eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و دوازدهم 👨🏻و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می‌ترسید که باز تذکر داد: ☝منم می‌دونم از مسیر قانونی به نتیجه می‌رسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون... همین فردا که تو می‌خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن... که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحت‌اندیشی عبدالله را داد: 🏻خُب باشن! مگه من ازشون می‌ترسم؟ مثلاً می‌خوان چی کار کنن؟ 👌🏻و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می‌خورد: - مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود! 🏻از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: 🏻عبدالله! به خدا فکر نمی‌کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می‌کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می‌کردم زن حامله‌ام رو تنها بذارم! 👨🏻🏻 و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می‌کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد: 🏻حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچه‌اش اومده بود، می‌خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می‌رفتی شکایت می‌کردی و پلیس هم بابا رو بازداشت می‌کرد، ولی مثلاً بچه‌ات زنده می‌شد؟ یا زبونم لال، الهه بر می‌گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می‌خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه‌ای که به زندگی‌ات خورده، جبران میشه؟ ✊ و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: 🏻عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می‌کردی تا همه زندگی‌ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می‌لرزه! ولی می‌گی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می‌خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه‌ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه! 👌🏻و باز می‌خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد: 🏻من فردا با بابا یه جوری حرف می‌زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی‌اش می‌کنم. یه کاری می‌کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه! 🏻و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله‌ای با پدر به مسالمت حل نمی‌شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی‌ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم. 🛌 نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیم‌خیز شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعره‌های مردان غریبه‌ای را می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. 💓 قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می‌زدم و هیچ جوابی نمی‌شنیدم. 👣 بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم‌هایی که جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. 🚪در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی‌توانستم قدم از قدم بر دارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند. 👣 بی‌اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده‌ای مرد غریبه دیدم. 🗡 همه با پیراهن‌های عربی و شمشیر بلندی که در دست‌شان می‌رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می‌زدن
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سیزدهم 👹 از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می‌لرزید که دیدم پدر دست‌های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. 🗡 دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی‌اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. 🗡 وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می‌زند. 🏻هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد که فقط از وحشت جیغ می‌کشیدم: - مجید! به دادم برس! مجید... بچه‌ام... 🗡 و پیش از آنکه فریاد دادخواهی‌ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه‌ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. 🌀 دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می‌زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: 🏻 الهه! الهه! 🛌 و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می‌لرزید و هنوز ضجه می‌زدم و می‌شنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد می‌زد. 🚪در تاریکی اتاق چیزی نمی‌دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می‌کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس‌های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می‌زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: 🏻 نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم! 👁 که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: 🏻 نترس الهه جان! خواب می‌دیدی! آروم باش عزیزم! 💡و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می‌لرزد. 🏻 همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: 🏻مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می‌خوان ما رو بکشن! 👁 چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانی‌ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: 🏻 خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس... و من باور نمی‌کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: 🏻 نه، همینجان! دروغ نمی‌گم، می‌خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمی‌گم... 👌و دیگر نمی‌دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده‌ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می‌کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می‌گفتم: 🗡 مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می‌خواستن بچه‌ام رو بکشن! 🛌 و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می‌پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می‌زدم. 🏻مجید بلاخره از حرارت نفس‌هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. 🏻 دستانم به قدری می‌لرزید که نمی‌توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می‌رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می‌داد: 🏻نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس! 🏻و من باز هم آرام نمی‌گرفتم و می‌دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می‌کردم: - مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه‌ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می‌ترسم! من خیلی می‌ترسم! 👌و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک‌هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: 🏻 باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهاردهم 🚪هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم، دلم راضی نمی‌شد که در این خانه زندگی کنم. 🏙 طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی‌اش به بیست متر هم نمی‌رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره‌ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می‌شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره‌های قدیمی‌اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه‌های زردی که به نظرم از نشتی آب لوله‌های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می‌کرد. 👌ولی در هر حال باید می‌پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمی‌شد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. 💵 مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی‌اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه‌های وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. 💍 بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواج‌مان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه‌اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. 💵 حالا همه پس‌انداز زندگی‌مان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه می‌ماندیم تا حقوق مجید برسد. 🏻می‌دانستم که دیگر نمی‌توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می‌کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگی‌مان را بدهد. 🗓 حالا در روز اول فروردین سال ١٣٩٣ و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه‌مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگی‌مان را بر طرف کنیم. 🚰 در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می‌کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت‌های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده‌مان خرید می‌کردیم. 🚪کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. 🏻خیلی دلم می‌خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. 🚪مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می‌دانستم به این زودی‌ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می‌کردیم. 🏻 با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. ✍ در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می‌آوردیم، مجید لبخندی می‌زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می‌داد که از همکارانش قرض می کند.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و پانزدهم 🏻البته روزی که از خانه می‌آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می‌توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. 💡لوستری هم نداشتیم و علی‌الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب‌های تنهایی‌مان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. 🗓 اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می‌کشیدیم، بعد ساکن می‌شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می‌گردد و باید زودتر خانه‌اش را ترک می‌کردیم. 🏻🏻باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگی‌مان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. 👚👖👕حالا همان لباس‌های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباس‌شویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس‌ها با دست نداشتم. 👌مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباس‌ها را خودش برایم بشوید. ⏳هر لحظه که می‌گذشت بیشتر متوجه می‌شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله‌ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. 📄 باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می‌نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه‌ای برای خودم دست و پا می‌کردم. 💵 با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می‌کردیم تا زندگی‌مان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می‌داند چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. 💞 من و مجید انتخاب عاشقانه‌ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می‌دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگی‌مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی‌مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه‌ای یادشان از خاطرم جدا نمی‌شد. 🕚 چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می‌داد. 🏻از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می‌خواست بازشان کند. 🏻چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. 🍊🍎در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه‌اش لبه لگن را کنترل می‌کرد تا سقوط نکند. 🏻مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: 👌مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم... و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه‌ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله‌ها پایین می‌رفت، تأکید کرد: 🏻 به این کیسه‌ها دست نزن! سنگینه، خودم میام!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مثل آب خوردن... 🔸️در این روزهای آخر ماه ، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید... 🔸️شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک بشید. 🆔️ @m_rajaaei
*🙏ﺧﺪﺍﯾﺎ !* *🌻ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...🌻* *🌻ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ🌻.* *🌻ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ🌻* *🌻ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ 🌻.* "*🌻ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین🌻"* 🌕🌺*🌙پیشاپیش * 🌕🌺*🌙ماه* 🌕🌺🌙*رحمت * 🌕🌺🌙*و **برکت * * 🌕🌺🌙ماه* *🌕🌺🌙عبادت * *🌕🌺🌙خدا* *🌕🌺🌙ماه* *🌕🌺🌙آمرزش* *🌕🌺🌙گناهان* *🌕🌺🌙برشما* *🌕🌺🌙دوستان* *🌕🌺🌙عزیز* *🌕🌺🌙مبارک* 🌕🌺🌙*بــــــاد* *پیشاپیش ماه رمضان مبارک باد 🌸🌸* *🌻طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی🌻* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 *🌻روزچهارشنبه روزاول ماه مبارک رمضان ازهم اینک برشماخجسته ومبارک باد🌻*
✨﷽✨ 🌙 💠 روزه داری روشی برای پیشگیری از بیماری‌ها و پاکسازی بدن است. و درمانی برای انواع بیماری ها خصوصا بیماری های سخت و‌صعب العلاج 🔹 از ویژگی‌های خاص روزه داری همانا غلبه مزاج گرم و خشک است که در ریزترین و در بین ریز ذره‌های بدن آتشی مقدس و پاک کننده ایجاد می‌کند و بدین ترتیب آنچه از طریق مسهل، انفیه، حجامت، فصد، حقنه، آبزن، قی‌آورها و ... هنوز پاکسازی کامل نشده است، به وسیله روزه پاکسازی شده و پس از گذشت یکماه از زمان روزه داری، روزه دار با بدنی جوان و نو مانند آن که تازه خلق شده زندگی جدیدی را شروع می‌کند و برای تأکید بر این سلامتی و به شکرانه آن زکات فطره می‌پردازد. مگر نه اینکه زکات فطره زکاتِ سلامتی بدن است⁉️ 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 🔴 به این دلیل است که بدن روزه دار همواره گرم است؛ چراکه بلغم‌های غلیظ که در روزنه‌های بدن چسبیده و جا خوش کردند می‌سوزند و حرارت ایجاد می‌کنند. چنین است که آب دهان روزه دار را اگر در دهان مار دهان گشوده و آماده نیش زدن بیاندازند مار را از پای در می‌آورد❗️ 🔹🔷 روزه نه تنها بلغم‌های غلیظ بلکه ماده رسوبی هر خلطی را که رسوب کرده و روزنه‌ها را بسته‌ می‌سوزاند. گرمای آن به شکلی در میان ریز ذره‌ها نفوذ می‌کند که تنها سوزانندۀ بلغم غلیظ نیست بلکه هر خلط رسوبی سودا شده را نیز آتش می‌زند. هنگامی که همه آلاینده‌ها و کثافات را سوزاند آتش ماه مبارک رمضان با ظهور عید فطر خاموش و بهشت زندگی سالم برای یک سال زندگی بهتر فرا روی انسان قرار می‌گیرد 🔥توجه داشته باشیم که مزاج گرم و خشک با آتشی که می‌افروزد بسیاری از مواد غذایی قندی را نابود می‌کند. در نتیجه ضعف بر روزه‌دار غلبه می‌کند پس مصرف مواد گرم و شیرینی در این ماه لازم است، اما این به معنای غلبه سردی نیست❗️ 💫💫💫💫💫💫💫 اخلاط مضر و فضولات که بوسیله روزه، پخته شده و آماده دفع از بدن هستند با مصرف آب فاتر یا همان آب جوشیده ولرم هنگام افطار، از بدن دفع می شوند و‌ خواص روزه تکمیل می شود. روزه در کنار تدابیر غذایی شرع مقدس از جمله زیاد جویدن غذا،ترک آب بین غذا، دست کشیدن از غذا قبل از سیری، نخوردن آب یخ و... درمان کلیه سنگ ساز است و‌ منعی برای سنگ‌ کلیه ندارد. برای این بیماران مدرات و مایعات همچون خربزه و تخم آن، ترب، سرکنگبین و... در فاصله افطار تا سحر مصرف شود. همچنین برای بیماری های دیگر همچون اکثر مشکلات گوارشی، کبد چرب ، دیابت، و... روزه یک درمان یا کمک درمان بسیار عالی و‌مجرب است. روزه به عنوان یک روش درمان در دنیا استفاده می شود. تصور غلط برخی که روزه برای این افراد خوب نیست. غالبا درست نیست.
🌴🌴🌴امام على عليه السلام: 💥زشت ترين خيانت، فاش كردن راز [كسى ]است 💥أقبَحُ الغَدرِ إذاعَةُ السِّرِّ 📕 ‏تمام ارزش به اینه که وقتی رفاقت یا رابطه ت با طرف مقابل بهم خورده رازشو حفظ کنی، وگرنه رازداری تو دوران دوستی که هنر نیست! شخصی تعریف می کرد: یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن، یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه... وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟ گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه... بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد؛ یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه... یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت جدایی فاش سازد... @HadisNgari 🎟
﷽❣ ❣﷽ هرڪسے ڪہ دل بہ اوبستم دلم را زد شڪست با دل ویرانہ خواهانے ندارم جز خودت یڪ زمانے هم اگرحرفے ز آبادے شود درخراب آبادِ دل بانے ندارم جز خودت السلام علیک یا صاحب الزمان صبحتون امام زمانی ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
حاج‌ آقا پناهـیان‌ مے گفت: آقا صبح بہ شما چشم باز میڪنهـ این عشق فهـمیدنے نیست...!!! بعد ما صبح ڪہ چشم باز میڪنیم بجایِ عرض ارادت بہ محضر آقا گوشیامونو چڪ میڪنیم‼️ صبح‌امام‌زمانی‌بخیر🌱 ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
✍ روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و... دیگر هیچ! این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... ! که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسی‌هایت را پاک می‌کند و ... بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد بهشت 💫. سفر بخیر ! ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿پایانِ شعبان رسیـده مَــــرا پاڪ ڪن حـــسین این دل براے ماهِ خدا روبراه نیست ... 😔😭 🎙حاج مهدی رسولی
📚 وجود موی گربه در لباس نمازگزار 💠 سؤال: آیا نجس است، اگر موی آن در باشد، نماز اشکال دارد؟ ✅ جواب: گربه نجس نیست، ولی ادرار و مدفوع آن نجس است و اگر موی آن - هرچند به مقدار کم - بر بدن یا لباس نمازگزار باشد، باطل است. 🆔 @leader_ahkam
تخم مرغ 1 عدد وانیل 1/4 قاشق چایخوری شیر 1/2 پیمانه روغن جامد یا کره نرم 2 قاشق غذاخوری شربت بار(شهد زولبیا بامیه) 2 قاشق غذاخوری شربت بار برای خوشرنگ شدن گوشفیل در زمان سرخ شدن به خمیر اضافه میشود. ماست 1قاشق غذاخوری ماست نباید ترش باشد بیکینگ پودر 1 و نیم قاشق چایخوری استاندارد آرد به میزان لازم میزان آرد کاملا تقریبی است برای من حدود 2 و نیم پیمانه مصرف شد همه مواد به دمای محیط رسیده باشند. تخم مرغ+وانیل+روغن جامد یا کره+شربت بار را در ظرفی با همزن دو دقیقه بزنید تا یکدست شوند. سپس ماست و بیکینگ پودر را در کاسه ای جداگانه مخلوط کنید تا بیکینگ پودر کف کرده و فعال شود و بعد به مخلوط تخم مرغ اضافه کنید. آرد را به تدریج اضافه کنید تا خمیر جمع شود. وقتی خمیر جمع شد شروع به ورز دادن کنید و اگر چسبندگی خمیر خیلی زیاد بود کم کم دوباره آرد اضافه و ورز دهید تا خمیر لطیف شده ولی به دست نچسبد. دقت کنید خمیر نباید خشک و سفت شود بنابراین در اضافه کردن آرد دقت کنید وگرنه گوشفیل خوب پف نکرده و سفت میشود. سپس خمیر را در کاسه قرار داده روی ظرف را بپوشانید و 2 ساعت در محیط استراحت دهید. سپس هر بار مقداری از خمیر را روی سطح آردپاشی شده باز کنید و برش بزنید. گوشفیل ها را در روغن داغ و شناور با حرارت متوسط هم بزنید. خمیر را که در روغن می اندازید هم بزنید تا یکدست پف کند و زیر و رو کنید تا یکدست طلایی شود. طلایی که شد از روغن خارج کرده و بلافاصله در شربت بار سرد بیندازید و هم بزنید و 2 دقیقه بعد خارج کنید. حدود 1 کیلو گوشفیل با این دستور خواهید داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_183123669.mp3
2.88M
صوت بسیاااار آرام بخش و زیبای امام خمینی رضوان الله علیه در مورد ماه مبارک رمضان. می شه تنظیمش کرد برای بیدار باش سحرها‌.. خیییلی زیباست. التماس دعاااا ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
🤲دعای ماه مبارک رمضان 💥«اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ 💥 وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ 💥 وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ 💥وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ 💥وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ؛ 💥خدايا روزه ام را در اين ماه روزه روزه داران قرار ده، 💥و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی، 💥 و بيدارم كن در آن از خواب بی خبران، 💥 و ببخش گناهم را در آن، اى معبود جهانيان، 💥 و از من درگذر، اى درگذرنده از گنهكاران». ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
1_712598225.mp3
4.14M
جز۱. تحدیر (تندخوانی) ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
آیت‌الله مکارم به دلیل کسالت در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شد. حال عمومی ایشان خوب است. @Farsna