eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
382 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و ششم 📺 چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریست‌ های تکفیری در عراق خبر می‌داد. 💥انفجار خودروی بمب‌گذاری شده، عملیات‌های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی‌گناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی‌ها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست‌های داعش جان تازه‌ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. 💔 با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون‌بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه‌ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی می‌شد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم می‌کوبید. 🏻بلاخره آوار غم و غصه و هجوم اینهمه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می‌آید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی‌موقع بود که می‌توانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. 👌🏻باید کاملاً استراحت می‌کردم و اجازه نمی‌دادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر می‌توانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. 💄باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم‌های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه‌ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. ☀ هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار می‌خواست آماده آتش‌بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. 💊💉 حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی‌معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. 🏻او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی‌آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی می‌کرد با شیرین زبانی همیشگی‌اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم: 🏻من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه‌ام خیلی صدمه خورد! ☝🏻و تنها خدا می‌داند چقدر پشیمان بودم و دلم می‌لرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: ⁉ مجید! یعنی بچه‌ام چیزیش شده؟ 🏻🏻 همانطور که همپای قدم‌های کوتاهم می‌آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: 👌🏻الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه می‌خوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمی‌کنی، غصه هیچی رو نمی‌خوری، فقط استراحت می‌کنی تا حالت بهتر شه!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و هفتم ⚡ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمی‌گرفتم و باز خودم را سرزنش می کردم: 🏻من که نمی‌خواستم اینجوری شه! من که نمی‌خواستم بچه‌ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!» 🏻و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: 👌الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله‌اش سر رفته! 🏻🏻و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده‌ای باز شود، ولی قلب مادری‌ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. 👁 از چشمان بی‌رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش می‌لرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان می‌کرد. ⚽ چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی‌اش بازی می‌کرد، به سمت‌مان دوید و با شور و انرژی همیشگی‌اش سلام کرد. 👦 صورت تپل و سبزه‌اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی‌اش، عرق پایین می‌رفت. ✋با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ‌ها حال و احوال کرد. 👦سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: - الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره! 👌و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: 👦 من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد! 🏻 مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان‌نوازی‌اش را داد: - دمِت گرم علی جان! 👦 و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. 🏻 مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: 👌الهه جان! غصه نخور! اگه می‌خوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند! 🏻 و من نمی‌خواستم عبدالله اشک‌هایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. 👨🏻 عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمت‌مان آمد. 🏻هر چند سعی می‌کردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: 👨🏻 چی شده الهه؟ 🏻 مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: - چیزی نیس! یه خورده خسته شده!» 🚪وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت می‌کردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: 👨🏻 چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی! 👌و شاید عقده‌ای که از وضعیت خطرناک بارداری‌ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: 👨🏻 گرفتار بودم.... و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: ❓چیزی شده؟
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و هشتم 👨🏻نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: 🏻بابا طوریش شده؟ 👨🏻که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: - بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه! 👁 سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه‌ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: ❓خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟ 🏻 از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: 🏻چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟ 💭 ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: ⁉ یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!! 🏻که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: - الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می‌خوری! 👁 و در برابر نگاه بی‌تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: ☝🏻مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد. 👨🏻 و عبدالله هم پشتش را گرفت: - راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی‌اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج می‌سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه! 💓 ولی دل من قرار نمی‌گرفت که انگار وارث همه غمخواری‌های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: ⁉ یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟ 👨🏻 مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به جمله تلخی داد: - دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می‌دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می‌گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون‌ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می‌کنه! ابراهیم فقط دعا می‌کنه که بابا سند نخلستون‌ها رو به اسم نوریه نزنه! 🏻 باورم نمی‌شد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: ⁉ الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می‌کنه؟ بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه! تو چرا حرص می‌خوری؟ 👌و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: 🏻اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی‌بینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می‌خوای زجرش بدی؟!!! 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: 🏻 اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و بیست و نهم 👨🏻 عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: ☝🏻اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! 🚪🛋 سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. 👁 نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: 🏻الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش! ⚡باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. 🏻از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: 🏻امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه. 🏻 نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: - من حالم خوبه! آرومم! 👨🏻 و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: - ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم! 🏻 و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: - از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه! 🏻از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: ❓چیزی شده که گفتی گرفتاری؟ 👨🏻و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: - نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم... 👌و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: 👨🏻ولی فکر کنم مزاحم شدم، و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: 🏻 کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده! 👨🏻ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: 🏻 ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم... سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: ☝🏻من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی! 👨🏻🏻و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: 👨🏻 منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم! 🏻و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی ام 👌حالا پس از مدت‌ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیش‌مان بماند. 🏻 خجالت می‌کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی‌کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می‌آوردند. 🍽 شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت. 🏻 حالا برای من که این مدت از دوری و بی‌وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت‌بخش بود که احساس می‌کردم می‌توانم تمام غم‌هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. 💓 هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم می‌لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه‌هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. 🏻 مجید کارش که تمام شد، با پیش‌دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. 💞با عشقی که از سرانگشتانش می‌چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: 🏻 ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه... 📱و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: 👨🏻مجید خیلی نگرانته! چی شده؟ 👌با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی‌خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: 🏻چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا می‌تونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم... 🚪که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می‌کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. 📱درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی می‌رسید: ⁉ آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم! 🏻 و هر چه طرف مقابلش اصرار می‌کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می‌داد: - امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی‌تونم! 🚪و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. 🏻👨🏻من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می‌کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: 🏻 من نمی‌دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می‌زنن، قرارداد امضا می‌کنن، فردا می‌زنن زیر همه چی! ⁉و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: 👨🏻 مگه چی شده؟ 🏻 خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: - هیچی! یه مسئله کاری بود. می‌خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!... از لحنش پیدا بود که نمی‌خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی‌خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی‌شد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی‌ام را آغاز کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 الله _____اخلاق و نماز_____ ✍ این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه: 🕋 قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ. 📖 سوره بقره، آیه۸۳ 🍃با مردم به نیکی سخن بگویید، و را بپا دارید. 👈 یعنی آدمی که میخونه، باید باشه.😌😊 👈 اصلاً خاصیت اینه که آدم رو میکنه.👏👏 ☜ 😠 اگه میخونیم، ولی با مردم تندی می‌کنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند... ☜ 💔 اگه میخونیم، و دل دیگران رو می‌شکنیم... ☜ 😡 اگه میخونیم، و دیگران از اخلاقمون شکایت دارند... ⛔️ یه لحظه stop کنیم... ⚠️❗️باید به نمازمون شک کنیم...❗️ ❌ اخلاق بد... 🚙 مثل لاستیک پنچر می‌مونه؛ ♻️ تا عوضش نکنیم... 👈 راه به جایی نمی‌بریم❗️ 😔 و در معنویت هم پیشرفتی نمی‌کنیم❗️   •┈┈••••✾•✏️•✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 🌙 ☆هر قصه_یک این قصه : ( خدای یکتا ) 📚 هرآیه یک قصه،جلد ۱ ✍سیدحمید موسوی گرمارودی   •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈
👆برای کودکان تون دانلود کنید
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و یکم 🚪گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می‌کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: 🏻مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟ 🏻 سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه‌های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی‌اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: - هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد! 🚪دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: ⁉ یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می‌کردی؟ 🏻 سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: - مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی‌اش تخلیه بشه! 👌و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: 🏻آخه امشب کلاً خیلی بد‌اخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می‌زدی! 🏻خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی‌دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی‌خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: 🏻مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می‌سوزه! وقتی می‌بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم! 👣 از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: 🏻 الهه جان! تو نمی‌خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!... سپس صورت گرفته‌اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه‌اش را نشانم داد: ☝همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات می‌لرزه! وقتی می‌بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می‌کنه، به هم می‌ریزم! 🏻ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی‌اش می‌درخشید، می‌توانستم بفهمم که فشار‌های عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: - آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی! 💞 که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می‌دهد و پاسخ گلایه‌ام را با چه طمأنینه شیرینی داد: 🏻الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم می‌خوره، دیگه نمی‌تونم آروم باشم! 👁 و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: ⁉ پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟ 🏻 و او بلافاصله جواب داد: 👌یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می‌دادم، باید آرامش تو رو به هم می‌زدم. منم گفتم نه! 🏻 ولی من با این جملات مبهم قانع نمی‌شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: 🏻 الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله‌ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن! 🏻 که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می‌ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی‌آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه‌های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می‌دادم که چند بار آیت‌الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و دوم 🛏 همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن می‌خواندم. 📖 این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش می‌داد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. 💉💊 بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف می‌کردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه‌ای که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر می‌گرفتم. 📖 با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر می‌کردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه‌ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه‌اش را در وجودم می‌شمردم. 🏻با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را می‌کشید، با تمام وجودم احساسش کنم. 📖 چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور می‌کردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش می‌دانست که این روزها چقدر بی‌تاب آمدنش شده بودم. 🏻هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش می‌کردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. 📖 آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. 🏻به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. 👥 با خوشرویی سلام کردند و یکی‌شان که مسن‌تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: ✋من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.... برای یک لحظه متوجه نشدم چه می‌گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. 🏻هر چند نمی‌دانستم برای چه کاری به سراغم آمده‌اند ولی ادب حکم می‌کرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبت‌های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. 🚪چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می‌کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: 👤دخترم نمی‌خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین! ☕ و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: 👤 تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم! 👌لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت می‌آمد و نمی‌دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی می‌کند. ☕☕☕ با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. 👁 چشمان حبیبه خانم با همه خنده‌ای که لحظه‌ای از صورتش محو نمی‌شد، غمگین بود و دختر جوان بی‌آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می‌زد. 🛋 همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: ✋قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه‌ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز! ⁉نمی‌دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره‌اش به دست مستأجر باز می‌شود و تنها توانستم پاسخ دهم: 🏻اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی‌کنم! 👁 نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: 👤این دخترم عقد کرده‌اس! دو ساله که عقد کرده‌اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و سوم 👌و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد: 👤چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می‌افته! 🏻 از ماجرای غم‌انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمده و باز نمی‌دانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: ☝حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه! 👁 که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد: - دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت می‌مونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من می‌دونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره! 🏻 تازه فهمیدم چه می‌گوید و چه می‌خواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم می‌خواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: ✋دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس می‌کنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمی‌کنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی! 📱پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه‌اش را می‌خواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. 🏻کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم: - حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمی‌تونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که... و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمی‌خواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد: 👤دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو می‌فهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه! 🏻 نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه‌اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. 👣 با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: 🏻تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار می‌تونم براتون بکنم؟ 💭 که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: - خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید... و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد: 👤قبول نمی‌کنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه می‌خوای زودتر بریم سر خونه زندگی‌مون، باید بابات خونه رو بده!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و چهارم 🚪🛋 از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده‌اش را پیش من خالی کرد: 👤ذلیل مرده خیلی آتیش می‌سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می‌زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!... که او هم گریه‌اش گرفت و ناله زد: ✋ ولی می‌ترسم! می‌ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده‌ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی‌کردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. 🏻 دخترش به دلداری‌اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. 👁 نگاهم دور خانه می‌چرخید و نمی‌دانستم چه کنم، نه می‌توانستم بپذیرم خانه‌ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می‌آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه‌های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می‌لرزاندند. 👤. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک‌هایش را پاک کرد و لابد نمی‌دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: - دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (علیه‌السلام)! میگن امام جواد (علیه‌السلام) گره‌های مالی رو باز می‌کنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیه‌السلام) در حق این دختر من خواهری کن! 🏻هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل‌ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی‌اختیار لب گشودم و بی‌پروا رخصت دادم: - باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می‌کنم. ان‌شاء‌الله که راضی میشه... و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. 🛋 از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد: ⁉ یعنی من خیالم راحت باشه؟!!! 💓 در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: 🏻 ان‌شاء‌الله که همسرم رضایت میده! 👁 و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد: ✋ خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می‌خوایم. 💓 از شادی نوعروسانه‌ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: 🏻باشه عزیزم! ما ان شاء‌الله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می‌کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید! 👤صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می‌زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی‌شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: - امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می‌کنید یه جایی رو پیدا کنید؟ 🏻و نمی‌دانم به چه بهانه‌ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: ☝خدا بزرگه حاج خانم! ان شاء‌الله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم! 👤 و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: - حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره! 🏻 و من بابت کاری که برای خدا می‌کردم، دیگر جریمه نمی‌خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: ⁉ این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می‌کنیم. خیالتون راحت باشه! 💓 و خدا می‌داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد: ✋ ان شاء‌الله هر چی از خدا می‌خوای، بهت بده! ان شاء‌الله به حق همین امام جواد (علیه‌السلام) عاقبتت رو ختم به خیر کنه! 🚪 و تا وقتی از در بیرون می‌رفت، همچنان برایم دعا می‌کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده‌اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت‌الکرسی می‌خواندم تا دلش راضی شود.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و پنجم 👁 با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می‌کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. 💵 هزینه‌ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می‌رفت و نگران پایه‌های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی‌خواستم فریب وسوسه‌های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. 🏙 می‌دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده‌ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. 🏻 نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می‌زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می‌شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد. 🕗 ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. 🍰 هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیه‌السلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می‌درخشید. 🏻با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده‌ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: 🏻مجید جان! من خوبم! تو رو که می‌بینم بهترم میشم! 🌃 و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم می‌لرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی‌های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: ⁉ مجید! میگن امام جواد (علیه‌السلام) مشکلات مالی رو حل می‌کنه، درسته؟! 👁 برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: ⁉ تو از کجا میدونی؟! 🛋 همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش می‌کردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: 🏻نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی‌ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی می‌کنم! 🏻 از حاضر جوابی رندانه‌ام خندید و باز نمی‌دانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: 🏻خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیه‌السلام) شیرینی گرفتی، درسته؟ 🏻 از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: ⁉ چی می‌خوای بگی الهه؟ 💓 ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمی‌دانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: ⁉ یادته من بهت می‌گفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته می‌گفتم این گریه زاری‌ها یا این جشن گرفتن‌ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت می‌گفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟ 👌🏻و خیال کرد باز می‌خواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: 🏻 خُب منم بهت جواب می‌دادم که همین مراسم‌های جشن و عزاداری خودش یه بهانه‌ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهم‌السلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم! 🏻 و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده‌ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه‌اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: ☝🏻پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیه‌السلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!
احکام روز6رمضان.m4a
4.49M
جلسه ششم 🍃احکام روزه 🔸شخصی که نمیدانسته جنب باید غسل جنابت کند و باهمان حالت جنابت روزه گرفته،تکلیفش چیست؟ 🔹شخصی که میدانسته غسل جنابت واجب است ولی فراموش کرده است ،روزه اش چه حکمی دارد؟ 🔸شخصی که نمیداند جنب است و جنابت چگونه است نماز و روزه اش چه حکمی دارد؟ 🔹شخصی که روزه ی خود را در ماه رمضان بواسطه ی خود ارضایی باطل میکند ،چه وظیفه ای دارد؟ 🔸کسیکه در جوانی خود ارضایی میکرده ولی نمیدانسته گناه است و باعث ابطال روزه میشود تکلیف روزه ی او چیست؟ 🔹انواع احتیاط ،و نحوه ی رجوع به مرجع دیگر. 🔸حکم مسافرت در ماه رمضان چیست؟ 🔹آیا میتوان نذر کرد در سفر قضای روزه را گرفت؟ 🌱سرکار خانم درویشی
احکام ماه مبارک رمضان ❓آيا روزه ماه رمضان، بر زن مستحاضه واجب است؟ 🔹آرى، بايد روزه بگيرد و مانند زن حائض نيست. تبصره . بايد براى روزه گرفتن كارهاى استحاضه را بجا آورد. توضيح المسائل مراجع، م ۴۱۸ 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓هنوز وقت عادت ماهیانه ام نشده است و من لکه بینی دارم آیا می توانم روزه بگیریم؟ 🔸اگرلکه بینی استمرارندارد،بلکه قطع و وصل می شود حیض محسوب نمی شود و برای روزه هم اشکالی ندارد. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓من طبق تعریف شما مستحاضه قلیله هستم آیا برای روزه گرفتن تکلیف خاصی دارم یا نه؟ 🔹زن مستحاضه باید روزه ماه رمضان را بگیرد و شما هم تکلیف خاصی ندارید یعنی غسلی بر عهده شما نیست. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓من طبق تعریف شما مستحاضه کثیره هستم آیا برای روزه گرفتن تکلیف خاصی دارم یا نه؟ 🔹روزه زن مستحاضه ای که غسل بر او واجب می باشد در صورتی صحیح است که در روز، غسلهایی را که برای نمازهای روزش واجب است، انجام دهد، و نیز بنابر احتیاط واجب ، بایدغسل نماز مغرب و عشای شبی که می خواهد فردای آن را روزه بگیرد بجا آورد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓من بعد از اینکه نماز عصرم را خواندم مستحاضه شدم آیا باید برای صحیح بودن روزه ام غسلی را انجام دهم؟ 🔸هر گاه زن روزه دار بعد از نماز ظهر و عصر مستحاضه شود براى صحیح بودن روزه آن روزش واجب نیست که غسل خاصی را انجام دهد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🍃شش سحر آمده ام شاه به من توشه بده.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃پیام آیات جزء۷ راهکارهای زندگی موفق در جزء ۷ 🔸وصیت کردن 🔸بازی بودن دنیا 🔸عدم تمسخر دیگران 🔸زیبا جلوه دادن اعمال توسط شیطان
دعای ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 🤲 "اللهمّ اعنّی فیهِ على صِیامِهِ و قیامِهِ وجَنّبنی فیهِ من هَفَواتِهِ وآثامِهِ 🤲وارْزُقْنی فیهِ ذِكْرَكَ بِدوامِهِ بتوفیقِكَ یا هادیَ المُضِلّین؛ 💥 یارى كن مرا در این روز بر روزه گرفتن و عبـادت و بركنارم دار 💥در آن از بیهودگى و گناهان و روزیم كن 💥در آن یادت را براى همیشه به توفیق خودت اى راهنماى گمراهان". ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🔹احکام ماه مبارک رمضان ❓ حکم مسواک زدن با خمیر دندان برای روزه دار چیست؟ 🔸 اگر آب یا مواد خمیر دندان وارد حلق نشوداشکال ندارد درغیر این صورت روزه باطل است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓ حکم کشیدن وترمیم دندان برای روزه دارچیست؟ 🔹اگر مطمئن باشد که چیزی از حلق فرو نمی رود اشکالی ندارد و روزه او صحیح است.و اگر یقین داشته باشد که خون ومواد وارد حلق می شود نباید این کار را انجام دهد بنابر احتیاط واجب روزه اش باطل مي شود هرچندچیزی وارد حلق نشود. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❓حکم آزمایش خون دادن در حال روزه ؟ 🔸 خون دادن برای آزمایش باعث باطل شدن روزه نمیشود. واگرموجب ضعف شودمکروه است. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ❓حکم فرو بردن اخلاط سروسينه برای روزه دار چیست؟ 🔹درصورتی که خلط به فضای دهان نرسیده باشد برای روزه اشکالی نداردولی اگر داخل فضاي دهان شود بنابر احتياط واجب نباید آن را فرو ببرد.سيستاني فرو بردن آن اشکالی ندارد و روزه را باطل نمی کند. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
احکام روز7 رمضان.m4a
3.89M
جلسه هفتم 🍃احکام روزه 🔸خوردن سحری بعد از اذان 🔹خوردن غذا از روی سهو در حال روزه 🔸تزریق آمپول یا سرم در حال روزه 🔹خوردن غذای لای دندان در حال روزه 🔸فروبردن آب دهان که ازروی خیال ترشی جمع شده 🔹خوردن آب در حال روزه از خوف مرگ 🔸چشیدن غذا در حال روزه 🔹انجام روابط زناشویی به اجبار شوهر در حال روزه 🔸احکام وضو 🔹حکم مداد یا سرمه یا ریمل برای وضو 🔸حکم چرک زیر ناخن در وضو 🌱سرکار خانم درویشی