eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.7هزار ویدیو
384 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
کارگاه آموزشی آقای زینتی جلسه اول-بخش اول.mp3
31.6M
غنی سازی در فضای مجازی ۱ (تدریس در فضای مجازی) استاد عالم، فاضل و روانشناس حجت الاسلام و المسلمین بخصوص عزیزانی که معلم هستند حتما استفاده کنند.
✍ "حاجت" یعنی نیاز ...! و نیاز، چیزی شبیه تشنگی است؛ که جسم و جانِ انسان را آنقدر تنگ می‌کند تا به طلب بیفتد و آب را پیدا کند. 💫 بی‌تابی، علامت نیاز است! السلام علیک یا صاحب‌الزمان عج... ما به تو نیاز داریم آقا ...! اللهم عجل لولیک الفرج صلوات
کارگاه آموزشی آقای زینتی جلسه اول-بخش سوم.mp3
31.85M
غنی سازی در فضای مجازی۲ (تدریس در فضای مجازی) استاد عالم، فاضل و روانشناس حجت الاسلام و المسلمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه آموزشی آقای زینتی جلسه اول-بخش چهارم.mp3
28.61M
غنی سازی در فضای مجازی۳ (تدریس در فضای مجازی) استاد عالم، فاضل و روانشناس حجت الاسلام و المسلمین
کارگاه آموزشی آقای زینتی جلسه اول-بخش دوم.mp3
28.84M
غنی سازی در فضای مجازی۴ (تدریس در فضای مجازی) استاد عالم، فاضل و روانشناس حجت الاسلام و المسلمین
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقل خاطره از حاج حسین یکتا... حتماً ببینید... از کجا به کجا رسیدیم...
📖 🖋 احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می‌کرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرف‌ها را جمع کردم که از سر و صدای بشقاب‌ها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرف‌ها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکس‌های خانوادگی‌اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: «الهه جان! بیا بشین، عکس‌های بچگی مجید رو نشونت بدم!» به شوق دیدن عکس‌های قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکس‌های چسبیده در آلبوم دوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که می‌توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: «این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!» سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: «اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون می‌کردن، ما همه‌مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می‌گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه‌شون تا یه سِری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمی‌گردیم...» که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: «ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!» بی‌اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم می‌چکد. با دیدن اشک‌های گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن «خدا لعنت کنه صدام رو!» اوج ناراحتی‌اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد: «مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!» عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: «تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!» مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده‌رویی داد: «این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می‌پوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت می‌مونم!» اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکس‌های بعدی را نشانمان می‌داد و از هر کدام خاطره‌ای تعریف می‌کرد. عکس‌هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می‌خورد. حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می‌کردم که به جز ایام نوزادی‌اش، هیچ صحنه‌ای از حضور پدر و مادر در زندگی‌اش نبود. دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون می‌رفت، خبر داد: «حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر.» و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: «شوهرشه!» مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: «مامان! آماده شید بریم!» با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.