#روایت_۹۵
پرواز سیدنی نشسته و #مارتا با یک کوله پای بر زمین کانگوروها میگذارد.
پاسپورتش را دست مامور میدهد و به دوربین زل میزند.
مامور نگاهی به پاسپورت میاندازد و چشمش که به مهر عراقی میخورد، میپرسد: "برای شرکت در آیین مسلمانها رفته بودی؟ چطوری میتوانی به یک کشور عقبمانده بروی؟ نمیترسی؟!"
#مارتا نگاهش را از دوربین به خانم مامور میدوزد و میگوید:
"اگر پزشکی پای تو را که دردناک است ماساژ دهد؛ کشورش عقب افتاده است؟
اگر دانشجویی جارو به دست بگیرد و زبالهها را جمع کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر رئیس ادارهای به مردمش التماس کند تا خدمت شان کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر کودکی در اوج خستگی از پیادهروی طولانی همچنان لبخند بزند، کشورش عقبافتاده است؟
اگر پیرمردی برای پیمودن مسیر با جوانان مسابقه دهد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر زنی در اوج وقار کیلومترها برود بدون آنکه کسی مزاحمش شود و نگاه خریدارانه به او بیندازد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر فقیری از همان مال کمی که دارد به همگان هدیه کند، کشورش عقبافتاده است؟
من در این آیین، عشق را و راستی را و زیبایی را دیدم، هرچند تو همه را عقبافتادگی بنامی.
من کسانی را دیدم با زخمهایی عمیق و پر از درد که مردمی را از تمامی جهان در آغوش پر مهر خود جای داده بودند، هرچند تو آنها را عقبافتاده بنامی.
زن پاسپورت #مارتا را با حسرت مُهر ورود زد و با نگاهش دور شدن او را دنبال کرد.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab