای خودم بود. صدای غرغرام پیچید تو سرم:
"تو اصلا به فکر ما نیستی. من با دو تا بچه دیوونه شدم از صبح تا شب. به من چه این قدر با اینا سر و کله بزنم؟ مگه بچه های تو نیستن؟ همش چسبیدی به کار. منم می خوام برم پیِ کارای خودم. مگه من آدم نیستم؟ خسته شدم از کارای بی خودی خونه. کارایی که واسه هیچ کس مهم نیس... کارِت م آخه یه کاری نیس آدم دلش خوش باشه، از صبح تا شب، تو چاله، زیر ماشینای مردم..."
دوست داشتم زمین دهن باز کنه، برم توش.
راست می گفت. من همه ی انگیزه شو گرفته بودم. وضع بیشتر مردا همین طور بود. دسته دسته برمی گشتن.
دشمنم داشت لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. دلم می خواست بلند بلند التماس شون کنم: "بمونید. تو رو به خدا بمونید. تو رو به جان
بچه هامون، به خاطر سلامتی مون، به خاطر آرامش مون، به خاطر عزت مون، به خاطر محبتی که بین مون هست، بمونید.
بمونید و بجنگید."
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان❤️
قسمت6⃣
اما فایده ای نداشت. مردا برمی گشتن. دیگه خبری از اون همه امید و نشاط نبود. قدرت نداشتم رو پاهام وایسم. نشستم و
چشمامو بستم.
صدای تانکای دشمنو به وضوح می شنیدم. کم کم ترس تمام وجودمو گرفت. فکر کردم باید یه جایی مخفی بشم که نتونن اسیرم کنن. بچه هام چی می شدن؟ بچه های معصوم من، اونا هیچ گناهی نداشتن. آروم خوابیده بودن...
هرچی توان داشتم جمع کردم توی پاهام، نمی تونستم پاشم. خودمو به هر زحمتی بود رسوندم به اتاق. از صحنه ای که دیدم، جیغ کشیدم. خدایا این جا چه خبره؟ این چه کابوس وحشتناکیه که تمومی نداره؟ بند بند وجودم داشت می لرزید.
خودمو کشیدم عقب. نفسم داشت بند می اومد. دوباره نگاه کردم؛ متکاها و پتوها هنوز تو اتاق پخش بود. اما به جای بچه هام، دوتا موجود عجیب غریب، توی رختخوابا بود. ازشون می ترسیدم. نمی تونستم بهشون نزدیک بشم. یه حسی بهم می گفت اونا بچه هاتن؛ هانیه و ماهان.
دنیا داشت دور سرم می چرخید. یکی صدام زد: "ریحان! دیدی بالاخره اومدن تو خونه هامون؟"
علی بود، داشت هق هق گریه می کرد. منم زدم زیر گریه، گفتم: "هانیه ی من کو علی؟" جوابمو نداد.
یکی شون متوجه ما شده بود و زل زده بود بهمون؛ یه چیزی بین آدم و حیوون بود، قلاده هم داشت، چشاش مثل آدم آهنی، سرد و بی روح بود.
من داد زدم: "ماهان! تو ماهان منی؟" علی، دل شکسته، گفت: "اون دیگه مال ما نیست ریحان! قلاده داره، صاحب داره.
ولش کن، بیا بریم..." گفتم: "کجا بریم؟ این جا خونه مونه. اینا بچه هامونن. این اتاق ماس. این آشپزخونه مونه..."
یهو حس کردیم زمین زیر پامون داره می لرزه. علی هراسون دوید سمت آشپزخونه. تو یه چشم به هم زدن برگشت. مثل آدمای مست می خندید. گفت: "پاشو بیا تماشا کن. همه چی تموم شد! بچه هامونو آزاد می کنیم. همه ی آدما رو آزاد می
کنیم."
فکر کردم دیوونه شده، خودمو کشیدم تو آشپزخونه. زمین هنوز داشت می لرزید. اوووووه! چه خبر بود! تا چشم کار می کرد، مرد بود؛ مردای خودمون بودن. دیگه خبری از دشمن نبود. چه تجمع با شکوهی! صدای قدماشون، زمینو می لرزوند.
از وجودشون احساس آرامش کردم. خیالم راحت شده بود. کابوس بچه ها از ذهن مون رفت. علی هم پا شد، رفت پیش بقیه ی مردا...
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت7⃣
نور خورشید دشتو روشن کرده بود. از تماشای این همه مرد، که اومده بودن برای مبارزه، کِیف می کردم. جمعیت انگار منتظر کسی بود.
همه وایساده بودن رو به خورشید. مدتی همین طور گذشت. تا این که یه نفر رفت رو بلندی، رو به جمعیت وایساد؛
یه مرد نورانی بود. چه آرامشی داشت! همه منتظر بودن ببینن چی می خواد بگه.
مرد نورانی گفت: "عزیزان من! ما، در یک پیچ بزرگ تاریخی هستیم. و امروز، شیطان، تمام قوت و قدرتش رو جمع کرده تا کار "انسان" رو برای همیشه ی تاریخ،
تمام کنه.
این، یک نبرد تمام عیار خواهد بود؛ و شاید، آخرین نبرد جهان، برای رهایی انسان؛ و از بین تمام نسل ها، خداوند،
به "ما" توفیق داده تا در این مبارزه ی سرنوشت ساز، پرچم دار حق باشیم؛ در طول تاریخ، هرگز و هرگز، به
انسانها، این توفیق داده نشده که قادر باشند با هر کار و حرفه ای که به اون ومشغولند، مستقیم، برای جبهه ی حق، شمشیر بزنن.و از قِبل هر بیلی که می زنند، هر میخی که می کوبند، هر قلمی که روی ورق می گردونند، و هر دوربینی که به دوش میشند، درست مثل رزمنده ی راه حق، "نوری" کسب کنند.
حالا این گوی و این میدان! هر کس از شما، که اراده ی بودن، در
این نبرد جهانی رو داره، بسم الله!"
تو جمعیت ولوله افتاد. مردا انگار انگیزه و انرژی پیدا کرده بودن. مرد نورانی شروع کرد به تشکیل ارتش؛ حرفه ها رو یکی یکی، با جزییات نام می برد. مثلا می گفت این تعداد بنا می خوایم، این قدر رفتگر، این قدر دانشجوی فلان رشته، این تعداد دکتر... هر شغلی رو که نام می برد، یه عده مرد، که اون کارو بلد بودن، دست شونو میذبردن بالا و می رفتن اون ور.
شور و شوقی افتاده بود تو جمعیت. وقتی رسید به مکانیک، علی هم با خوشحالی دستاشو بالاگرفت و رفت اون طرف.
فکر کنم همه ی شغلا رو با جزییات نام برد. جمعیت زیادی آماده شدن. همه خوشحال و پرانرژی بودن. تو چشماشون قدرتی جمع شده بود، که حس می کردی هر کدوم کار ده تا مرد قوی رو انجام می دن.
تا حالا علی رو این جوری ندیده بودم چشماش پر از ایمان و انگیزه و شوق شده بود. منم خوشحال بودم. دیگه انگار کار تشکیل ارتش، تموم شده بود.
اما مرد نورانی بازم رو به جمعیت وایساد، مثل این که می خواست حرف مهمی بزنه، با لحن خاصی گفت: "فرزندان عزیزم! من به شما افتخار می کنم. شما در هر شغلی که هستید، رزمنده اید، رزمندگانی در راه آزادی "انسان".
بهتون تبریک می گم، که از این لحظه، درهای نور رو به دل هاتون باز کردید. اما بدونید که ستون اصلی خیمه ی ارتش، هنوز روی زمین مونده. و ما برای برافراشتن اون، به یک دسته ی ویژه احتیاج داریم؛
یک دسته ی ویژه، که هر کسی توانایی اومدن توی اون رو نداره. هم انگیزه و اخلاص بیشتری می خواد..."
بقیه ی حرف شو ادامه نداد. همه سراپا گوش شده بودن. هر کسی آرزو می کرد
برای اون دسته ی ویژه انتخاب بشه.
دوباره هیجانی افتاد تو جمعیت...
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان❤️
قسمت 8⃣
مرد نورانی گفت: "اون گروه ویژه روی زمین گمنامند؛ کارشون، سخت ترین کارها، و در جبهه، موثرترین افرادن، اما مجاهدت هاشون دیده نمی شه. هر چند که بین اهل آسمون، مشهور و محبوبند.
اگر این ها، پای کار نباشند و دل به کار ندن، بقیه هم
قادر به مبارزه نخواهند بود. شیرازه ی ارتش از ، هم خواهد پاشید و شکست خواهیم خورد."
یه مرد جوون، از بین جمعیت بلند شد و گفت: "من دوست دارم جزء این گروه ویژه باشم. از بی نامی و سختی کارم نمی ترسم. چون می دونم هیچ چیز پیش خدا گم نمی شه."
مرد نورانی لبخند زد و با مهربونی بهش گفت: "تو نمی تونی پسرم!"
مرد جوون از خجالت سرخ شد. پرسید: "چرا؟" مرد نورانی لبخند زد و سکوت کرد. دیگه کسی جرأت نمی کرد، دست شو بلند کنه. یه مدتی گذشت، مرد نورانی همین طور که انگار داشت بین جمعیت دنبال کسی می گشت، گفت: "اگر اون گروه ویژه نباشند، ارتشی نخواهیم داشت."
هر کسی دوست داشت، مرد، اونو انتخاب کنه. بعضیا که عقب تر بودن، روی پنجه ی
پاهاشون بلند می شدن، تا مرد نورانی ببیند شون. نفس ها تو سینه حبس شده بود. از هیچ کی صدا درنمی اومد. با هر چرخش نگاه مرد، نگاه همه ی مردها می چرخید، تا این که نگاه مرد نورانی، بالاخره روی یک نقطه ایستاد.
همه برگشتن و به اون نقطه نگاه کردن. دوست داشتن ببینن اون کیه...
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت 9⃣
من یه لحظه به خودم اومدم، دیدم همه دارن نگام می کنن. من پشت جمعیت بودم، ته آشپزخونه، نزدیک اتاق. از آخرین نفر مردا هم یه کم فاصله داشتم. همه بهم زل زده بودن. زبونم بند اومده بود. دوست داشتم از نگاه متعجب مردا فرار کنم.
مرد نورانی رو نگاه کردم. با اون چشمای عمیقش، درست داشت منو نگاه می کرد. جذابیت نگاهش، آدمو میخکوب می کرد. دلم تاپ تاپ می کرد.
به دلم گفتم: "آروم بگیر ببینم چی شده"، دلم گفت: "چیزی نشده، داری به خواسته هات می رسی."
تمام قدرت مو تو گلوم جمع کردم و با صدای زنونه م گفتم: "من؟" مرد نورانی لبخند زد. وقتی می خندید، از ابهّتش کم می شد.
جرأت کردم و با خجالت گفتم: "من هیچ کاری بلد نیستم. اخلاص هم..." بقیه ی حرفمو خوردم. مرد نورانی با مهربونی بهم گفت: "اما تو یک زن هستی!" اشک تو چشمام حلقه زد. حرفشو که نمی فهمیدم، اما به حکمتش ایمان داشتم.
مرد گفت: "به خودت نگاه کن. لباس رزمت رو ببین."
معنی حرف شو نفهمیدم. یه صدایی تو گوشم زمزمه کرد:
"جاذبه ی اندامت، لطافت قلبت، نرمی صدات، خنده ها و اشک های بی بهونه ت؛ این ها همه رزم جامه ی توان."
بُهت زده شده بودم. تا حالا به همچین چیزی توجه نکرده بودم.
مرد نورانی ادامه داد: "تو از روز اول خلقت، حیاتی ترین جزء سپاه، آفریده
شدی. و خواه، ناخواه، برای یکی از حق، یا باطل، شمشیر می زنی. ببین؛ این لشگر خداست، و تو یک زن هستی. می تونی
از بین شون، از کوچه پس کوچه های شهر عبور کنی، دلاشونو مشغول کنی، حواس شونو پرت کنی و دستاشونو سست کنی.می تونی مثل یک موریانه، بیفتی به جون اراده ی این بچه ها. می تونی بشی تیرِ شیطان و نیروی دشمن، و شهرو به آشوب بکشی. می تونی ارتش رو بهم بریزی."
همه سکوت کرده بودن. مرد، مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: " می تونی هم با همون رحمتی که تو وجودت هست، برای هر رزمنده، یه خواهر رئوف باشی، که مراقب آرامش و مردانگیِ برادرش هست؛ بزرگوار و باشکوه از بین شون عبور کنی، نه ردّی در قلبی به جا بذاری و نه موجی."
تو مردا همهمه افتاد. مرد نورانی راست می گفت. حرف شو می فهمیدم. وقتی می رفتم مهمونی، بیرون، خرید، مردا، مغازه ها... سرمو انداختم پایین و به فکر فرو رفتم.
صدا تو گوشم زمزمه کرد: "تازه این، یک پرده از خلقت زن هاست."
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان ❤️
قسمت 0⃣1⃣
علی با خوشحالی بهم نگاه کرد. نگاه مون، تو هم گره خورد. مرد نورانی هم به هر دومون نگاه کرد، و مثل پدری که تو
عروسی، دستای دخترشو می ذاره تو دست داماد، بهم گفت:
"و فقط زن ها می تونن از پسرها، مرد بسازن. فقط زن ها می تونن به مردهاشون انگیزه و انرژی و حیات بدن. تو وجود زن ها روح حیات هست، همون طور که تو خدا هست.
خداوند این قدرت خودش رو در وجود زن قرار داده. زن می تونه با لطافت آمیخته به عقلش، انقدر قدرتمند بشه، که تو سخت ترین بحران ها، به قلب بزرگترین مردها، پناه بده. زن می تونه دونه ی روح یک مردِ شریف رو شکاف بده. روح یک مرد، با تدبیر زنانه، جوونه می زنه، قد می کشه، به مقصود می رسه و آروم می گیره... این سنت خداونده."
مردا سراپا گوش شده بودن. حس می کردم آسمون و زمینم گوش می کنن. حرفای مرد نورانی، مثل نسیم صبح، تو همه ی
سلول هام نفوذ می کرد.
یه دفعه قلبم تپید و گفت: "پس دونه ی قلب زن چطوری شکاف برداره، جوونه بزنه، قد بکشه آروم بگیره؟" از این سوال دلم شرمنده شدم. مرد انگار صدای قلب مو می شنید،
لبخند زد و جواب داد: "این از رازهای هستیه. پیچیده س. درست مثل خود خدا. دخترم به خلقت حکیمانه ی خداوند ایمان بیار؛ تو بی آوازه و گمنام، به قلب و بازوی مردت، قوت بده، و خستگی و غبار جهاد رو از تن شوهرت پاک کن؛ اون وقت تو این مجاهدت سخت، هم قد کشیدن
روح او رو خواهی دید، هم صدای ترک برداشتن دانه ی روح خودت رو خواهی شنید. هر چند این کجا و اون کجا!"
حرفاشو می فهمیدم. جسارت پیدا کرده بودم. حس می کردم از همه ی مردا قوی تر و مهم ترم. اونام با نگاه شون، تحسینم می کردن.
مدتی همهمه بود. تا این که مرد نورانی بازم شروع کرد به حرف زدن، صدا تو گوشم گفت: "اینم پرده ی آخر!"
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#قدرت_پنهان❤️
قسمت 1⃣1⃣
مرد گفت: "اما عزیزان من! دشمن، فقط اون طرف تپه ها نیست. گاهی اهل سرزمین ماست. بین خود ماست. درون روح و تن مردا و بچه هامون رخنه کرده.
با این لشگر نامرئی چه کنیم؟ نه می تونیم نابودشون کنیم؛ چون اهل خونه هامونن و به جنگ مون نیومدن، نه می تونیم رهاشون کنیم؛ که کم کم، مثل طاعون، همه جا رو می گیرن و زمین گیرمون می کنن. "
بازم تو جمعیت ولوله افتاد. حرف از نگرانی بود. کسی راه حلّی نداشت. کم کم همه ساکت شدن، منتظر بودن ببینن مرد نورانی چی می گه.
مرد، بازم با مهربونی به "من" نگاه کرد. دست و پامو گم کردم. با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: "زن، معجزه ی دست های خداست؛ مرکز مغناطیس خانواده. این قدرت جاذبه، ودیعه ایست که خداوند به "او" سپرده. فقط یک
زن، می تونه مردا و بچه های نااهل خونه رو، در جاذبه ی وجود خودش، نگه داره، و نگذاره تاریکی و پلیدی وجود اون ها، به بقیه ی شهر، به میدون نبرد، برسه."
یاد معصومه خانوم افتادم. بنده خدا، یه پسر معتاد داشت، شوهرشم اهل هر جور فرقه ای بود. یه دفعه هول شدم، با افتخار گفتم: "معصومه خانم حواسش خیلی جمعه. مواظبه پسرش و شوهرش کمتر ولگردی کنن. یه جوری بهشون محبت می کنه که همیشه شرمنده شن."
چشمای مرد نورانی از خوشحالی تر شد. رو کرد به جمعیت و با بغض گفت: "چه کسی می تونه اجر این مجاهدت رو بشمره؟ مجاهدی که نمی ذاره عفونت و چرک از دل آدم
های ضعیف و ظلمانی، بریزه تو تنِ این لشگر..."
بین مردا زمزمه افتاد. نمی فهمیدم چی می گن. اما خیالم راحت بود، چون
مرد نورانی تأییدم کرده بود.
اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.
با رضایت لبخند زدم و بلند گفتم: "پس نیمی از لشگر شما زن ها هستند. زن هایی که در ظاهر، فقط از نامحرم حجاب می کنن، خونه داری می کنن، غذا می پزن، ظرف می شورن، بچه به دنیا میارن، سختی بچه ها
و بدخلقی شوهرا رو تحمل می کنن؛ اما در حقیقت، دارن آروم و بی صدا، پایه های سلطه ی طاغوت بر جهان، و ستون های
امپراطوری شیطان، رو از ریشه بیرون می کشند. چه زندگی رازآمیزی! چقدر گمنام!"
مرد نورانی با تمام وجود، تحسینم کرد.
احساس غرور می کردم. حتی کوه ها هم زیر این بار، خم می شدن. علی نگاهم می کرد. نگاهش پر از شکر بود. برای اولین
بار، "متواضعانه" نگاهش کردم.
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e