🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و چهارم
💞 چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا گریه میکردم.
🏻همچنان که سرم را به قفسه سینهاش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانهام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم:
👤قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!
💓 و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیدهام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیدهام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
🍽 سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند.
🏻میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
👁 میدیدم در صورت زرد و رنگ پریدهاش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
🍽 پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.
👳🏻 حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد.
🏣 همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (علیه السلام) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
🏻هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (صلی الله علیه و آله) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانهام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
🏻🏻 حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد:
👤 آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن... که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد:
🏻من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!
👣 ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:
👳🏻 شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم...
👌و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند.
🏻مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:
❓خوبی الهه جان؟
🏻و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
- خیلی خوبم! خیلی خوب!
💓 و چقدر دلش برای خندههایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
👁 خدا رو شکر!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و پنجم
🛌 نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.
🚪میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم.
🛏 دستی به چشمان خوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است.
🏻روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد!
🌳🌴حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند.
🌴از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود.
🏻روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد:
❓الهه خانم! بیداری دخترم؟
🚪صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم.
☕🍣 با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:
- ببخشید بیدارت کردم!
👣 سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد:
- الان خستهای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!
🏻و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت.
🍳در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپَز برایم آورده بود.
🍪 بوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم:
🏻دست شما درد نکنه حاج خانم!
🍣 کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد:
- بخور مادرجون! بخور نوش جونت!
👣و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت:
- ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!
💓 ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم:
❓شما میدونید همسرم کجا رفته؟
💞 از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد:
☝🏻نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن... سپس به آرامی خندید و گفت:
- اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!
احکام روز 14 رمضان.m4a
4.09M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿احکام ماه مبارک رمضان
جلسه ی چهاردهم🌿
🔸احکام غسل
🔹باغسل میتوان نماز خواند؟
🔸شک در اصل غسل
🔹زمان وجوب غسل جنابت
🔸جنب شدن در خواب مبطل روزه است؟
🌱خانم درویشی
12-Narimani-Shab15Ramazan1397-009(rasekhoon.net).mp3
8.09M
🌷کربلایی سید رضا نریمانی
شب و شام میلاد امام حسن (علیه السلام)
🍃باد صبا خبر آورده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب رحمت خدامونه🦋
بی چتر بیا☂
شب،شب بارونه🌧
حرم نَداری.mp3
8.78M
یا حسن ❤️
تو که کاری غیر از کرم نداری
چجوری قبول کنم که حرم نداری....
🌸🍃
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر دیر اومدم...
اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
عالیه پیشنهاد دانلود ✅
#بهار_مهدوی
ریسه بندان کن،
علیِ مرتضی بابا شده
نیمه ماهِ خدا شیرخدا بابا شده..
#عیدکم_مبروک💐✨
امشـب دعـای مُجیـر هم
به شـوق تـو
فریـاد میزنـد "تَعالَیــت یا کَریــم"...
#کریم_آل_طٰه🌸