eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
137 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 تا دخترم رفت عکس بگیره ایشون به احترام چادر دخترم نشست چادرش رو بوسید😭😭😭 خدا می‌دونه چقدرررر دلگرم شدم وچقدرررر واسه دخترم و چادرمون حس غرور و ارزش کردم❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🔸تنهامسیری شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
طنز شعار جالب خاخام یهودی اسرائیلی در راهپیمایی امروز 😄
👓 امشب کاربران لبنانی با هشتگ ‎ ایران به پشتوانه ملتش قوی است، علیه دسیسه های آمریکا در این چهل و سه سال و در حمایت از ایران توییت زدند. @HozeTwit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 تلاش مصی‌علینژاد بعد از چند هفته‌ دوندگی برای رسیدن به آرزویش...🤦‍♂
کاخ سفید از ادعای «آزاد کردن ایران» عقب‌نشینی کرد 🔹سخنگوی شورای امنیت ملی کاخ سفید از اظهارات بایدن که گفته بود «ایران را آزاد خواهیم کرد» عقب‌نشینی کرد. 🔹او گفته: بایدن یکبار دیگر همبستگی‌ ما را با معترضان ایران ابراز کرد؛ یعنی همان کاری که از ابتدا انجام داده است. ایجاد تغییر به عهده مردم ایران است. باید به عهده مردم ایران باشد که درباره آینده‌شان تصمیم بگیرند. اما ما هیچ نشانه‌ای از به‌زودی آزادکردن ایران به دست مردم نداریم. @Farsna
شبتون شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_ای_دختر_خورشید_ای_خواهر_دریا_میثم_مطیعی.mp3
4.67M
🔳 (سلامالله علیها ) 🌴ای دختر خورشید ای خواهر دریا 🌴زهراترین زینب زینب ترین زهرا 🎤 👌بسیار دلنشین 👇 کانال استیکرهای مذهبی 👇 https://eitaa.com/joinchat/2011693088C47c2ef1f28
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌹 آیه 75 سوره نساء 💥و مَا لَكُمْ لَا تُقَاتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَآءِ وَالْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ وَلِيّاً وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ نَصِيرا ً : شما را چه شده كه در راه خدا و (در راه نجات) مردان و زنان و كودكان مستضعف نمى‏ جنگید، آنان كه مى‏ گویند: پروردگارا! ما را از این شهرى كه اهاش ستمگرند بیرون ببر و از طرف خود سرپرستى براى ما قرار ده و از سوى خودت، براى ما ياورى قرار ده. 🌷 : مردان 🌷 : زنان 🌷 : کودکان 🌷 : شهر 🌷 : قرار ده 🌷 : طرف خودت 🌷 : سرپرست 🌷 : یاور 🔴 : این آیه همانند سایر آیات سوره نساء در مدينه نازل شده است. درباره مسلمانانی است که تحت فشار و شکنجه ی اهل مکه قرار داشتند و از کسانی که جهاد در راه آزادی آنان را رها کرده اند، نکوهش می کند. اين آیه دعوت به سوی بر اساس تحریک عواطف انسانی نموده و می فرماید: و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النسآء و الولدان؛ شما را چه شده که در راه خدا و (در راه نجات) مردان و زنان و کودکان مستضعف نمی جنگید؟ چرا شما در راه و در راه مردان و زنان و کودکان مظلوم و بی دفاعی که در چنگال ستمگران گرفتار شده اند مبارزه نمی کنید؟ آیا عواطف انسانی شما اجازه می دهد که خاموش باشید و این صحنه ها را تماشا کنید؟ سپس برای شعله ور ساختن عواطف انسانی مؤمنان درباره مى فرماید: الذین یقولون ربنا أخرجنا من هذه القرية الظالم أهلها؛ آنها کسانی هستند که می گویند: پروردگارا! ما را از این شهری که اهلش ستمگرند بیرون ببر. و همچنین از خدای خود تقاضا می کنند: و اجعل لنا من لدنک ولیا و اجعل لنا من لدنک نصیرا؛ و از طرف خود سرپرستی برای ما قرار ده و از سوی خودت، برای ما یاوری قرار ده. در حقیقت دعای آنها را مستجاب کرده و این رسالت بزرگ انسانی را بر عهده مؤمنان گذاشته و این مؤمنان ولى و نصيرى هستند که از طرف خداوند برای حمایت و نجات آنها تعیین شده اند. 🔹🔹 ✅ باید نسبت به هم، غیرت و تعصّب مكتبى داشته باشند و در برابر ناله ‏ها و استغاثه‏ ها بى تفاوت نباشند. ✅ از اهداف جهاد اسلامى، تلاش براى رهایى مستضعفان از سلطه ستمگران است. ✅ مرز نمى‏ شناسد، هرجا كه مستضعفى باشد، جهاد هست. ✅ ارتش باید به حدى مقتدر باشد كه نجات بخش تمام محرومان جهان باشد. ✅ در شیوه ‏ى دعوت به ، باید از عواطف مردم كمک گرفت. ✅ سرپرستى و ولایت بر مسلمانان باید از طرف باشد. ✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کوتاه قرار ملاقات محمد شجاعی وفات حضرت معصومه علیه السلام تسلیت باد. 🇮🇷کانال بسيج اساتيد و نخبگان جامعه الزهراء(سلام الله علیها) https://eitaa.com/joinchat/300875895Cca33e6af03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظات حضور و شهادت دانش‌آموز شیرازی در حرم شاهچراغ 🔺این تصاویر، لحظات قبل و هنگام شهادت مظلومانه محمدرضا کشاورز دانش‌آموز شیراز را نشان می‌دهد. نخبه شهید سید فریدالدین معصومی از دیگر شهدای حرم نیز در تصاویر دیده می‌شود. ⚠️افراد حساس ترجیحا فیلم رو نبینند.😔 با متفاوت ببینید🔎👇 https://eitaa.com/joinchat/1341587456C4746ccc6cb
👓 بدرقه ستاره‌ها رهبرانقلاب‌اسلامی: این دختر جوان تربیت‌شده دامان اهل‌بیت، با پاشیدن بذر معرفت در طول مسیر و بعد رسیدن به قم، موجب شد که قم به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت بدرخشد. 🗣 امام خامنه‌ای 🏴 سالروز رحلت شهادت گونه کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت عرض می‌نماییم. ➺ @Twitter_eita
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️با این وضعیت اومده وسط راهپیمایی ۱۳ آبان داره بحث میکنه اما خیالش راحته که کسی باهاش کاری نداره، یه لحظه تصور کنید یک بسیجی بره وسط اغتشاشگرا و بخواد باهاشون صحبت کنه... 🆔 @pedarefetneh 🔜 🆔 @pedarefetneh 🔜
🔴 اینم کار جالب بچه های یزد 🔹 محل جمع آوری کمک های مردمی برای اروپا😄 ------------------------- @antarnational
🔹‏در برنامه امشب جهان آرا، ابعاد مختلف ‎ را بررسی می کنیم و درباره اتفاقات این روزها از زاویه ای دیگر بحث خواهیم کرد. 🔸 با حضور حاج حسین سازور فعال اجتماعی و مداح اهل بیت 🔹 سید هادی حسینی دوست شهید آرمان علی وردی ساعت 22 ،شبکه افق تکرار؛ یکشنبه ساعت 14.30 🔴 حدّأقل برای یک نفر ارسال کنید ... ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎┄┄┅┅❅.🌹.❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام امام خامنه ای به حضرت معصومه س +مداحی کربلایی سید رضا نریمانی/ کلیپ کوتاه ویژه شهادت حضرت معصومه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Eitaa-Live-1665860120254_1_1.mp3
24.47M
پاسخ به سوالات و شبهات در مورد حوادث اخیر حجت الاسلام راجی حتما گوش کنید و نشر دهید https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی طوفانی حاج آقا پناهیان شیراز شاهچراغ حتما ببینید و نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. در 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست: «بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد: «دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم می گذاشت و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم: «پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد: «جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد: «بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید: «نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید: «نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت: «به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد: «مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد: «به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید: «نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم: «منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف، راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد: «نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد: «آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند: «فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد: «فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...