eitaa logo
بانوی پیشران
892 دنبال‌کننده
552 عکس
126 ویدیو
27 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب طلوع کرده و تمام آنان که در شب را صبح کرده‌اند به سمت روانه‌اند. حس می‌کنی خود قیامت است. واقعا کسی به کناری خودش حتی کار ندارد. همه عجله دارند زودتر به برسند. خورشید هر چند تازه سر برآورده ولی هرم گرمایش رمق را از تو می‌گیرد و زاویه کوتاه تابیدنش مانع دیدن می‌شود. حالا درست در به ستون یک داریم می‌رويم. هم تشنه‌ایم و هم گرسنه. هم کم کم دلنگران آن می‌شویم که با اين گرما اگر ظهر به برسیم خیلی خوب است. خانم های ایرانی که اصلا نمی‌بینیم و اگر بانویی باشد غیر ایرانی است. خلاصه دل توی دلمان نیست ولی یکباره صدای دلنشینی را می‌شنویم که همراهمان می‌آید. کسی قرآن می‌خواند. و چه زیبا می‌خواند. در این صبح گرم و راه پر فراز و نشیب و انتظار رسیدن به ، نوای دلنشین قرآن نسیم خنکی بود که گویی از بهشت می‌وزد. و ما همچنان چون قطره ای از دریا پشت به کرده‌ایم و به سمت سرازیریم. و حد فاصل و را می‌خوانند. صدایی سلام کرد. در حال خیلی از قوانین الهی را حتی باید بشکنی‌، اصلا قانون الهی است که حلال‌های دیروز را حرام بدانی و حرام دیروز را واجب. و گویی فرصتی برای سنجش اطاعت‌های آگاهانه توست. تو که تا دیروز عادت داشتی حجابت را سفت و سخت رعایت کنی و رویت را کیپ بگیری حالا دستور آمده حق نداری بیش از گردی صورت بپوشانی‌. خدایی سخت است جلوی همکارت رویت را باز نگه داری. و تا صدای سلام را شنیدیم برگشتیم جواب سلام بدهیم. و من زیر لب می‌گویم: انگار دفعه آخر است هم‌دیگر را قرار است ببینیم. چه اصراری بر سلام کردن دارد در این حالِ ما !!! و جواب مختصری می‌دهیم. خدا قوتی می‌گوید و توصیه مان می‌کند اول برویم چادرهای بعثه همین اندک وسایل‌ را بگذاریم و صبحانه بخوریم و فقط آب برداریم و سنگ و سریع به برویم تا به هرم گرمای آفتاب ظهر نخوریم. توصیه قابل توجهی بود. تشکر می‌کنیم و همگی به سمت ادامه می‌دهیم. و در مسیر چند باری باز ستون برادران همکار را می‌بینیم‌ https://eitaa.com/banooyepishran
رسیدیم چادرمان. همه خوشحال و خندانند. هر چه نباشید یکی از دو سه عید بزرگ الهی است. امده‌ای و در روزهای قبل از که سخت مشغول بوده‌ای و حالا در این زیباترین ایام خدا و روز عید شاد نباشی چه کنی؟ همه به استقبال‌مان آمدند. بساط صبحانه برای‌مان فراهم کرده‌اند. هنوز دلنگران زهراییم که جا ماند. یکی از سخت ترین اعمال حج به نظر من انتظاری است که برای خبر انجام می کشیم. تا خبرش را بدهند جان به لب می‌شویم. صبحانه خورده نخورده زمزمه‌هایی از وضعیت به گوش می‌رسد که برخی در فشار جمعیت زیر دست و پا مانده‌اند. دلهره‌ها بیشتر می‌شود. ما نمی‌دانیم شاکر باشیم برای جان سالم به در بردن‌مان نمی دانیم نگران زهرا باشیم و نمی دانیم پرسان حال دوست و همکار و احیانا اقوام باشیم. دخترم از تهران زنگ می‌زند و گریه می‌کند که حالت چطور است؟ می‌گویم چرا گریه می‌کنی ما که با هم حرف زدیم‌. باورش نمی‌شود. می پرسد کجا هستم؟ می‌گویم داخل چادر ولی قبول نمی‌کند. تماس تصویری هم که ممکن نبود بس که خبرهای بد رسیده بود و همه در حال تماس بودند و اینترنت فوق العاده ضعیف شده بود. دخترم را آرام کردم که خواهرم زنگ زد. بعدش برادرم. بعد دوست و رفیق... تازه تازه ما داشتیم خبرها را می‌گرفتیم. از بلندگوها هر که می‌رسید اعلام می‌کردند. هنوز خیلی از همکاران نرسیده‌اند. اذان داده‌اند و نماز مان حال دیگری دارد. بالاخره زهرای ما هم رسید. زار و نزار. وقتی زمین افتاده بود حجاج پاکستانی کشیده بودندش داخل چادرشان و مراقبت کرده بودند تا حالش جا آمده بود و بعد پا شد و آمد. امید در وجودمان زنده شد. بقیه هم کم کم از راه می رسند بزودی.... ولی خبرهای بد و بدتر به گوش می‌رسد. چادرچاقچور می‌کنیم برویم کمک. هرکس پزشکی و پرستاری و کمک‌های اولیه می‌دانست را صدا می‌کنند برویم کمک. آمدیم چادر هلال احمر. ولی می‌گویند سعودی‌ها خانم‌ها را راه نمی‌دهند. لحظات پردردی‌ است. باید کاری کنیم ولی نمی‌گذارند. نمی‌توانیم. به آشناها سر می‌زنیم‌. به چادر ایرانی‌ها. مسوول‌مان نگران است. می‌گوید جایی نرویم‌. نمی‌دانیم چه اتفاقی دارد می‌افتد فقط می‌دانیم اصلا اوضاع عادی نیست. برادرم تماس می‌گیرد که از حال همسرش خبر بگیرم. از مسوول‌مان اجازه می‌گیرم بروم پیدایش کنم. دخترعمویم هم امسال آمده باید او را هم پیدا کنم. این تنها کارهایی است که می‌شود انجام داد‌. در راه رفتن به چادرهای همسر برادر و دخترعمویم گاه به گاه صدای ناله زنی رو می‌شنویم که فریاد می‌زند و را لعنت می‌فرستد و صد البته امید دارد همسرش یا پسرش برسد و برگردد. هنوز هیچکس هیچ نمی‌داند. حال و هوای عید وحشتناک بوی خون گرفته و خبری از عید نیست. خیابان‌های پر است از احرام خونین آقایان و دمپایی که سابقه دار بود ولی احرام ندیده بودیم روی زمین باشد. در روز عید عادی بود که آقایان حاجی به دلیل وجوب تراشیدن موی سر را با سر و صورت خونین ببینیم اما این بار خون به سر و صورت بسنده نکرده بود. دست و پاها خونین است و بدن‌ها خونین. مردان قوی هم تک و توک، گریان و نالان و افتان و خیزان به سمت چادرها باز می‌گردند. بعضی ها هنوز باور نکرده‌اند عیدمان عزا شده و مشغول خرید از بساطی های سیاه پوست هستند و ما دلمان می‌خواهد داد بزنیم که بابا برادران و خواهران‌مان را در حال احرام کشته‌اند. تو مشغول خریدی!!!! همسر برادرم و دختر عمویم در چادرهاشان بودند‌ خبرش را به خانواده دادم. کارمان شده بود خبر گرفتن از این و آن که با واسطه پیدایمان‌ کرده‌اند که در حجیم و دنبال خبری از سلامتی حاجی‌شان هستند. بوی مواد شیمیایی ضدعفونی کننده بیشتر و بیشتر می‌شود‌ و سخت آزاردهنده است. به چادر بعثه برمی‌گردیم. یکی از برادران خونین و کبود خود را به چادر رسانده و هم شکرگزاریم و هم کنجکاو که بدانیم بقیه کجا هستند و ازشان خبری بگیرم. https://eitaa.com/banooyepishran
۹ فروردین سال ۱۳۷۵ اولین باری بود که توفیق داشتم به مشرف شوم. جوانترین حاجی کاروان بودم. آن موقع هم اسپانیولی خوب حرف می‌زدم و هم عربی. ولی بسیار متفاوت بود از تجربه سفرهای تبلیغی به کشورهای دور و نزدیک. دختر ۶ ساه و پسر یک ساله‌ام را گذاشته بودم و به می‌رفتم. ۳۰ و یکی دو روز باید دوری را تحمل می‌کردند و می‌کردم‌. وسایل ارتباطی هم نبود که بخواهیم مثل امروز گاه و بیگاه تماس بگیریم صوتی یا تصویری. ولی به هر حال تجربه شیرینی بود. اما آنچه به این شیرینی می‌افزود حضور بانویی بود که از همان روزهای اول در کنارش بلکه در محضرش برایم درس بود و آرامش بخش. بانویی که در عین استادی، بسیار ساده و متواضع بود. ته لهجه ترکی اش برایم شیرین ترش می‌کرد و حس نزدیکی می‌داد. مادر بود برای‌مان تا استاد. و البته خیلی بیشتر رفیق بود. شیرین و پر از احساس و عالِم و پر از آگاهی. جامع الجوامعی بود و در کنار همه دانشی که داشت دنیایی بود از تجربه و وقتی می‌نشستی پای حرفش، انگار می‌کردی در زمستان سردی در خانه مادربزرگ زیر کرسی نشسته‌ای به قصه های نغز مادربزرگ دل آرام کرده‌ای. آرامش‌بخش‌ترین انسان سال ۷۵ بود. و حتی های بعدی که همه را توفیق داشتم در محضر او باشم. و خونین ۹۴ و حتی مبیت در و هر آنچه امروز روایت کردم را در محضر این بانوی عزیز و ارزشمند بوده‌ام. و بی سلیقگی بود اگر از این مهربانوی عالمه یاد نمی‌کردم که در اوج اشک‌ و غصه و درد، آرام دلمان بود و یک کلامش تسکین و مرهم دردمان. و صدای دلنشین مناجات امیرالمؤمنین خواندنش را در ۷۵ هرگز فراموش نمی‌کنم و اگر توفیق خواندن یا شنیدن امیرالمؤمنین در مسجد برایم حاصل شود، بی‌شک آن را با صدای زمزمه می‌کنم. در این شب جمعه میهمانش کنیم به فاتحه ای همراه با درود بر اشرف خلایق رسول خدا و اهل بیت طیبین و طاهرینش https://eitaa.com/banooyepishran