👈 ادامه از مطلب قبل 👆👆👆
+می گویم: نمی خواید برید تظاهرات مگه؟
-با مدل «مصی» بریم یا «حسین»؟
+انتخاب با خودتان؟
🔹 سر دو راهی گیر افتاده اند! دخترها بیشتر تو فکر هستن.
+یه جمله می گم و خداحافظی می کنم: حسین، قبل اینکه شما بیایید خودش رو براتون فدا کرده و جون داده، اما مصی اون طرف نشسته و من و شما رو انداخته به جون هم.
-یکی از پسرها: بس که این مصی فلان فلانه...
🔹 خداحافظی می کنم که بروم، سه نفرشان با من می آیند، نزدیک فلسطین هستیم، دیگر حریف سؤال های شان در مورد حسین علم الهدی نیستم، مسیر را می برم سمت کتابفروشی سر میدان فلسطین. سه جلد #کتاب «#سفر_سرخ» می خرم، یکی برای دختر خانم، دوتا برای پسرها و می گویم: این شما و این حسین...
🔹 می زنیم بیرون، می خواهم جدا بشوم، دختر خانم جلو می آید:
-اسمم فاطمه است، تو گروه، مینا صدایم می کنند.
+عکس فاطمه خودم را نشان می دهم که منم یک فاطمه دارم.
-بغضش می ترکد: «خوش به حال فاطمه که بابایی مثل تو دارد»... می خواهد حرف بزند، نمی تواند. پسرها سرشان پایین است...
+دیگر وقت گذشته و هوا دَم تاریکی است، می گم چه می کنید؟
-هر سه می گویند بر می گردیم خانه، «حسین» بخوانیم.
اما فاطمه یا همان مینا حالش فرق می کند. شماره می خواهند، می دهم.
خداحافظی می کنیم، حالا اول طالقانی به سمت ایرانشهر هستم، اشک هایم می ریزد که چقدر کم کاری کرده ام برای این دهه هشتادی ها، حرف فاطمه (مینا) مثل پُتک در مغزم کوبش دارد...
🔹 یک جواب دارم فعلاً: در کنار همه دشمنان و... من هم مقصرم.
@banooyetamadonsaz