🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و ششم
💣 سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند.
🎙شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواستهاند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند.
🏻🏻درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
🌃 از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
📱کنارش که رسیدم، اشارهای به موبایل در دستش کرد و خبر داد:
🏻 عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!
🏻🏻 با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم:
❓کاری داشت؟
🏻شانه بالا انداخت و جواب داد:
- نمیدونم، حرفی که نزد...
💭 ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم:
🏻مجید!
🏻با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:
⁉ به چی فکر میکنی؟!
🏻و دل بیریای او، صادقانه پاسخ داد:
- به تو!
👁 و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد:
🏻الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!
⁉ نمیدانستم چه میخواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد:
🏻حالا نظرت چیه؟!
👁 نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشقبازیهای شیعیانهاش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد:
⁉ مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟
💓 و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (علیهالسلام) کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (علیهالسلام) است و من هنوز هم نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بیروح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم:
🏻نه!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و هفتم
👁 ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم:
🏻 پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه (علیهالسلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیهالسلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟!!
🎯 و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم:
🏻 خُب من نمیخواستم منت بذارم...
🏻که خندید و با زیرکی عارفانهای زیرِ پایم را خالی کرد:
❓سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیهالسلام) اونجا نشسته بود؟
🏻به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد:
☝🏻پس حضور امام جواد (علیهالسلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!
👁 و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت:
☝🏻میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیهالسلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!
🏻پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم:
⁉دپس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیهالسلام) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟
🏻و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم:
- مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!
👁 و بیاختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم:
⁉ پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟!
🏻و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریههای بیصدایم نشوند.
🏻مجید هم خجالت میکشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداریام دهد:
💞 الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!
💓 نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز میسوزد:
🏻 الهه جان! منم نمیدونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بیحکمت نیس!
🏻من هم میدانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری میشود، ولی وقتی زخم دلم سر باز میکرد و داغ قلبم تازه میشد، جز به بارش اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم.
🏻🏻سرِ کوچه که رسیدیم، اشکهایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد:
⁉ اینکه ماشین محمده!!!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
👁 باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند.
🏻احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
👤 صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت میکردم:
🏻محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
👌🏻و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوقزده شده بودم.
👤محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزادهام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم.
🏻مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:
👤آقا مجید! شرمندم!
👌🏻و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد.
⏳نمیدانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
🌳🏣🌴 آسید احمد و خانوادهاش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
👤محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بی وفاییاش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:
- الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!
🏻نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکردهام که صادقانه شهادت دادم:
☝🏻قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!
👨🏻عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:
🏻محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و نهم
👌🏻ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:
- بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد... و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:
👁 الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت:
🌀 بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟ ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!»ک
🧕🏻از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بیوفایی خودش شکایت میکرد:
👤میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج میشیم!
🚪🛋 عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیاش را داد:
🧔🏻 حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟
🧕🏻ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:
❓محمد! چیزی شده؟
👨🏻عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:
- چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!
🧕🏻🧔🏻 من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
👨🏻بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!
🧕🏻 نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:
👤من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نودم
👁 مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف میکرد:
👤 ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!
🏻نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد:
✋🏻راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن!
📞 فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
📞 مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!
👤 من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:
📞 دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!
👤دیگه گریهام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت:
📞 بلند شو بیا قطر!
🏻 که مجید حیرتزده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:
👤 آره! گفت:
📞 تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!
🏻 و من بلافاصله سؤال کردم:
❓حالا میخوای بری؟
👌🏻و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:
- نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!
👶🏻 و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد:
☝🏻من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!
🏻 میدیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:
👤دولی ابراهیم خر شد و رفت!
👌🏻و عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:
- ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!
🏻 از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:
⁉ چی میگی عطیه؟!!!
💠 رمز فتنه ۱۴۰۰ از زبان جهانگیری: شهروندان نگذارید شهر سقوط کند
🔹 بقال سرکوچه را رئیس جمهور کنید، اما انقلابی جماعت رأی نیاورد
♻️ جهانگیری در کلاب هاوس اعلام نمود: اگر انتخابات را تحریم کنیم، شهر به دست مافیا می افتد، شهروندان نگذارید شهر سقوط کند.
🔹 تمامی کسانی که از ماهیت بازی شهروند و مافیا اطلاع دارند معنا و ماهیت این جمله جهانگیری را به خوبی درمی یابند. در بازی هرگاه مشخص می گردد که تعدادی از شهروندان حذف شده اند و در شُرف از دست دادن بازی هستند، باقیمانده شهروندان که همدیگر را نمی شناسند و تا آن لحظه حتی همدیگر را در مظان اتهام و فشار قرار می دادند، بی هیچ دلیل و اصولی دست به «یکپارچگی و اتحاد انتحاری» می زنند و یک به یک بر علیه حاضرین موجود متحد می شوند و شروع به حذف افراد حاضر می نمایند تا «به هر قیمت» برنده شوند حتی اگر فرد حذف شده واقعاً شهروند باشد
🔸 گرایی که جهانگیری می دهد دقیقاً همین است و به مردم اعلام می کند: درست است از اصلاح طلبی دل خوشی ندارید، درست است که تمامی شعارهایمان، دروغ از آب درآمد، درست است که وضعیت معیشت خراب است، درست است که تورم را ۵۰% کردیم، درست است که شاخص های بیکاری، خط فقر و شاخص فلاکت را به بالاترین درجه رسانیدم، درست است که محبوبیت دولت تبخیر امید پائین ترین درصد محبوبیت در میان دولت های مستقر بوده، اما ....
🔹 اما اگر قهر کنید و در انتخابات شرکت نکنید، اگر انتخابات را تحریم نماییم به قطع انتخابات را به انقلابی ها واگذار می نماییم، پس بیایید با تمامی اشکالات محرز و موجود دوباره دست به یک «اتحاد و یکپارچگی انتحاری» بزنیم ، بمعنای دیگر اگر حتی «بقال سرکوچه» در کنار شاخص های متعهد متخصص انقلابی، کاندیدا شد، یکپارچه و بدون هیچ تمایلی به «بقال سرکوچه» رأی بدهید اما به شاخصه های انقلابی رأی ندهید
🔸متأسفانه جهانگیری و جبهه رقیب، راهکارهای خبیثانه را علناً اعلام می نماید اما جبهه انقلابی همچنان در تشتت و حیرانی است و با خیال اینکه با توجه به نارضایتی عمومی و نارضایتی از اصلاح طلبان، در ۱۴۰۰ با رقیب جدی مواجه نیستیم، بازی را ساده پنداشتهاند
🔹 نشود که با خیال راحت بر روی انتخابات حساس نشویم و رقیب با «یکپارچه نمودن بی تفاوت ها و ناراضیها» با کمال تعجب، بقال سرکوچه را بعنوان رئیس جمهور از صندوق خارج کنند، زیرا آسیب شناسی انتخابات از سوی جناح رقیب در ایران بیانگر یک جمله بیش نیست: «هرکسی غیر از رقیب انقلابی، پیروز شود برای ما بهتر است» و سیاه لشکر لازم را هم دارند ، لشکری از مخاطبان واقعی و فضای مجازی که در یک نظرسنجی اظهار می کردند: «هر کاری می کنیم، حتی اگر ترامپ و نتانیاهو در ایران نامزد شوند به آنها رأی می دهیم تا فلانی از جناح انقلابی رأی نیاورد»
#انتخابات
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
✍ مهدی حنّان «فرزند زمانه»
💠 گروه رسانهای تیمورا
🆔 @timoora
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 اگر #ولایت امام علی علیه السلام رو قبول نداشته باشی تمام #عمرت رو هم #عبادت کرده باشی اندازه یک ارزن #ارزش_نداره.
🎙 سخنرانی #استاد_عالی
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
از انجام #گناه در #خلوت ⛔️ دوری کنید که خداوند، شما را می بیند
و #شاهد همان #قاضی روز #قیامت است.
📔وسایل الشیعه ، جهاد با نفس ص ۱۰۸
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تيک آف انقلاب با تو... ❤️
حاج حسین یکتا
🌃 شب قدر و زیارت امامحسین علیهالسلام
🔳 عَنْ أَبِي عَبْدِ الله علیهالسلام قَالَ: إِذَا كَانَ لَيْلَةُ الْقَدْرِ وَ فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ نَادَى مُنَادٍ تِلْكَ اللَّيْلَةَ مِنْ بُطْنَانِ الْعَرْشِ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ غَفَرَ لِمَنْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَيْنِ فِي هَذِهِ اللَّيْلَة.
🌷 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
🌠 هنگامی ڪه شب قدر میرسد، منادی از عرش ندا میدهد: هرڪس که زیارت ڪند امامحسین علیهالسلام را، بخشیده میشود.
📗 ڪتاب المزار، مناسك المزار (للمفيد)، ص ٥٤.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅═══••✾••═══┅
Ya_Ali 2.mp3
9.29M
🖤 من حیدریم روی بدیهام قلم بزن
تقدیرمو با دستای علی رقم بزن
یا الله یا علی یا علی یا علی علی یا علی
💥 انسان اگر به درک شب قدر رسيد، سال بعدش سال غنی و پرباری خواهد بود.
💠 استاد میرباقری:
«انسان در طول سال بايد مراقبه کند تا برای #شب_قدر آماده شود. حداقل اين چند شب را مواظب باشيم، به روزهايش بيشتر دقت کنيم، غفلت نکنيم، مراقب خواب و غذا و چشم و گوش و زبانمان باشيم تا آماده شويم تا از شبها برخوردار شويم.
چه بسا انسان يک غفلت در روزش مانع از برخورداری از شبش میشود. شخصی به حضرت عرض کرد: من موفق به نافله شب نمیشوم. حضرت فرمودند: گناهانت تو را زنداني کرده است: «قَيَّدَتکَ ذُنُوبُک».
انسان اگر #مراقبۀ_در_روز نداشته باشد ممکن است به #شبزندهداري موفق نشود. کما اين که اگر شبزندهداري نکند، زمينه براي لغزش روز مهيا ميشود.
انسان بايد در طول سال آمادگي پيدا کند تا به درک شب قدر برسد و البته اگر به درک شب قدر رسيد سال بعدش #سال_غني_و_پرباري خواهد بود.
عليأيحال اگر کسي الحمدلله از ماه رجب شروع و مواظبت کرده و مراقبههاي لازم را انجام داده است گواراي وجودش باد. ولي اگر اين کار نشده است لااقل در اين چند روز که باقي مانده است مقداري مواظب چشم، زبان، گوش، اخلاق و رفتارش باشد، و خدا را مراقب خود ببيند تا إنشاءالله خداي متعال به فضل خودش همين مقدار کم را از ما بپذيرد و ما را مهمان خود در شب قدر قرار دهد.»
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
احکام روز۲۱رمضان ج.m4a
4.65M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿احکام ماه مبارک رمضان
جلسه ی بیست و یکم🌿
🔸احکام طهارت
🔹حکم خوراندن غذای نجس به دیگران
🔸حکم خون در تخم مرغ
🔹چگونگی بر طرف کردن نجاست با آب قلیل
🌱خانم درویشی
#احکام
#ضیافت الله🌙
پند عارفانه____👌
دعای روزهای ماه رمضان دعای خوبی است، در آن چیزهای زیادی از خدا خواسته شده.
↩️نجات از مرض بیانگيزگی،،،
↩️ نجات از نبود نشاط کار و غفلت، ،،،،
↩️نجات از سخت شدن دل،،،
اينها چيزهايی است که به ذهن ماها نمي رسد که بيماری است.
✅بايد از خدای متعال نجات و شفای از اين مرضها را خواست.
۱۳۹۵/۰۳/۲۵
حضرت امام خامنهای(مدظلهالعالی)
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
#شب قدر_____تلنگر
🎤#آیتالله_حائری_شیرازی
✾ اگر روی لباستان شیرۀ خرما ریخت،
↫ این کثیفی را میتوان با آب معمولی و کمی فشار دادن پاک کرد.
✽ بعضی گناهان مانند شیرۀ خرما هستند و زود پاک میشوند.
✽ اما بعضی گناهان مثل چربی و گریس هستند که آب داغ و وایتکس میخواهند.
✾ ماه رمضان و شب قدر را گذاشتهاند برای لکه گیریهای سالانه.
↫ برای گناهانی که به سادگی نمیتوان آنها را پاک کرد.
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈
🕊🏴# شهادت امیر المومنین حضرت علی(علیه السلام)
📝 بخشی از وصیتهای امام علی (علیه السلام) در آخرین روزهای عمر شریفشان:
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #یتیمان را دریابید مبادا گرسنه بمانند.
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #همسایگانتان را رعایت کنید.
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #نماز را دریابید که بهترین عمل و ستون دین شماست.
📚کتاب علی از زبان علی- ص ۵۹۹.
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
گنهکارم بدم بی اعتبارم
خوشی رفت از تمام روزگارم
اسیر نفسمو بی اختیارم
قبولم کن گره افتاده کارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
جوانی منِ عاصی کجا رفت؟
به راه غفلت و راه خطا رفت
چهشد از این دلم دیگر حیا رفت؟
مرا امشب بغل کن بی قرارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
رفیق بد زمینم زد خدایا
چقدر آفت به دینم زد خدایا...
چه مُهری برجبینم زد خدایا
نجاتم ده که بین اهل نارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
خودم را در گناهم پیرکردم
فقط عمری شکم راسیر کردم
زمن بگذر اگرکه دیر کردم
نگاهم کن دراین گوشه کنارم
خدایامن علی رادوست دارم
🥀🕯🥀
مراجوری کریمانه خریدی
که انگاری گناهم راندیدی
دلم راسوی مولایم کشیدی
خزانم من! علی باغ و بهارم
خدایامن علی رادوست دارم
🥀🕯🥀
علی یا ربّنای مومنین است
علی دست خدا در آستین است
ولای مرتضی معنای دین است
خودت بنویس بر سنگ مزارم
خدایا من علی را دوست دارم...
🥀🕯🥀
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توقف بازی تاتنهام - شفیلد برای افطار بازیکن مسلمان
🔺در بازی شب گذشته برای بار دوم در این فصل بازی های لیگ جزیره متوقف شد
❌بعد اینجا یک عده همزمان که عاشق فساد جنسی آزادِ غرب هستند و دم از دموکراسی هم میزنن روزه داران رو مسخره میکنن و فردای براندازیشون مساجد رو با اهلش آتش میزنن!
🇮🇷 با دیده بان ولایت #بروز باشید👇
🆔 @didebann
#حلوای_شیرازی
📝مواد لازم برای چهار نفر
آرد برنج اعلا:1پیمانه
شکر قهوه ای :2 پیمانه
آب :2 پیمانه
گلاب :1 پیمانه
زعفران :2/1 پیمانه(حل شده)
روغن یا کره حیوانی :2/1 پیمانه
خلال پسته و خلال بادام :به اندازه کافی
طرز تهیه
ابتدا آرد برنج را یک روز قبل درست کنید تا آماده داشته باشید ، برای این کار یک پیمانه برنج را خوب بشویید و چند ساعت اجازه دهید خیس بخورد.
برنج را داخل آبکش بریزید تا آب آن کاملا خارج شود. برنج را روی یک پارچه نخی تمیز پهن کنید تا خوب خشک شود.
سپس آن را در آسیاب کن بریزید تا خوب پودر شده و به شکل آرد برنج دربیاید.
حالا با آرد برنجی که آماده کرده اید حلوا را درست کنید. ابتدا یک پیمانه آرد برنج را داخل تابه ای بریزید و روی حرارت ملایم کمی تفت دهید اما مراقب باشید تغییر رنگ ندهد.
بعد از این که آرد برنج سرد شد آن را داخل گلاب بریزید و با هم مخلوط کرده و کنار بگذارید .
شکر ، زعفران دم کرده و آب را داخل قابلمه ای بریزید و روی حرارت بگذارید تا بجوشد، بعد از این که آب و شکر جوشید مخلوط آرد برنج و گلاب راضافه کنید.
زیر شعله را کم کرده و مواد را هم بزنید تا زمانی که همه مواد با هم ترکیب شوند و به غلطت برسد.در آخرین مرحله روغن را اضافه کرده و هم بزنید تا به خورد حلوا برود.
قابلمه را از روی حرارت بردارید و حلوا را با یک قاشق در ظرف های پذیرایی بکشید و با مقداری خلال پسته و خلال بادام تزیین کنید.
سبک تغذیه اسلامی
@ashpaziIslami
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و یکم
👶🏻 یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:
👌🏻لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!
👨🏻 عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:
- بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!
🏻 تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:
⁉ حالا تو میخوای چی کار کنی؟!
👤محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد:
- نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!
🏻حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
👌🏻حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد!
🗡که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!