خانواده بزرگ ما😍
#غذای_کمکی 🍲سوپ کدو حلوایی🎃 مناسب برای پایان 4ماهگی به بالا 🔸برای کسانی که از 4 ماهگی شروع به دا
📝نکته :
1) کدو حلوایی تب 🤒 بر است، سینه را نرم و سرفه را آسان میکند. کدو برای درمان قولنج مفید است و مغز🙄 را تقویت میکند. ضمنا ملین خوبی است و در رفع یبوست تأثیر زیادی دارد. چون کدو به آسانی پخته میشود غذایی فوق العاده مفید برای معده های ضعیف، کودکان، افراد سالمند و افرادی که دچار عفونت شده اند و دوره نقاهت را میگذرانند،است.
معمولا با شروع غذای کمکی کودکان ممکن است دچار یبوست شوند که کدوحلوایی این مشکل راحل میکند.
2) سیب زمینی و گشنیز 🌿را خرد نشده داخل سوپ بیاندازید و در انتها میکس کنید. سیب زمینی را بعد از پخته شدن سوپ، پوست بگیرید و با مواد داخل میکسر بریزید تا ویتامین c آن بیشتر حفظ شود.
3)فراموش نکنید که هرچه برای آب پز کردن مواد غذایی از آب بیشتری استفاده کنید و زمان جوشاندن را افزایش دهید، ویتامینهای محلول در آب بیشتری از بین میرود. پس به اندازه آب بریزید.
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
یه خاطره ای یادم اومد میخوام براتون تعریف کنم...🥺
چند سال پیش ...
پسر بزرگ ها رفتن باغ کمک پدر ، غروب شد ،حالم خوش نبود اما باید فکری برای شام میکردم.
نادیا و مجتبی و محمد رو فرستادم برای شام تخم مرغ بخرن ،کلی سفارش کردم که از پیاده رو برید و برگردید، با هم باشید، زود برگردید،یک ربع نشده آمدند ، خیالم راحت شد اما....پس مجتبی کو؟
نادیا گفت هر چی گفتیم با ما نیومد گفت از یه راه دیگه میرم، شما برید، آخه چرا گذاشتی؟ تو خواهر بزرگ تر هستی مگه نگفتم... خدایا .... خب الان میاد راهی نیست ، پنج دقیقه.....ده دقیقه خدایا کجا مونده، دلم شور افتاد .... آخه بچه چرا گوش ندادی مگه من نگفتم با هم برگردید.....
راه میرفتم و با خودم حرف میزدم، اگه طوری شده باشه.....نکنه...... که یهو زنگ زد تا از پله ها بیاد بالا، عصبانیت جای همه نگرانی ها رو گرفت
داد زدم برای چی با هم نیومدید ، مگه نگفتم زود بیاید، با هم بیاید ..نگاهش میکردم اما چشمان ذوق زده اش رو نمی دیدم،نگاهش میکردم و غر میزدم و چشمان معصومش را که داشت از اشک خیس میشد نمی دیدم ، نگاهش میکردم و فقط با بغض و عصبانیت غر میزدم که...
ادامه دارد...
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
1_9169498578.mp3
4.25M
🎙"زیبا سخنگفتن یکی از مهمترین
مهارتهایارتبـاطکلامی میان زوجین"
#زوجین
#ارتباط_کلامی
#حــل_مــشــکلات
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☠️ اینکه میگن بالای 35 سال بچه آوردن ریسک هست و خطر داره یا باعث عقب ماندگی میشه درسته؟
🎥 توضیحات پروفسور اکبری رو ببینید و حتماً نشر بدید!
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلیامون تا صحبت از بچه میشه
میگیم سخته
من دیگه توانشو ندارم
حوصله میخواد
من کمر برام نمونده
پس کی به خودم برسم و از این حرفا
ولی ببینید گاهی وقتا خداوند یک نمونه می آفرینه برای عبرت تموم عالم
که ما همین مادر رو ببینیم که با چه سختی و بدونه داشتن دست تمام کارهای خودش و فرزندش رو مدیریت میکنه
این افراد یجورایی حجت خداوند بر روی زمین هستن برای ما...
#فرزند_آوری
#پشتکار
#امید
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
😎هیچی دیگه ...
دوچرخه رو ول کردم و بغلش کردم و بدو بدو
گذاشتمش گوشه حیاط و گفتم هیچی نگو تا من بیام
بیچاره ریز ریز گریه میکرد ولی همونجا نشست منم رفتم که چسب زخم بخرم 😌
چقدر من باهوش بودم😅، دوباره با رخشم رفتم و به سرعت برگشتم ، هنوز گوشه حیاط نشسته بود و روی لباسش کلی خون ریخته بود چسبها رو درآوردم و لای موهای فر فریش دنبال زخم میگشتم ولی مگه چیزی معلوم بود
زخم رو پیدا کردم اما آخه انیشتین... مگه لای اون همه مو میشه چسب زد ؟؟
چاره ای نبود باید کمک میگرفتم یواشکی رفتم تو ، باید دست به دامن خاله صغرا میشدم ، همین که وارد خونه شدم ، مامانم یه هواری زد و گفت هیچ معلومه کجایی؟؟ الانه که برسن ، تو هنوز لباساتم عوض نکردی ،ای خداااااا من از دست این دختره چکار کنم، نگاش کردم قرمز شده بود دلم برا مامانم سوخت . نگرانی و دلهره و عصبانیت و استرس ... همش تو چهره معصومش موج میزد ، تو دلم گفتم تازه اگه بدونی چکار کردم که سکته میکنی ،ولی هیچی نگفتم همینطور که داشتم میرفتم تو اتاق به خاله صغرا گفتم، خاله یه دقه بیا
عادی بود ، فکر کردن میخوام ازش درباره لباس و... نظر بخوام
تو اتاق که رسیدیم سریع درو بستم و گفتم خاله یه چیزی شده، به مامانم نگی ها ، مهدیه سرش شکسته.....
خلاصه اش کنم ، خاله جان رفت و گند منو جمع کرد ، سریع دوش گرفتم و آماده شدم دیگه با این کاری که کرده بودم استرس سراغم اومده بود... اذان میزدن، چه موقع خوبی. رفتم تو اتاقم سجاده پهن کردم، نمازم خوندم و یکم با خدا حرف زدم ، آروم شدم و اومدم بیرون، خیلی زود ناهار خوردیم
فکر کردم بهتره برم یکم کمک مامان، نکنه هنوزم ناراحت باشه ، تو آشپزخونه تا یکم خلوت شد گفتم مامان کاری هست من انجام بدم ، برگشت و بغلم کرد، چشاش پر اشک بود انگار منتظر بود من بیام
نه فاطمه جانم ، سفت بغلش کردم دلم میخواست منم کلی گریه کنم ، فکر اینکه قراره ازش دور بشم دیوانه ام میکرد، من دختر شیطونی بودم، اما خیلی هم احساساتی بودم ، بغض گلومو گرفته بود ، میدونستم اگه گریه کنم دیگه به این زودی گریه جفتمون بند نمیاد ،بغضمو قورت دادمو محکم بوش کردم تمام زحماتی که برام کشیده بود، تمام سختی ها ، همه جلوی چشمم ردیف شد و حس کردم چقدر کم مامانمو بغل کرده بودم😭
اوووووه چه خبره حالا انگار
خوبه جلسه خواستگاریه اینطوری جو گیر شدین
صدای خاله ،حالمون عوض کرد، برگشتیم و خنده ای زدیم ، خاله گفت پاشو، پاشو دختر زنگ زدن نیم ساعت دیگه میرسن، پاشو یکم به خودت برس😁😅 ...
ادامه دارد...
#داستان_زندگی_من
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
خدایا!
تو این شب لیله الرغائب یه کاری کن
که تمام میل و رغبت ما متوجه
امام زمانمونم باشه..
شبتون بخیر رفقا
#لیله_الرغائب
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
شهید احمدعلی نیری🕊🌹
برای شادی روحش صلوات💞
«حرف مردم»
مامان نازنین؛
شاید تو از اون دسته مامان هایی هستی که به دیدگاه و نظر مردم نسبت به خودت و رفتارهات اهمیت میدی !…
لنزی که آدم ها باهاش نگاهت میکنن ،
تحت تاثیر تربیت ، باورها و تجربه های شخصیه خودشونه…
بعضی ها قسمتِ روشنت رو میبینن ،
بعضی ها قسمتِ آزاردهنده ت رو ،
بعضی ها فکر میکنن تو احساساتی و ضعیفی ،
بعضی ها هم کنارت اونقدر احساس آرامش میکنن که خود واقعی شون باشن ،
بعضی ها هم ممکنه فکر کنن گستاخ و خودخواهی…
بعضی ها هم بهت احترام میذارن چون تو ، هوای خودت رو داری
-اما هیچکدوم از اینها ربطی به خود واقعیت نداره!.
به جای فکر کردن به حرفِ مردم ،
هدف ها و ارزش هات رو تعیین کن
اونها رو به بخش های کوچیک تقسیم کن
و تلاش کن تا خود واقعیت باشی
عشق به وجود خودِ خودت 🤍🤍
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy