eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه می‌کردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی‌اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می‌داد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟» نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی‌اش را از لرزش نفس‌هایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لب‌های مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می‌کردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می‌توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده‌های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می‌کرد به خواب رفته و بسته تغذیه‌اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می‌کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمی‌تونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی می‌سوزه، هیچ کاری هم نمی‌تونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری‌ام داد: «الهه جان تو فقط می‌تونی برای مامان دعا کنی!» از شدت گریه بی‌صدایم، چانه‌ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بی‌تابی‌ام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بی‌جواب نمی‌ذاره!» ولی این دلداری‌ها، دوای زخم دل من نمی‌شد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت‌تر لحظه‌ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبال‌مان آمد و باز من نمی‌توانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری‌اش می‌داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت‌هایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی‌قراری می‌کرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می‌گفت این شیمی درمانی‌ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریه‌های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه‌هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می‌زدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لب‌های خشک از روزه داری‌اش، سفید شد.
📖 🖋 با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق می‌کنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه‌ات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می‌داد، از جایش بلند شد و بی‌آنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه‌های غریبانه من توجهی کند، با قدم‌هایی که به زحمت خودشان را روی زمین می‌کشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوش‌مان سنگینی می‌کرد و اوج سنگینی‌اش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی‌اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت‌بارش را بر سرِ مجید می‌کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیش‌دستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!» عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواش‌تر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه‌ای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمی‌دونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت‌زده نگاهش می‌کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!» صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی‌آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری می‌خواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستان‌های خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه‌های من و حضور فرد غریبه‌ای مثل مجید هم ذره‌ای از آتش خشم‌شان کم نمی‌کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی‌های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی می‌رفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید می‌گفتید، گفتید. منم خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
📖 🖋 برای اولین بار از چشمان خسته مجید می‌خواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه‌اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من می‌خواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...» در جواب غصه‌های مردانه‌اش، لبخند بی‌رمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو می‌خورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم می‌خوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصه‌ای که برای تو و مامان می‌خورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو می‌کُشه، غصه تو هم داره منو می‌کُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده‌ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه‌ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرف‌های دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شب‌مان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می‌خواند. به چشمان قرمز و پف کرده‌اش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیه‌اش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بی‌خیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمی‌گیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه‌ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی می‌خوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا می‌خونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم می‌گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش می‌گفتم عزیز من همه نمازام رو می‌خونم و نماز قضا ندارم. می‌گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. می‌گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می‌چرخید، حال او را بهتر حس می‌کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی‌آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه‌ای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
📖 🖋 نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می‌شد که صدای فریاد‌های عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می‌زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی‌قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله‌ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که می‌لنگید، از پله‌ها سرازیر شدم. بی‌توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می‌کرد و به دنبالم می‌دوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغ‌های مصیبت‌زده‌ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می‌زد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی‌رنگش زار می‌زدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه‌اش هر چه می‌کرد نمی‌توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانه‌اش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!» نمی‌دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی‌نتیجه به تهران، بی‌خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه‌ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه‌ای از آسمان چشمانم محو نمی‌شد، غصه‌های بی‌پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می‌زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره‌هایم می‌آمد و لحظه‌ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی‌کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی‌قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته‌ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸استاد دینانی: جهنم، آتش درونِ انسان است؛ "انّما یأكلون في بطونهم ناراً"
یه غذای خوشمزه و عالی . با هر نوع خمیری هم میشه درست کرد . . برای خمیر: آرد سفید تقریبا 1/5 لیوان ( برای من این بار کمی بیشتر برد) تخم مرغ کوچک 1 عدد شیر ولرم نصف لیوان پودر خمیر مایه 1 ق م(لوازم قنادی ها ، سوپری ها و نانوایی ها دارن ) نمک 1/4 ق چ شکر 1 ق م روغن مایع 5 ق غ با این مقدار مواد 4 تا اشترودل داریم . اگه خواستین مواد رو دو برابر کنین ، تخم مرغ همون 1 عدد بزرگ استفاده کنین . شیر ولرم و شکر رو مخلوط کردم . پودر خمیر مایه رو ریختم و کمی مخلوط کردم . در ظرف رو گذاشتم ، تا خمیر مایه به عمل بیاد ، ده دقیقه . تخم مرغ رو توی ظرف دیگه ای کمی زدم . نمک و روغن و خمیر مایه به عمل اومده رو اضافه کردم . آرد رو که الک کرده بودم به تدریج اضافه کردم و ورز دادم . آرد رو تا زمانی بریزین که خمیر به دست نچسبه . اندازه اش تقریبیه ، به اندازه تخم مرغ بستگی داره . خمیر رو ده دقیقه ورز دادم . توی ظرف تمیز گذاشتم و روش رو با پارچه و یه دیس پوشوندم توی جای نسبتا گرم به مدت یک ساعت استراحت کنه . بعد از استراحت پف خمیر رو با ورز دادن گرفتم . به 4 قسمت تقسیم کردم . برای مواد داخلی از هر چی دوست دارین ، سلیقه ای هستش ،بسته به ذایقه خودتون داره . چه بخواین گوشت بریزین ، چه نریزین ، یا حتی با مرغ. من پیاز تفت داده شده و گوشت چرخ کرده و فلفل دلمه تفت داده شده و کمی نخود فرنگی رو مخلوط کردم و نمک و زردچوبه و کمی آویشن و کمی رب گوجه ریختم . هر قسمت رو با وردنه باز کردم به شکل مستطیل . بعد با یه چاقو اطرافش رو برش دادم یه مقدار سس گوجه و روش پنیر پیتزا ریختم . روی اون مواد گوشتی و پنیر پیتزا ریختم و لاش رو بستم و نوارها رو به دورش پیچیدم . بعد برای رومال از یه زرده تخم مرغ و کمی زعفران استفاده کردم . اشترودل ها رو توی سینی فر که کاغذ روعتی انداخته یا چرب کرده، چیدم . در فر از پیش گرم شده 170 درجه به مدت 20 الی 25 دقیقه دقیقه قرار دادم .
🌷 به نام خدا وباسلام 🌷در قرآن به ۴ اسم، فوایدنماز بیان شده: 🌷۱.صلوة آن الصلوة تنهی عن الفحشاء والمنکر عنکبوت نماز،انسان راازگناه بازمی‌دارد 🌷۲.حسنة آن الحسنات یذهبن السیئات.۱۱۴ هود نماز،گناهان راازبین میبرد 🌷۳.ذکر الابذکرالله تطمئمن القلوب...۲۸ رعد یادخدا،دلهاراآرام میکند 🌷۴.عبادت واعبدربک حتی یاتیک الیقین.آخر حجر عبادت کن تا ایمانت به یقین برسد
خوش‌به‌حال دل من مثل تو آقادارد بر سرش سایۀ آرامش طوبادارد با شما آبرویی قدر دو دنیادارد پای این عشق اگر جان‌بدهم جادارد
راه را گم کرده ام آواره و تنها شدم یاد آقایم نبودم غرق در دنیا شدم دل سپردم بـه هـمه الا عـزیـز فـاطـــمـه ۜ حق من بوده دچار غصه و غم ها شدم 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چرا اگر کسی نمازش قبول شد بقیه اعمالش پذیرفته میشه؟ واقعا علت چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی که به دلم نشست (یا صاحب الزمان) امام زمان عج « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 یا صاحب الزمان 😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
🕊🌹 در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
🧕 🧕 متن سوال: نمایان بودن ابروی اصلاح شده در برابر نامحرم چه حکمی دارد؟🤔 نظرات مراجع عظام تقلید 🔰🔰🔰 🌸 امام (رحمة الله علیه) 👇👇 در صورت نداشتن مفسده مانع ندارد، ولي نبايد با زينت باشد. استفتائات، ج3، ص256، س33 احکام حجاب ➖➖➖➖➖➖➖ 🌸 آیت الله (رحمة الله علیه) 👇👇 جايز نيست. ➖➖➖➖➖➖ 🌸 آیت الله (رحمة الله علیه) 👇👇 بر زن جايز نيست كه آرايش خود را بر أجنبي نمايان كند، ولكن پوشاندن‌ آنچه كه بين زن‌ها و پيره‌ زن‌ها متعارف ‌است مانند ابرو گرفتن واجب نيست، اگرچه احتياط در پوشاندن است. 🌸 آیت الله (دام ظله العالی) 👇👇 اگر زينت محسوب مي‌شود بايد از نامحرم پوشانده شود. ➖➖➖➖➖➖ 🌸 آیت الله (دام ظله العالی) 👇👇 اشكال ندارد. ➖➖➖➖➖➖ 🌸 آیت الله (دام ظله العالی) 👇👇 اگر نوعاً محرک نباشد اشکال ندارد.  🌸آیت الله (دام ظله العالی) 👇👇 بايد از نامحرم پوشانده شود. پاسخ کوتاه به 300 پرسش از احکام، ص70، س230 ➖➖➖➖➖➖ 🌸آیت الله لنکرانی (رحمة الله علیه) 👇👇 بايد از ديد نامحرم پوشيده شود. ➖➖➖➖➖➖➖ 🌸آیت الله (رحمة الله علیه) 👇👇 جایز نیست. 🌸 آیت الله شیرازی (دام ظله العالی) 👇👇 اشكالي ندارد. ➖➖➖➖ 🌸آیت الله همدانی (دام ظله العالی) 👇👇 اگر عرف زينت محسوب كند، بايد بپوشاند. استفتاء شفاهي از دفتر معظم له ➖➖➖➖➖➖ 🌸آیت الله خراسانی (دام ظله العالی) 👇👇 در فرض سؤال واجب است از نامحرم بپوشاند. استفتائات موجود در واحد پاسخ به سؤالات 🔹منبع : سایت جامعه الزهراء س ∞═┄༻•✾✿❤️✿✾•༺┄═∞
🌹 حضور امام خامنه‌ای در منزل خانواده بسیجی شهید محمد حسین حدادیان و علی بایرامی از شهدای که در اغتشاشات خیابان پاسداران تهران، توسط دراویش داعشی به شهادت رسیدند/سال۹۶ =====================
📖 🖋 جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.» هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد.
📖 🖋 همانطور که نگاهم به خُرده شیشه‌ها بود، بغضم شکست و با گریه‌ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب‌های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت‌بارش مقابل چشمانمان جان می‌گرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد و دلی که لحظه‌ای خونابه‌اش بند نمی‌آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لب‌های خشک از تشنگی‌اش، همچون همیشه می‌خندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «می‌خوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جمله‌ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی‌ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لب‌هایی که دیگر نمی‌خندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی‌ام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شب‌های گذشته، ابتدا نماز مغرب را می‌خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه می‌رفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را می‌کشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماه‌های اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ می‌کرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
📖 🖋 ظرف پایه‌دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب‌های تعارفی‌اش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! می‌دونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیه‌السلام)!» و در برابر نگاه بی‌روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیه‌السلام) موج می‌زد، ادامه داد: «امام حسن (علیه‌السلام) به کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیه‌السلام) بخوای، دست رد به سینه‌ات نمی‌زنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیه‌السلام) رو صدا می‌زنیم.» منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه می‌زد، پرسیدم: «یعنی تو می‌گی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیه‌السلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بنده‌هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیه‌السلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!» نگاهم را به گل‌های صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیه‌السلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی‌پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی‌ام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو می‌بینه و صداتو می‌شنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد می‌تونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه‌ای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش می‌درخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیه‌السلام) نمی‌ذاره دست خالی از در خونه‌اش برگردی!» در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی‌بهانه و با بهانه و حتی با برنامه‌ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت می‌کرد و از من می‌خواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه‌ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلی‌ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلی‌ها همینجوری تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) شفا گرفتن! باور کن خیلی‌ها همینجوری تو هیئت‌ها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمی‌خوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!»
📖 🖋 و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمی‌دونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیه‌السلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرف‌هایش بر دلم سنگینی می‌کرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم می‌کرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصه‌ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمی‌خواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمی‌زدی... تو که می‌بینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط می‌خواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی‌ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر می‌کنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً می‌دونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟» از چشمانش می‌خواندم که اشک‌های بی‌امانم جگرش را آتش می‌زند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بی‌قرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله‌ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دل‌های من و غمخواری‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم می‌نشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت می‌درخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانه‌ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه می‌گیریم!» در برابر پاسخ صادقانه‌اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی‌نظیرش، به جانم انرژی تازه‌ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده می‌کرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
📖 🖋 روز تولد امام رضا (علیه‌السلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه‌مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی می‌شد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: «الهه!» و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: «به چی فکر می‌کردی؟» در برابر پرسش بی‌ریایش، صورتم به خنده‌ای ملیح باز شد و پاسخ دادم: «نمی‌دونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله‌زرد گرفته بودی، یادته؟» از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: «مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله‌زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنی. می‌ترسیدم ناراحت شی...» از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده‌ام قدری به وجد آمده و گوش‌هایم برای شنیدن بی‌قراری می‌کرد و او همچنان می‌گفت: «یه ده دقیقه‌ای پشت در خونه‌تون وایساده بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر می‌گشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!» به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: «وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمی‌دونستم چی کار کنم! نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت می‌لرزید!» سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: «الهه! نمی‌دونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم می‌لرزید!» خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: «وقتی شله‌زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!» و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو می‌دیدم!» انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا می‌گفت: «فقط به گنبد امام حسین (علیه‌السلام) نگاه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم! می‌گفتم من به خاطر شما صبر می‌کنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم و باز هم نمی‌توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن می‌گوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیب‌تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم می‌خواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
‍ بذرِ زیادی نپاشید❎ 🗣حرفی که به کسی یا فرزندمان میزنیم، دانه ایست 🌱 و فــــکـــر او زمــــــین...🌐 باید توجه کنیم که در این زمین چقدر بـــ🌱ـــذر پاشیدیم✔️ همه ی دانه ها ســـبـــز نمی شوند❎ تازه اگر هم سر از خاک بیرون بیاورند همدیگرو خفه می کنند...🌀 🔰🔰 Ⓜ️موعظه ی زیـــاد، باعث میشود که حرف ها همدیگرو لِه بکنند🤛 🤜 همدیگرو بپوشانند⏩ ⬇️⬇️⬇️ 👨‍👩‍👧‍👦 والدین نباید فرصت عمل رو با اندرزهای پی در پی از فرزندشون بگیرند❌ ⬅️ بعد از آموزش یک نکته ی مفید که خود قبلا عامل آن بودند و منتظر عکس العمل آن از سمت کودکشان باشند. Ⓜ️ما باید بدانیم با امانت های الهی با فطرتِ پاکشون با چه روش و پندی ، تربیت می کنیم💯
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ⚱🏺⚱🏺⚱🏺 ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ✳️ حکم و از نذر ✳️ ❓ سوال: سوال: 1- اگر کسی نذر کند به صیغه شرعی، روز خاصی مثل عاشورای امسال یک گوسفند قربانی کند ولی فراموش کند و بعد از چند روز یادش بیاید تکلیف چیست؟ 2- اگر کسی نذر کرده روز خاصی مثل عید غدیر روزه بگیرد و فراموش کند تکلیف او چیست؟ 3- کسی نذر کند مالی را به فقرا بدهد ولی گم یا تلف شود تکلیف چیست؟ ✅پاسخ: ✍🏼 آیت الله خامنه ای: 1) اگر گوسفند خاصی معین نشده باشد تکلیفی ندارد. 2) اگر صيغه مخصوص نذر را خوانده باید قضای آن را به‌جا آورد. 3) اگر کوتاهی نکرده و عمل به نذر را تأخیر نیانداخته وظیفه‌ای ندارد. ✍🏼 آیت الله مکارم: 1و2- اگر فراموش کند به نذر خود عمل کند، چنانچه وقت معينی نداشته، بايد هر زمان بياد آورد انجام دهد و اگر وقت معيني داشته است احتياطا هر وقت بياد آورد قضا کند. 3- هرگاه در نگهداری از آن مال کوتاهی نکرده‌اید، بدهکار نیستید و فعلا تکلیفی برای عمل به آن نذر ندارید. ✍🏼 آیت الله شبیری: 1. اگر نذرش مقید به سال خاصی نبوده، باید در عاشورای سال بعد آن را بجا آورد؛ در غیر این صورت بنابر احتیاط مستحب آن را قضا نماید. 2. باید قضای آن را بجا آورد. 3. اگر در این زمینه کوتاهی نکرده، تکلیفی ندارد. -------------- 📑 پی نوشت: [1]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله خامنه ای، کد استفتاء: 5mpn25m. [2]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله مکارم، کد استفتاء: 9906090021. [3]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله شبیری، کد استفتاء: 82334 . 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ⇝🔺فقط به بگذارید👇 ╭═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╮ http://eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 ╰═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╯ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌺``╯ ┗``╯ \╲‌
امشب شب گدایی و عرض ارادت است باب المراد آمده و وقت حاجت است امشب دوباره خنده به لبهای مرتضی علی است وقت نزول آیه ی ناب امامت است میلاد امام علیه السلام مبارک💐 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5981001856741017124.mp3
4.79M
🎼 جونم قربون گل پسر سلطان 😍 کیه که از همه دل برده اون علی سوم اربابه....💐 ♦️ایام ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر (علیهما السلام)🌸 🎙 کربلایی حسین طاهری ╔═~^-^~═🥀🖤ೋೋ @abaabdellahelhosein ೋೋ═~💔🕊^-^~═╝