eitaa logo
بانوی پیشران
893 دنبال‌کننده
552 عکس
126 ویدیو
27 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
🖊شما هم روایت کنید زینب .... روایت شما را با نام خودتان منتشر می‌کنیم. مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله: شماره 09939287459 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
"بودن یا نبودن مساله این است" آدم ممکن است در مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” باشد یا شاید در مختصات N 35° 51’ و E 51° 06’ ولی در حقیقت و در هر دو حال، در یک مختصات قرار گرفته باشد حتی وقتی فاصله‌ای نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دارند. ولی باور کنید شدنی است حتی بدون قالیچه سلیمان... حتی می‌شود در سال ۱۴۰۲ زیست کنی ولی دقیقا در سال ۵۹ بوده باشی. این اتفاق درست از روزی افتاد که زمان متوقف شد و زمین در زیر پای بشر و از نقطه جغرافیایی‌ای با مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” گسترده شد. آن روز شد تمام زمان و N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” شد تمام زمین .... داشتن این اطلاعات اصلا نیازی به GPS ندارد. بیشتر معرفت می‌خواهد. درک این اطلاعات نیاز به PHD هم ندارد. بیشتر عشق می‌طلبد آغشته به عقل. لازم هم نیست یادآوری کنم: عشق + عقل = حماسه به گمانم بدیهی است. حالا هزینه می‌کنی می‌کَنی، می‌روی خستگی می‌کشی بی‌خوابی، گرما و ... اصلا به امیدی می‌روی حتی می‌روی خانه پدری و بی‌آنکه چشمت به یک نگاه سیر شود یا با توجه و آرامش باشی، باید دل بکَنی و بروی... و تصمیم می‌گیری که حتما برگردی و حین رفتن، دست کم یک خداحافظی درست حسابی کنی .... می‌روی به امیدِ رسیدن، بودن در هوای بارانی، در گذرگاه عشق و عقل .... می‌روی با کوله باری از توصیه‌ها و درخواست‌های دوست و فامیل و آشنا .... بماند که برخی هم خدا برایشان خواسته و لاکچری و لوکس می‌روند و برمی‌گردند با دلِ سیر و حالِ خوب.... من ولی هنوز فکر می‌کنم در انتخاب مساله شک دارم: "بودن یا نبودن" و "رفتن یا ماندن" ؟ و من اگر می‌روم یا می‌مانم، باید درست در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” باشم‌. و دیده‌ام برخی همین جا، همین دور و برها بی‌آن‌که بروند، درون دستگاهند و محیاشان، محیای اوست‌. و لابد ممات‌شان مانند ممات او.... آن پیرزنی که کاسه گل سرخش را پر از آش با پیاز داغِ فراوان کرده، هم در همین مختصات است، آنقدر که پسران شیطان محله وقتی تکیه زده اند و شربت می‌دهند و حتی سینی‌ها را هم سیراب می‌کنند. حتی آن دختری که دوربین به دست گرفته و دارد از هر کوله‌ای که رنگ اربعین دارد، عکس می‌گیرد و عطاری محل که خاک شیر را به زوار نصف قیمت می‌دهد. و حاج آقای امام جماعت مسجد که مداح مسجد را دعوت کرده به یک مجلس کوچک بعد از نماز ظهر روز اربعین در خانه پیرمرد همسایه که امسال زمین‌گیر شده و اشک می‌ریزد که اربعین نمی‌تواند مسجد باشد برای عزاداری. من باور دارم، کاسه‌های آش پیرزن؛ شربت های حتی ریخته پسرک‌های محل، تصویر دختر خانم از کوله زایران، آقای عطار محل، امام جماعت و آن‌ها که برای عیادت و زیارت خوانی به خانه پیرمرد می‌روند همه در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” حضور دارند و کسی سلام‌شان را پاسخ می‌دهد و اشک‌شان را در صدف مرواریدها جمع می‌کند برای صحرای محشر.... 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
سال ۹۳ بود به گمانم که در عمود ۲۸۵ با آقای ابوحیدر آشنا شدم. من دنبال جا برای بعد از برگشت از پیاده روی در نجف بودم که یکی از همکاران او را معرفی کرد و گفت بنده خدا چند روزی است التماس همه می‌کند بابت زایر... و من قرار شد زایر خانه شان باشم منتها دو سه روز بعد یعنی درست فردای ... منزل‌شان نزدیک فرودگاه نجف بود. در تمامی این سال‌ها گاهی رفته‌ام دیدن‌شان و گاهی نه ولی هرسال قبل ایام دختر ابوحیدر پیام می‌دهد که می‌آیی یا نه و چند نفر با خودت مهمان می‌آوری و ‌‌.... ابوحیدر ادویه فروشی دارد و همسرش فرهنگی است و دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و در تمام این سال‌ها گمانم این بود اینقدر ما را تحویل می‌گیرند برای این است که خیلی اهل کرم هستند و البته که هستند ولی امسال تازه متوجه شدم قصه چیز دیگری‌است. از ام‌حیدر بابت زحمت‌هایش تشکر کردم که گفت: تو نمی‌دانی چه لطفی به من کرده‌ای. همسرم پیر شده و مرا به زیارت سیدالشهدا نمی‌تواند ببرد و من حسرت به دل‌ مانده‌ام. تمام دلتنگی‌های مرا از بین می‌برد چون فرصت می‌کنم به زوار سیدالشهدا خدمت کنم، به جای زیارت. تو اولین مهمان این خانه ای و بعد از حضورِ تو، به عنوان اولین مهمان، برکت به خانه ما سرازیر شد. تازه بعد از آمدنت خانه را نوسازی کردیم و پذیرایی را بزرگ کردیم و مهمان‌های بیشتری را می‌توانیم بپذیریم‌. امسال با همسایه هماهنگ کرده بود که زائران بیشتری را برای خواب به منزل آن‌ها بفرستد و غذای‌شان با ام حیدر باشد. خیالش هم برایم سخت است که ۲۰ روز بین ۵۰ تا ۸۰ نفر را صبحانه و ناهار و شام بدهی. به قول حضرت آقا در کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی" کل دنیا دو صف دارد. صف خدا و صف غیر خدا و اگر کسی به صف خدا بپیوندد، به صف حیات و قدرت و .... الهی پیوسته. و در صف الهی، تمام قدرت با توست و عشق خدمت را با تمام قدرت می‌توانی تقدیم خلق الله کنی. و ام حیدر نمونه ایست از پیوستن به صف الهی برای خدمت به زائران حسینی.... امروز ظرف‌ها را که نمی‌گذاشت بشورم و من گفتم تو خدمت زایر امام حسین می‌کنی، پس به من هم اجازه بده خدمتِ خادم امام حسین را بکنم. 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
روایت زنگ زده می‌گوید: "چه جوابی بدهیم به راننده که می‌گوید شما ایرانی‌ها با زائر امام رضا اینطور که عراقی‌ها با زائر امام حسین رفتار می‌کنند رفتار نمی‌کنید؟" گفتم: "خوب راست می‌گوید. حرف حساب جواب ندارد." گفت: ی چیزی بگو کم نیاریم.😁 گفتم: "بگو و سبک پذیرایی و کَرَم عراقی یک مدل است که همه ملت‌ها دارند تمرین می‌کنند برای یک مشق جدی. شما عراقی‌ها دارید تمرین می‌کنید برای پذیرایی از کسانی‌که می‌آیند برای دیدار حضرت در مرکز خلافتش و ما ایرانی‌ها مثلا داریم تمرین می‌کنیم چطور کار فرهنگی زمینه ساز انجام دهیم، همان‌طور که یک حکومت تشکیل دادیم و تلاش داریم اسلامی باشد که به دنیا نشان دهیم می‌شود حکومت اسلامی داشت. اصلا اسلام مدل دارد برای جنس حکومت. و همه ما و شما و ملت‌های دیگر داریم تمرین می‌کنیم نقش خودمان را چطور در دولت مهدوی ایفا کنیم. داریم سهم خودمان را مشق می‌کنیم. پس تو توقع نکن ما سهم شما را مشق کنیم هرچند ما هم داریم کنار شما یاد می‌گیریم و سهم شما را هم یک وقتی دیدی ازتان گرفتیم و با مدل بهتری اجرا کردیم.😊 پس بهتر که دنبال این نباشی که ما هم مثل شما بشویم. ما باید تکه‌های مکمل هم باشیم تا پازل دولت مهدوی را کامل کنیم." گویا راننده نجفیِ خوش‌ذوق کیفش کوک شده‌بود و راضی شده‌بود که ما نباید مثل عراقی‌ها با زائر رفتار کنیم. اما خودمانیم ما که می‌دانیم ما هم باید تمرین کنیم و یاد بگیریم. باید یاد بگیریم در خانه‌هامان را مثل عراقی‌ها به روی همدیگر باز کنیم چون در دولت مهدوی دری به روی کسی بسته نیست و همه با هم ندارند. رفع بی منت نیازهای دیگران را باید تمرین کنیم چون در دولت مهدوی کسی نیازمند نباید بماند. کار مردمی با حساب و کتاب را باید تمرین کنیم چون دولت مهدوی دولتی کاملا مردمی است و باید آن را تمرین و یاد گرفته باشیم. اصلا نظام امت و امام بر مبنای نظام "اخوت" بنا می‌شود و ما باید اخوت را از یاد گرفته باشیم. ما خیلی از باید الگو بگیریم. خیلی باید مشق بنویسیم و تمرین کنیم و دربیاوریم تا بی‌غلط در آن دولت کریمه زندگی کنیم. ما باید را تمرین کنیم و تکثیر و دنیا را با آن آشنا کنیم تا وقتی مهدی فاطمه گفت: "ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛ ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛ ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا. همه عالم؛ حسین را بشناسند و با منتقم او همراهی کنند. اصلا تمرینی برای حضور منتقم خون است و دولت کریمه او... 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
✨«نقش بانوان در پر کردن خلأهای جامعه»✨ 📌 سخنران: حجت الاسلام و المسلمین یوسفی 📆 زمان: دوشنبه الی چهارشنبه، ۲۰ الی ۲۲ شهریور، ۶ الی ۷/۳۰ صبح 🏠 مکان: تهران، خیابان مجاهدین اسلام، خیابان ایران «ویژه بانوان» ✅ برای برقراری نظم در جلسه لطفاً رأس ساعت حضور فرمایید. 🔊 پخش زنده در کانال مَأمَـــــنْ: 🕊 https://eitaa.com/amanate_fatemi ⬅️ جهت حضور در مراسم با آی دی زیر ارتباط بگیرید: 📲 @mazimid ┏━━━🍃🏡🍃━━━┓ ‎┄┄┅┅✿❀ܩَأܩَـــــࡅْ߭ــ❀✿┅┅┄┄ ┗━━━🍃🏡🍃━━━┛ ‌‎ 🕊https://eitaa.com/amanate_fatemi
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
سال ۱۳۷۵ نشسته‌ام بالای پله‌های بقیع. ما خانم‌ها را در قبرستان بقیع راه نمی‌دهند و فقط حق داریم همان پشت پنجره‌های بقیع بنشینیم و آرام، و نه با صدا اشک بریزیم. خیال‌بافی‌هایم گل کرده و داشتم کفش‌هایم را به کفشداری می‌سپردم که بروم داخل حرم و گرد در و دیوار را بگیرم. جارو برمی‌داشتم بروم قبرستان را جارو کنم‌. بعد بالای سر می‌نشستم زیارت‌نامه می‌خواندم و می‌آمدم پایین پا که بقیه زیارت را بخوانم و بعد دو رکعت نماز بخوانم و بروم. بعد می‌آمدم می‌نشستم در صحن و باد که می‌پیچید لا‌به‌لای پرچم بالای گنبد دلم را می‌سپردم به کبوترها تا بوسه‌ای از جانب من به گنبد تقدیم کنند. در خیالات خودم داشتم می‌رفتم از کنار این ضریح به کنار آن یکی، که با صدای داد شرطه‌ای به خود آمدم و دیدم دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم و صدای ضجه‌هایم حرصش را درآورده. چشم باز کردم هیچ نبود‌. هییییچِ هییییچ. نرده‌های بلند قبرستان و خرابه‌ای که با چند سنگ نشان‌گذاری شده بود و ما شیعه‌ها دل‌مان به دیدن همان چند نشان خوش است به عنوان مرقد برادر تو و دو یادگار کربلا و امام صادق علیهم السلام. ****** سال ۱۴۰۲ نشسته‌ام بالای پله‌های حرم. پایم شکسته و آن‌قدر شلوغ که است با ویلچر راهم نمی‌دهند. و فقط حق دارم همان بالای پله‌ها بنشینم. ضجه می‌زنم و به پهنای صورت اشک می‌ریزم. خیال‌بافی‌هایم لازم نیست گل کند. آن‌قدر شلوغ است که اصلا کفش‌‌داری‌ها کفش نمی‌گیرند‌. نایلون می‌دهند دست‌مان. نشسته‌ام و با دستمال که نه با گوشه روسری‌ام خاک پای زوار حرم را برمی‌دارم. مهرها را مرتب می‌کنم و زیارت‌نامه‌ زائری را که دارد می‌رود می‌گیرم و زیارت‌نامه می‌خوانم. نمازم را همان‌جا نشسته می‌خوانم و با سلام و صلوات و درمیان احترام و کمک خادمان که راه را برایم باز می‌کنند به سمت در می‌روم. همان‌جا صورتم را به کتیبه‌های روی دیوار می‌مالم و سلام وداع می‌خوانم و می‌روم ولی هزار بار برمی‌گردم و سلام می‌دهم و باز چند قدم جلوتر برمی‌گردم و سلام می‌دهم. آن‌قدر که دیگر حرم را نمی‌بینم ولی باز هم به تصویر حرم که در ذهن دارم سلام می‌کنم تا وقتی سوار ماشین شویم و به سمت خانه پدری برویم. ***** سال ۱۳۹۴ نشسته‌ام در بین‌‌الحرمین. نگاهی به گنبد سبز می‌اندازم و نگاهی به پله‌های بقیع که دیگر اجازه نداریم حتی از آن‌ها بالا برویم و دم گرفته‌ام که: می‌سازم ايوون طلاتو .... گنبد و گلدسته‌هاتو ..... با اذن حضرت زهرا ..... صحن باب المجتباتو..... ***** و هر که می‌بینم از گوشه‌گوشه دنیا آمده‌اند و این مسیر بهشتی پررونق‌تر می‌شود، هر که می‌بینم یکی پشت کوله‌اش زده "راه قدس از کربلا می‌گذرد"، و این که می‌دیدم خیلی‌ها دنبال این بودند که اگر زیارت نصیب‌شان نشده، یک خدمتی بکنند و کارنامه‌شان را پربارتر کنند، باورم شده که روزی بین‌الحرمین را خواهیم ساخت که یک سویش گنبد سبز نبیِ رحمت است و یک سویش یادگاران کربلای حسین..... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
پرواز سیدنی نشسته و با یک کوله پای بر زمین کانگوروها می‌گذارد. پاسپورتش را دست مامور می‌دهد و به دوربین زل می‌زند. مامور نگاهی به پاسپورت می‌اندازد و چشمش که به مهر عراقی می‌خورد، می‌پرسد: "برای شرکت در آیین مسلمان‌ها رفته بودی؟ چطوری می‌توانی به یک کشور عقب‌مانده بروی؟ نمی‌ترسی؟!" نگاهش را از دوربین به خانم مامور می‌دوزد و می‌گوید: "اگر پزشکی پای تو را که دردناک است ماساژ دهد؛ کشورش عقب افتاده است؟ اگر دانشجویی جارو به دست بگیرد و زباله‌ها را جمع کند، کشورش عقب‌افتاده است؟! اگر رئیس اداره‌ای به مردمش التماس کند تا خدمت شان کند، کشورش عقب‌افتاده است؟! اگر کودکی در اوج خستگی از پیاده‌روی طولانی همچنان لبخند بزند، کشورش عقب‌افتاده است؟ اگر پیرمردی برای پیمودن مسیر با جوانان مسابقه دهد، کشورش عقب‌افتاده است؟ اگر زنی در اوج وقار کیلومترها برود بدون آن‌که کسی مزاحمش شود و نگاه خریدارانه به او بیندازد، کشورش عقب‌افتاده است؟ اگر فقیری از همان مال کمی که دارد به همگان هدیه کند، کشورش عقب‌افتاده است؟ من در این آیین، عشق را و راستی را و زیبایی را دیدم، هرچند تو همه را عقب‌افتادگی بنامی. من کسانی را دیدم با زخم‌هایی عمیق و پر از درد که مردمی را از تمامی جهان در آغوش پر مهر خود جای داده بودند، هرچند تو آن‌ها را عقب‌افتاده بنامی. زن پاسپورت را با حسرت مُهر ورود زد و با نگاهش دور شدن او را دنبال کرد. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
نشسته‌ام در مجلس شهادت امام رضا و ذاکر اهل‌بیت دارد روضه می‌خواند؛ ولی من، در دل خودم، روضه خوان دارم. گاهی یابن الشبیب می‌خوانم و گاهی پای برهنه دنبال حضرت می‌دوم به نماز برسم. این هروله مرا بازی گرفته و نمی‌دانم کجای تاریخ بایستم و آرام آرام اشک بریزم... ذاکر رسیده به آخرهای روضه‌اش و می‌گوید چه پایان‌بندی قشنگی دارد دو ماه عزای برای آل الله. و من هم می‌رسم به کنار درهای خانه‌ام وقتی دارم به همسرم می‌گویم: "مهریه‌ام را بخشیدم فقط بگذار بروم بدرقه جگر گوشه رسول خدا". و از خانه همسایه صدای بانوی خانه را می‌شنوم که می‌گوید: "مهرم حلال بگذار بروم جای مادر و خواهر امامم خاک عزا به سر کنم‌". نشسته‌ام خودم و زنان همسایه را در صفحات تاریخ نگاه می‌کنم که ایستاده‌ایم کنار در و عاجزانه و ملتمسانه همسران‌مان را نگاه می‌کنیم و مهریه‌مان را نه از سر اجبار که با میلِ تمام و اختیار می‌بخشیم و می‌روم تا با فاطمه معصومه مواسات کنیم در عزای برادرش. نشسته‌ام زنان را در کوچه پس کوچه‌های تاریخ تماشا می‌کنم که جای فاطمه زهرا نشسته‌اند کنار پیکر نیمه جان علی بن موسی الرضا که چونان مارگزیده به خود می‌پیچید و انگار این بار ابن شبیب دم گرفته و برای حضرت رضا آب طلب می‌کند. نشسته‌ام بانوان نوغان را تماشا می‌کنم که دامن‌ها را از شاخه‌های گل پر کرده‌اند و نه از سنگ، تا پیکر امام مهربان‌شان با احترام تشییع شود و امام را در میانه‌ گل‌‌هایی که از آسمان می‌بارد، وداع گویند. نشسته ام به تماشای آن روز که در دلگیرترین ساعات دنیا پیراهن کهنه‌ای به غارت رفت، خیمه‌هایی سوختند تا آن‌ روزی که زنان نوغان قیام کردند، در بدرقه ولی‌شان و نگذاشتند پیکرش در غربت بماند. نشسته‌ام به تماشای تمام تاریخ که هرگاه زنان به میدان آمدند، کاری کردند به قد و قواره تاریخ.... حالا دارم در کوچه پس کوچه‌های قُم قدم می‌زنم و صدای بانو را می‌شنوم که بانوان همسایه را به یاری می‌خواند برای پشتیبانیِ جنگ و جبهه‌ای در شهر به‌پا کرده تا جبهه‌ها بی‌یار و یاور نمانند. دارم را وقتی در کاخِ سرخ یکی از دو قدرت بزرگ آن روز جهان و در برابر نشسته و پیام‌بر امام است، نگاه می‌کنم و یادم می‌افتد که پیشتر به امثال او گفته بود: "من شما را به رهبری قبول دارم". از هلند تا ایران هم‌قدم با می‌شوم وقتی حضور در هلند و پرداخت مالیات به آن دولت را _دولتی که حامی رژیم صهیونیستی است_ عین کمک به رژیم کودک‌کش دانست و از آسایش و آرامش ظاهری آن‌جا دست شست و کرد. نشسته‌ام از فراز تاریخ به زنِ با شرف و با استعداد ایرانی نگاه می‌کنم که یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین ضربه‌ها را به ادعا‌ها و دروغ‌های تمدن غربی زده و آن‌ها را به‌شدت عصبانی کرده‌است. دخترک نوجوان سینی چای را جلویم گرفته و بفرما می‌زند. چشمی به چای دارم و چشمی به لاک سیاهش و موهایی که بی‌ملاحظه حضور آقای ذاکر افشان و پریشان شده. چای را با آرامی برمی‌دارم و با دخترک حرف‌ها می‌زنم‌: "تو میراث‌دار همه این بانوان تاریخ‌سازی! باور کن نظام سلطه‌طلبِ غرب که به بهانه واهیِ حقوق زن، تو را به برهنگی می‌خواند، می‌خواهد نگاه‌های عطشناک هرزه خود را سیراب کند." چشمانش را خواندم به دیدن آزادی که اگر تعریف درستی داشت امروز دختران محجبه فرانسه هم حق درس خواندن داشتند نه آن‌که محروم بمانند به جرم آزادی در انتخاب. چشمانم به التماس به او می‌گوید: "تو خودت مهسایی و به اندازه مهسا قربانی شده‌ای حتی وقتی در میانه‌ مجلس اهل بیت آمده باشی." نگاهش می‌کنم و به او می‌گویم تو که هر روز ساعتی را در برابر آینه ایستاده‌ای. چطور ندیده‌ای دست‌های پرتوان را در دستان خودت؟ چگونه است که چشمان پر اقتدار را در نگاه خودت نمی‌بینی؟ باور نداری که تو حتی از بانو پر توان‌تری؟! قند را که برمی‌دارم دلم می‌خواهد قندان نیمه خالی را با طعم شیرین پر کنم تا دختر وطنم بداند من هم مثل او خونخواه مهسا امینی‌ها و حدیث‌ها و نیکاها هستم. من هم طلبکارم. از دنیایی که زن بودن را از ما گرفته‌است. گل خشک یادگاری بالای حرم امام رضا را از کیفم درمی‌آورم و کنار سینی چایش می‌کارم و لبخندی تقدیمش می‌کنم. نگاه او هم پر از مهربانی شده‌است. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
وَساده هر چند نرم نبود اما آن شب تمام تلاشش را کرد که گرم باشد و نرم زیر سرش. وَساده خیال می‌کرد، او شب را نمی‌تواند آرام بخوابد پس با خودش می‌گفت: "باید من اسباب آرامشش باشم". اما وَساده تا آخر عمرش ندید که کسی شبی را این چنین آرام بگذراند و سر بر او تکیه دهد و خوابش ببرد. وَساده دل توی دلش نبود. آیا یار همیشگی‌اش جان سالم به در می‌برد؟ آیا فراق طول می‌کشد و یا خیلی زود باز خواهد گشت؟ سرگشته بود و سر درگم. نمی‌دانست رفتنش را طلب کند یا بازگشتش را. از رفتنش شاد بود و از بازنگشتن‌اش هراسان و بی‌قرار ... اما او آرام و مطمئن سر بر وَساده گذاشته بود. وَساده از دیدن میکاییل و جبراییل دلش کمی قرص شد اما باشنیدن صدای مردان، دوباره به خود پیچید و از دلهره نزدیک بود تمام کند. وقتی تمام آن نامردان به خانه درآمدند او آرام‌تر از قبل، بی‌آن‌که تکانی بخورد در بستر آرمیده بود. حالا نامرد مردمان با شمشیرهای بران، بالای سر او و وَساده ایستاده‌ بودند. او آرام و وَساده بی قرار بود و کم مانده بود که قالب تهی کند و پرپر شود. بعدها وَساده تعریف کرد که چطور نامردان قُرَشی از دیدن او عصبانی شدند و شمشیر کشیدند و تا مسجدالحرام او را کشیدند ولی آزادش کردند تا سراغ محمد بروند و به‌دو به سمت دروازه‌های شهر حرکت کردند مباد محمد دورتر شود و از دست‌شان بگریزد. محمد کاملا دور شده بود و حالا جبرییل پیام خدا را برایش آورده بود که "و مِنَ الناسِ من یَشری نَفسَه ابتِغاءَ مَرضاةِ اللهِ وَ اللهُ رَؤوفٌ بِالعِباد". وَساده علی را محکم در آغوش کشید. و به خود بالید که شبی را علی بر او آرمیده است. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا