#روایت_ماهشهر
_ ساعت ۵ صبح فرودگاه "مهرآباد"
_ کارت پرواز در دست نشستهام به انتظار اعلام نوبت سوار شدن هواپیمای "ماهشهر"
_ بلندگوی فرودگاه مدام درحال اعلام وضعیت پروازهاست. اهواز پرید. شیراز رفت. آخرین اعلام برای کرمانشاه انجام شد...
_ تقریبا مسافران کمی در فرودگاه ماندهاند.
اغلب هم آقایانی کت و شلواری هستند با یک کیف اداری و بدون چمدان یا ساک و کولهای. مشخصا مسافران چند ساعته نهایتا یک روزه اند.
از صحبتها هم میشود همین را درک کرد. همه صحبت کاری و جلسه میکنند و از قرارهای بعدی در تهران با هم گفتگو میکنند. (دلم میخواهد در این باره بنویسم ولی شاید ماهشهریها دلشان نخواهد.)
_ کمتر بانویی در پرواز هست. فقط یک مادر و دختر مسن که هرچند چهرهشان جنوبی است و لهجهشان، اما سبک لباس پوشیدن دختر که خودش عاقله زنی است، تهرانی که نه، "ززآ" یی است. شاید ۸ سال جنگ مصدومشان نکرده باشد ولی این اغتشاشات "ززآ" تیر و ترکشش به این عاقله زن هم گرفته.
https://eitaa.com/banooyepishran
#روایت_ماهشهر
_ساعت حوالی ۸ محوطه بیرونی فرودگاه ماهشهر
_ دو بانوی عزیزی ماهشهری که بعدتر متوجه می شوم یکی فرزند شهید است و دیگر فرزند رسولخدا صلوات الله علیه به استقبالم آمدهاند.
_ توقعم بود از گرمای ماهشهر نفس کم بیاورم ولی بیشک هوا از تهران بهتر بود. البته ساعت ۸ است و جا دارد برای اعلام دما و ....
_ رفتیم منزل اسماءسادات که به شدت بسیار بالایی خوش سلیقه چیده شده ولی به شدت بسیار زیادی بی شباهت است به خانههای بومی. کاملا مدرن است و البته خوش سلیقگی اسماءسادات بیشتر به چشم میآید.
_در میهماننوازی هم همه چیز به شدت دلنواز است و بینظیر...
_ دلنشین ترین بخش میهمان نوازی آنجا بود که به وقت ناهار تعدادی از خانمها آمده بودند و همه با هم ناهار را میل کردیم.
یاد خیام لبنان افتادم وقتی دیدم همه جمع شدهاند. آن سال هم در خیام پذیرایی در یک خانه بود ولی با کمک همه و زیبایی این قصه آن بود که آدم از جمع صمیمیشان انرژی میگرفت و احساس غربت نمیکرد. حالا توی ماهشهر گرم، گرمای حضور دوستانی دیرین را حس میکردم. دوستانی همرنگ و همفکر و هممسیر. دوستانی که از جان و دل برای مردم شهرشان تلاش میکردند، بیدریغ و بیمنت و صدالبته پرتلاش و خوشفکر....
https://eitaa.com/banooyepishran
#روایت_ماهشهر
_ حسینیه دیدنی بود. همه رنگی هم حضور داشتند. همه سنی و بعدتر متوجه شدم حتی با هر تفکری...
_ تصمیم داشتم فقط سخنرانی کنم اما باز هم خوی معلمی اجازه نداد.
دلم میخواست با آن جمع جوان و نوجوان و پیر و میانسال راحت گپوگفت کنم.
_ میکروفون به دست و ایستاده تلاش کردم از گذرگاه تاریخ، دخترک زنده به گور شده را بیرون بیاورم و به دست اسلام بسپارم تا عزت و کرامت و هویت و شخصیت خود را بازیابد و در عبور از کوچههای بنیهاشم، تمام کوثرانگیهای فاطمه را در کنار پدر به تصویر کشم تا وقتی نقش و نگار بانوی کربلا و ضرورتهای حضور او در صحنه اجتماعی و سیاسی را به قلم بیان میسپارم، "ما رایت الا جمیلا" را در قاب چشمان مخاطبم به نظاره بنشینم.
_ حالا تاریخ و جغرافیا در دستان ما بانوانی است که باید آن را زینبی ترسیم کنیم و اگر نه، باختهایم.
نه بازی را که زندگی را ...
که ولایتمداری را که از فدک مادر آموخته بودیم....
که تمدنسازی را که با خطبههای زینب در ویرانکده کاخ یزید تمرین کردهبودیم....
و امروز باید مشق کنیم و به فردای تاریخ بسپاریم.
https://eitaa.com/banooyepishran
#روایت_ماهشهر
_ اینجا ماهشهر است. همان ماهشهری که آبان ۹۸ و بعد از گران شدن بنزین در صدر اخبار قرار گرفت. گاهی حتی برای برخی سقوط کرد.
با تانک و نفربر در خیابان تردد میشد و برای برخی دستیابی به سلاح جنگی کار یکی دو دقیقه بود.
جراحی و کوره آن روزها مثلا سقوط کرده بود ولی بانوی ماهشهری فرقی نداشت از جراحی یا کوره باشد، میهمان حسینیه عزیز بود و اصلا صاحبخانه.
****
_ حسینیه ها قلب شهرهای ما ایرانیها و شاید مسلمانان است و بانوان فعال و پرتلاش خون تپنده حسینیهها و شهرهای دور و نزدیک ایران زمین.
_ دلم برای ماهشهر تنگ شده....
برای عسل و غزل
برای اسماءسادات
برای مادر سید رضا
برای خانم قنواتی
برای خانم حیاتی
برای بانو کردزنگنه
برای ریحانه که حرف نه، که سکوت بود
برای بانو درویشی که تا لحظه آخر کنارم بود و اهل رفتن مدام کربلا بود
کاش دعایم کند....
https://eitaa.com/banooyepishran