┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دَکَـل»
⏪ بخش دوم:
تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای آفریقا. روی هم رفته تقریباً به اندازه ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم می کنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که ۹۰ درصد از این مقدار کم، کَتِشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی می زد و معلوم بود که نمی شود به راحتی با آن ها همکلام شد. اوضاعِ قمر در عقربی بود. بعضی ها هم الحقّ و الانصاف، اعصاب مَعصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم. یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند میشد و با ادبیّات جالیزی سر دوستش هوار می کشید. چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدمهای بی دغدغه، بِرّ و بِر نگاهم می کردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش می خواست به من خط بدهد، صدایش را بُرد بالا و گفت:
«حاج آقا! تا آستین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی شوند.»
همین طور که روبه روی بچه ها ایستاده بودم، برای آن هایی که با برپای مبصر بلند شده بودند، سری تکان دادم و همراه با تبسّم و اشاره ی دستم گفتم:
«بفرمایید!»
تجربه ی این جور کلاس ها را زیاد داشتم. گاه با چند دقیقه سکوت می
ایستادم و نگاهشان می کردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت:
«چاکریم حاج آقا!»
یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت:
«حاج آقا! اومدی ما رو موعظه کنی؟»
کم کم از هر طرف تیر ارادت ها یا زبان متلک به سمتم پرتاب می شد؛ جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم:
حاج آقا!
چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟
حاج آقا!
شما قرار است معلم ما باشید؟
حاج آقا!
شما از قم آمدید؟ پسر عمه ی من هم در قم درس آخوندی می خواند.
حاج آقا!
جایزه هم می دهید؟
حاج آقا!
عمّامه ی شما چند متر است؟
حاج آقا!
چرا همه چیز را گران کردید؟
حاج آقا!
جیب آخوند ها چرا این قدر بزرگ است؟
یکی از بچّه ها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که:
«بابا، خفه شید! زشته جلوی حاج آقا.»
همچنان بالای سکّوی جلوی تخته، رو به بچّه ها، ساکت ایستاده بودم. با تبسم، نگاهم را به بچّه ها دوخته بودم، آرام سرم را تکان می دادم و این گونه وانمود می کردم که از دیدارتان خرسندم، با خاموشی دو سه دقیقه ای و لبخند معنادارم، سر و صدای اوّلیه ی کلاس، تبدیل به خنده های ریز شده بود.
آقای نادری، مدیر مدرسه، گفته بود این بچّه ها به «گروه اخراجی ها» معروف هستند. من هم برای این که مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم بنده هم جومونگ هستم. به هر حال تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار، پنج دقیقه ای طول کشید. البته به مشقّتش می ارزید. چون در همین فرصت توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جوّ کلاس و رهبران اصلی کردم. دیدم که بعضیشان خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح پشه را توی هوا نعل میکردند.
تجربههای قبلی نشانم داده بود که برخیشان در عین شرّ و شوری، خیلی بامرام هستند.
فضا به گونهای شده بود که باید وارد مرحله بعدی عملیاتی می شدم. رفتم سمت میز معلّم. زیپ کیفم را کشیدم و رایانه ی دستی ام را بیرون آوردم. دکمه ی روشن را زدم و در فاصله ی بالا آمدن ویندوز، سیم ویدیو پروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا، باز کمی شیطنت ها شروع شد:
آرش! پرده ها را بکش، حاج آقا می خواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد.
حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟
بابا دهنت رو ببند، می خوای حاج آقا آمارمون رو بده آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟
⏪ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🚨 پیادهروی دو فرسخی در درّههای کوهستانی وحشتناک
💠 من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا #مخفی شوم. هیچ کس را از تصمیمم آگاه نکردم. ساکم را بستم، در اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم.
احتمال میدادم که به محض ورودم به مشهد #ساواک مرا دستگیر کند؛ زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم (آینده در قلمرو اسلام) هم #تحت_تعقیب بودم. به همین جهت کمی مانده به مشهد، جلوی جادهی فرعی منتهی به #اخملد پیاده شدم. اخملد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ده فرسخی مشهد است.
من قبلاً بارها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم. بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود. برای رسیدن به این روستا، تقریباً دو فرسخ راه را از میان درههای کوهستان که خالی از رهگذران بود، پیاده پیمودم.
#تاریکی زودتر از وقت معمول در این درهها و مناطق گودتر سایه گستر شد. اکنون که آن لحظهها را به یاد میآورم، خدا را شکر میکنم که به من در آن هنگام ، چنان جرئتی بخشید؛ چون در آن راه روستایی همه چیز خوفانگیز بود.
📘 #خون_دلی_که_لعل_شد
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
بانوان فرهیخته ی فلارد
🚨 پیادهروی دو فرسخی در درّههای کوهستانی وحشتناک 💠 من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا #مخفی شوم. ه
کتاب خون دلی که لعل شد، از تألیفات حضرت آقا مقام معظم رهبری امام خامنه ای ارواحنافداه هست... حتماً مطالعه بفرمایید ☺️
محمد رفته بود...
قبل از اینکه زینبش را ببیند؛
زینبی که ۶ ماه دیگر تازه به دنیا میآمد. خودم را به آشپزخانه رساندم.
شیر آب را باز کردم.
فقط میگفتم محمد!!!
دستم را زیر آب گرفتم...
آب در دستم جمع شد؛
«محمد زنگ بزن!»
نیت وضو کردم و آب را بهصورتم پاشیدم؛
« محمد! یه خبری از خودت بده.»
آب را روی دست راستم ریختم؛
«محمد! یعنی زینبت رو نمیخوای ببینی؟»
آب را روی دست چپم ریختم.
تصویر واضح محمد تیرخورده آمد جلوی چشمهایم.
همانطور که از پشت سرش خون میرفت، بلند شد، ایستاد و خندید.
مسح کشیدم. جانماز را پهن کردم؛
« دو رکعت نماز شکر میخوانم برای رضای خدا و شهادت محمدم! قربة الیالله. اللهاکبر...
زینب چند روز است که به دنیا آمده است.
برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک میگفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشمشانتر میشود.
بغلش میکنم و آرام وصیتنامه محمد را که دیگر حفظ شدهام در گوشاش زمزمه میکنم:«از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد». زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه میکنم..😭
شادی روح شهید #بلباسی صلوات
سردار شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون شهیدی که عشق به عمه سادات دلش را روانه شام کرد تا عمه سادات یک بار دیگر به اسارت نرود. او شهیدی است که با ندای یا حیدر کرار جام شیرین شهادت را سرکشید
نشر دهید و همراه ما باشید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
یک بار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا
و فاطمه به آغوش او پرید.
بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود.
توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست...
تاریخ شهادت: ۹۴/۸/۱ 🥀
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کلیپ ویژه
💔داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی
🎙حجت الاسلام عالی
🌱
حتما ببینید
#حجاب #لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
بانوان فرهیخته ی فلارد
💠 کلیپ ویژه 💔داستانی از توسل شهید عبدالحسین برونسی 🎙حجت الاسلام عالی 🌱 حتما ببینید #حجاب #لبیک_
کتاب خاک های نرم کوشک، زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی ست... پیشنهاد مطالعه