eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
کب ننه وقتی برمی گشت به گذشته، خیلی حالش تغییر می کرد. عجیب حافظه ی خوبی داشت؛ می گفت: پدرم سرمایه بود. داداش هایم همه میرزا بودند. برای خودشان کسی بودند. آن زمان کوچه ها را تنگ می ساختند؛ به اندازه ی یک اسب که بتواند برود و نتواند در کوچه دور بزند. این کوچه ها را برای دزد ها می‌ساختند، چون می آمدند و اسباب و وسایل و گران ترین چیزی که در خانه ها بود، مانند ظرف های مسی را بار اسب هایشان می کردند و می بردند. برای همین کوچه های قدیمی تنگ بود و به سختی می شد از آن رد شد. یک شب دزد ها می آیند خانه ی ما. برادرم همانطور که دراز کشیده بود، گفته بود؛ اینجا خونه قریشیِ! دزد ها آرام به هم گفته بودند: آخ! آمدیم خانه ی میرزا قریشی، برویم، برویم که فردا ما را پیدا می کنند. این هم به خاطر شناختی بود که مردم از ما داشتند. آن قدر پدر و برادر هایم اُبهت داشتند که کسی به خودش جرأت نمی داد، بیاید خانه ی ما و دزدی بکند. با این همه مال و ثروت، پدرم اصلاً برای پول و زمین هایش ارزش قائل نمی شد. برایش آدم دارا و ندار فرقی نداشت. دو بچه داشتم که به خاطر مریضی لاعلاج، شوهر روسی ام فوت کرد. مرا دادند به پدربزرگتان که از او خدا به من یک پسر داد.چندین اسب جهیزیه ام بود. خب او هم کار و کاسبی درستی نداشت. دیدم هیچ چیز برای خوردن نداریم. متفقین هم آمده بودند و اوضاع بدتر شده بود. هرچند وقت یک بار، از جهیزیه ام چیزی برمی داشتم و می فروختم. دیدم نمی شود، به شوهرم گفتم: برایت اسب می‌خرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غبارروبی حرم مطهر بعد از اربعین السلام علیک یا اباعبدالله
دیدم نمی شود، به شوهرم گفتم: برایت اسب می‌خرم. اسب آن زمان حکم ماشین را داشت. کمی پول به او دادم تا سرمایه کارش شود. نمک و یا وسیله ای بار اسب می کرد و می برد و در روستاهای اطراف بابل می فروخت و پول در می آورد. تا یک مدتی خرجمان را پیش می بردیم،اما به چهل و پنج روز نرسیده، اسب مُرد. یک بلایی سرش آمد. دوباره اسب جدید. دوباره اسب جدید. همه ی این اسب ها از فروش جهیزیه ام تهیه شد. وقتی هم که شوهر دومم مریض شد. برای دوا و درمانش خیلی خرج کردم. دیگر زندگی ام خیلی فقیرانه شد. وقتی که مرد، دوتا دختر داشتم و یک پسر! ما مگر می توانستیم وقتی کب ننه صحبت می کند، از او چشم برداریم؛ باید شش دانگ حواسمان به قصه ای که از زندگی اش می‌گفت، می‌بود. می گفت: از همین جا بود که مداحی را شروع کردم. ائمه دستم را گرفتند. من هیچ‌وقت پیش برادر هایم دست دراز نکردم. گرچه دوست داشتند کمک کنند، اما هیچ وقت تقاضا نکردم. مداحی و روضه خوانی ام را مدیون حاج آقا تقوی هستم. من از کودکی مکتب رفته بودم، خواندن و نوشتن بلد بودم، او هم شعرها و روضه هایی را که نوشته بود، به من می داد. نزدیک چهل ستون(مسجد امیر کُلا) با هم همسایه بودیم. زن ها جمع می شدند و هر هفته دعایی می خواندند. کم کم همراه دعا، شعر هم می خواندم و برای زن ها حرف تازه می زدم.
🌸حدیث قدسی 🌸 💞ای فرزند آدم! اگر گناهان تو به وسعت آسمان ها باشد و سپس از من طلب بخشش نمایی،همانا تو را می آمرزم 📚ریاض السالکین ج۲ص۵۱۱ ┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی حاجی بادام🥜 خیلیا عاشق این شیرینی هستن مخصوصا با چایی حالا طرز تهیه خونگیشو یاد میگیرید😍
نازل شده خیر و برکاتی دیگر آورده خدا شاخ نباتی دیگر بر قلب پیمبر صلواتی بفرست بر حضرت صادق صلواتی دیگر
AUD-20211022-WA0002.m4a
4.82M
🍃🌸🍃عظمت روحی وعلمی پیامبرصلی الله وامام صادق علیه السلام 🍃🌸🍃🌸🍃 🔸سرکار خانم استاد درویشی
AUD-20211022-WA0001.m4a
2.58M
🍃🌸🍃عظمت روحی وعلمی پیامبرصلی الله وامام صادق علیه السلام 🌸🍃🌸🍃🌸 🔸سرکار خانم استاد درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شباهت‌های پیامبر (ص) و عج‌الله 🎥استاد رفیعی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
مجالس جشن خانگی 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 آماده سازی منزل برای این جشن بزرگ 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 سلام مادرای مهربان و عزیز 🥰ولادت پیامبر رحمت مباااارک🌹 خودتون رو آماده ڪنید ڪه ڪلی ڪار داریم اول از همه اینڪه باید ڪاری ڪنید ڪه حسابی این روز به بچه ها و الخصوص همسر خوش بگذره ✅پس حالا برای اینڪه خودتون تا آخر جشن سرحال باشید و بهتون حسابی خوش بگذره و ذره ای خستگی را احساس نڪنید ته و انتهای مسیر را مشخص ڪنید 👀👣 خب بگید هدفم از برگزاری این جشن چیه ⁉️🤔 باچه نیتی میخوام استارت ڪارام را بزنم ⁉️ ✅مادرای عزیز ماها برای این ڪه انس ایجاد ڪنیم بین اهل بیت و فرزندانمون باید حتما حتما ولادت ها و اعیاد این بزرگواران را بسیار بزرگ و باشڪوه برگزار ڪنیم تا بچه ها از همون ڪودڪی با ائمه احساس انس و نزدیڪی ڪنند. پس نیت مون اینه ⁉️ الان ڪه شرایط کرونا هست و مجالس اکثرا ڪنسل شده پس باید جشن های خانگی رو پررنگ تر و باشڪوه تر به عشق آقا برگزار ڪنیم🌷🤲 ما اینجوری تمام ڪارهامون را به این نیت انجام میدیم ڪه👇👇👇 🌀ان شاءالله سرباز ظهور بسازیم‌👨‍✈️👮‍👮‍♀ 🌀محب اهل بیت علیهم السلام تربیت ڪنیم .❤️💋 🌀من و خانوادم زمینه ساز ظهور 🌹امام زمان ارواحنا فداه🌹باشیم . 🌀ما باید اول شیرینی دین را به خانواده خودمان بچشانیم تا گریه ڪن حسین ابن علی(ع) را تربیت ڪنیم و انتظار رفتار مهدی پسند از آن ها داشته باشیم. بااین نیت های محڪم و راسخ میریم برای شروع ڪارها، ابتدای جشن👇👇 🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 1⃣وضو گرفتن فراموش نشود💦 2⃣تمام منزل مرتب وآماده شود با چه نیتی👈به این نیت ڪه امام زمان (عج) را از بین این همه خانه در شهر به خانه خودمان دعوت ڪنیم تا در این روز به خانه ما سر بزند انشاالله 😭 3⃣تدارڪ ڪیڪ دیده شود یڪ ڪیڪ متفاوت نه تڪراری 🎂🍰 4⃣برای شام غذای مورد علاقه خانواده تهیه شود 🍢🍥🍣🍱 5⃣دسر فراموش نشه حسابی به سفرمون رنگ و لعاب میده🍸🍹🍩 6⃣حتما حتما برای اعضای خانواده یه نامه یا اگه تو منزل ڪادویی چیزی دارید بهشون بدید البته خیلی سبڪ و ساده در حد نیازشان 🛍🎁🎈 7⃣لباسهای فوق العاده شیڪ و مجلسی تون رو همگی بپوشید مثل این ڪه مهمون خیلی عزیزی دارید 8⃣در رنگ‌بندی دقت ڪنید لباس خودتان و لباس بچه ها و همسر باهم‌ هم خونی داشته باشد تا عڪس های یادگاریتان قشنگ تر بیفتد .👕👚👖👔 9⃣خانه را تزیین ڪنید . باهر وسیله ای ڪه در دسترستان هست . ریسه بزنید "بادڪنڪ 🎈🎀" روی یڪ برگه آچار و یا بزرگتر بنویسید میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مباااااااااارک 🎉🎉 🎈🎈🎈🎈 تا فرزندانتان ببینند و چشم شان به ارزش گزاری برای اهل بیت از جانب شما عادت ڪند .👀 0⃣1⃣در خانه مولودی پخش ڪنید 🎛تا محیط خانه حسابی شاد شود . 🔉🔉 1⃣1⃣حتماحتما اگر در محیط آپارتمان و یا مجتمع سڪونت دارید در آسانسور و یا محیط حیاط یڪ برگه با خط خوش برای تبریڪ اعیاد بزنید . و باهر توان مالی و هروسیله ای ڪه در منزل دارید همسایه ها را احسان ڪنید 👇👇 یڪ جعبه شڪلات یڪ جعبه شیرینی یڪ پارچ شربت و یا حتی پخش مولودی 📼 2⃣1⃣فرصت خوبیه برای صله رحم با دوستان و اقوام و بزرگترها 😊تماس بگیرید و اعیاد را تبریڪ بگویید☎️📞 و تڪلیف آخر ڪه مهم ترین اصل ڪارمون هست 👇👇👇 حسن خلق و خندان بودن هست چه در طول جشن و چه روزهای آتی چرا⁉️😇 چون بچه ها و آقای خونه یه مادر محب اهل بیت، خوش رو و خوش زبان میخواهند .😋😚😊☺️ نه یڪ مادر مذهبی دوست دار اهل بیت اما عبوس 😡 در تمام طول روز جشن با مرور نیت خودتان هرجا ڪه اخم، داد 🗣، فریاد یا دلخوری اومد سراغتان زود بیرونش ڪنید👋
کم کم همراه دعا، شعر هم می خواندم و برای زن ها حرف تازه می زدم. از آن طرف، پدر بزرگتان ازدواج کرده بود و بچه دار نمی شد. بالاخره با واسطه آمد خواستگاری من که دوتا بچه(از شوهر روسی) داشتم و بیوه بودم. من هم با برادر هایم صحبت کردم. آن ها هم راضی بودند اسم مردی بالای سرم باشد. هنوز جوان بودم و خیلی مانده بود، پیر شوم. مرد چراغ خانه است. زنی که چراغ خانه اش خاموش باشد، زندگی ندارد. من جواب بله دادم و با پدربزرگتان ازدواج کردم. اولین پسرمان بعد از دخترها عمویتان بود که به دنیا آمد. پدربزرگتان( حسن آقا) خیلی خوشحال بود. تا یک سال موی بچه را نزد و به وزن موی پسرم رضا به حرم امام رضا(ع) نقره هدیه دادم. بعد از عمو رضایتان خدا به من پنج تا بچه داد. یک سال وبا آمد. آن سال مردم خیلی مردند. یک دختر من هم مرد. بابای شما هفت ساله بود که پدربزرگتان فوت کرد و دوباره من بیوه شدم. حالا با این همه بچه نمی دانستم چه کار کنم. مداحی و روضه خوانی برای زن ها کفاف زندگی ام را نمی داد؛ حتی تا جاده قریشی هم می رفتم و مداحی می کردم. دو دختر اولم بزرگ شده بودند. اگر برای مداحی به راه دور دعوت می شدم، یکی از آن ها را با خودم می بردم. همیشه ناله داشتم که چرا زندگی ام اینطور است؟ چرا باز بیوه شدم؟ نمی توانم به خرج بچه ها برسم. خدا! آخر تا کی باید سختی بکشم؟ یادم هست،یکی از این روزها برای مداحی به پیج قریشی می رفتم و دخترم همراهم بود. در بین راه آه و ناله ام شروع شد. دیدم یک آقایی با ریش سفید بلند و عصا به دست، همین که به ما رسید،گفت: سیده معصومه،چرا شکایت می کنی؟ من همینطور که در حال غر زدن بودم گفتم: چی می گی آقا؛زندگی ندارم. نگاهی به من کرد و گفت: اینقدر شکایت نکن، عاقبت به خیر می شی! این را گفت و عصازنان رفت.ماهم به راه خودمان ادامه دادیم تا به جاده رسیدیم.
1 آبان‌ماه آیه الله 🥀 5صلوات هدیه به روح پاکشان
🌧⛈🌧 شرعی ✍ ✅ احکام (خون در مرغ) ✳️ حکم تخم مرغ و خونی که در پیدا می شود چیست؟ 🍃 آیت الله : لکه در مرغ محکوم به است، ولى خوردن آن است. 🍃 آیت الله : و کمی که گاهی در پیدا می شود، پاک است ولی نمی توان آن را خورد. 🔻بنا بر این اگر را جدا کند باقی مانده را می توان استفاده کرد. امّا اگر عمدا به هم بزنند تا شود خوردن آن اشکال دارد. همچنین بهتر است از های_ که در درون شیر دیده می شود و سپس مستهلک می گردد پرهیز شود؛ هر چند محکوم به و نجاست نیست. 🍃 آیت الله : موجود در درون مرغ، است و اما خوردن آن حرام می باشد پس می توان خون را جدا کرد و از بقیه مرغ استفاده نمود مگر آن که به اندازه ای کم باشد که در کل، مستهلک شده که در این صورت تمام مرغ و است. 🔹منبع : رهبری : https://b2n.ir/035812 مکارم : https://b2n.ir/009105 سیستانی : https://b2n.ir/599719 ❤️ @ahkameshirin ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماس دعا برای ظهور.. ان شاء الله عیدی امروز، فرج مولا صاحب الزمان ارواحنافداه 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید شما مبارک 🥰.... ساقیا آمدن عید مبارک بادت... خاصه کاین عید، بود پیک ظهور یارت 😍 ان شاء الله 🤲
این را گفت و عصازنان رفت. ماهم به راه خودمان ادامه دادیم تا به جاده رسیدیم. با خودم کمی حرف زدم و وقتی آرام شدم، ناگهان چیزی یادم آمد و از دخترم پرسیدم: این کی بود؟ برگشتیم به پشت سر نگاه کردیم، اما دیگر خبری از پیرمرد ریش سفید عصا به دست نبود. از آن لحظه، یک امید آمد توی زندگی ام؛ آن امید، حرف پیرمرد بود که گفت: عاقبت به خیر می شی. آن امید، کب ننه را نجات داد. راست می گویند که آدم به امید زنده است. کب ننه را ما صدا می زدیم کب ننه ؛ یعنی همان ننه کربلایی. گاهی هم مردم او را سیده معصومه صدا می زدند. تا وقتی زنده بود، مداحی می کرد و روضه خوان امام حسین (ع) بود. با همان روضه خوانی و مداحی بچه هایش را بزرگ. اولین مدرسه ی خوب که در بابل به راه افتاد، پسرهایش را فرستاد مدرسه. دلش می خواست همه باسواد شوند. یکی تا کلاس ششم درس خواند، دیگری دوسال خواند و به کب ننه گفت: من درس توُ سرم نمی ره. و آمد بیرون. بابای من هم تا کلاس چهارم درس خواند. بابا می گفت: کفش های پلاستیکی (گالش) می پوشیدیم و همه ی راه را تا بابل با پای پیاده می رفتیم؛ صبح می آمدیم و غروب برمی گشتیم. کب ننه هم هفته ای دوبار می آمد مدرسه و از درسمان سوال می کرد. همیشه به ما سفارش می کرد: درس بخوانید، درس خیلی خوب است. پدرم می گفت: کب ننه آن زمان که پدر و مادرها نمی دانستند بچه هایشان کلاس چندم هستند، می گفت: بیایید فارسیِ تان را پیش من بخوانید. من تمام کتاب فارسی را قبل از همه بچه ها یاد گرفته بودم؛ چون مرا قبل از شروع مدرسه فرستاد مکتب خانه، حروف الفبا و قرآن را یاد گرفتم. برای همین دیکته ام خوب بود.
بچه های کب ننه بزرگ می شوند. عمو رضای من می آید پیش آقای شفیع زاده بزرگ که مرد خیّری بود و همه ی شهر او را می شناختند. سرمایه داری بود برای خودش. عمو رضا همه کاره اش می شود؛ به قول امروزی ها مسئول دفترو به قول قدیمی ها میرزا، راننده تراکتور زمین هایش هم می شود. بابا هم رفت در شهر بابل و دوختنِ کفش دست دوز را یاد گرفت. عموی من که مدتی میرزای آقای شفیع زاده بود، رفته بود بابلسر و برای خودش یک قهوه خانه بزرگ زد که حالت رستوران هم داشت. بابا همیشه سرکار نمی رفت و بازیگوشی و شیطنت می کرد. کب ننه هم مدام شکایتش را پیش عمویم می گفت. بالاخره عمو که اوضاع را اینطور دید، گفت: یوسف را بفرست بابلسر، یک کاری برایش بکنم. خیال کب ننه راحت شد. عمو که بعد از ازدواج رفت بابلسر و قهوه خانه زده بود، بابا را هم برد پیش خودش و مشغول به کار کرد. عمویم در امیرکلا با یک خانواده خوب وصلت می کند. همان جا که میرزای آقای شفیع زاده بود و در آن زمین ها برگ های تنباکو می کاشتند، عاشق زن عمویم می شود. بابا هم رفت بابلسر و به همت عمویم با چند نفر مغازه کفش دوزی باز کردند. مادرم هم چون خواهرش آنجا کار می کرد و چند تا بچه داشت، رفت به کمک خواهرش تا بچه های او را نگه داری کند. بابا او را پسندیده بود و از دور زیر نظرش داشت. بابا عاشق مادر می شود و با هم ازدواج می کنند.