ارتباط موفق_47.mp3
11.24M
🎙 #ارتباط_موفق ۴۷
💠 بدی کردن عمدی در حق دیگری، مُهر پایان رابطه شما با اوست! حتی اگر طرف مقابل به دلایل گوناگون، به رابطهی شما نیاز هم داشته باشد؛ به جایی میرسد که نیازش را نادیده گرفته و ارتباط را قطع میکند. ✘
💠 میل به جفاکاری و یا خلق جفاکاری، اگر در نفس کسی باشد؛ ذاتاً دفع کنندهی دیگران از اطراف اوست! و محال است کسی توانِ جفاکاری داشته باشد؛ اما در نزد دیگران محبوب باشد. ⚡️
🔸 #امام_خمینی(ره)
🔸 #استاد_شجاعی
🔸 #استاد_عالی
🆔 @khanevadeh_313
🔴 #معاینه_قلب_همسر
💠 دکتری که بالاسر یک بیمار یا #مصدوم میرسد ابتدا علائم حیات بیمار را #معاینه و چک میکند اگر قلب یا مغز مصدوم آسیب جدّی دیده باشد برای دکتر رسیدگی به این اعضاء از شکستگی انگشت و یا پارگی برخی اعضا #ارجحیّت دارد. قرار نیست دغدغه پزشک در این وضعیت، تمیز کردن صورت یا لباس بیمار از #خون و آلودگی باشد.
💠 گلایه بسیاری از همسران در مشاورهها این است چرا با اینکه به همسرم #رسیدگی میکنم باز اختلاف زیاد و جنگ اعصاب داریم و شاهد #بدخُلقی همسرم میباشم.
💠 یکی از دلایل مهم این قضیه، عدم رعایت #اولویت در رسیدگی به نیازهای همسر است. بطور مثال بچّهای که زیاد #گرسنه است اگر ابتدا به فکر گرفتن ناخن او و یا پوشاندن لباس تمیز به او باشید با اینکه دارید به او رسیدگی میکنید ولی فقط از او #بدخُلقی میبینید!
💠 هنر شما باید این باشد که نیازهای #اصلی و فوری همسرتان را در شرایط عادی و غیر عادی تشخیص دهید. مثلاً اگر شوهرتان نیاز شدید به #رابطه دارد طبق روایات باید بدون درنگ ابتدا به این نیاز رسیدگی کنید و یا اگر خانم شما نیاز به گفتگو و #همدردی دارد خرید نان و میوه و یا شستشوی ظروف قرار نیست او را آرام کند.
💠 راه #شناخت نیازهای فوری و اصلی همسر، مطالعه پیرامون روانشناسی زن و مرد، #مشاوره گرفتن، سوال از همسر و توجّه به گلایهها و توقّعات پرتکرار و منطقی اوست.
🆔 @khanevadeh_313
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 عیب ۳۱۳ نفر از یاران پیامبر (ص)
عدم اعتماد به خدا
#ساره
#قسمت_نوزدهم
بابا گفته بود: اشکال ندارد، دخترها پیش من می مانند تا شما بروید و چند روز بیش تر مشهد باشید. کمی کار دارم، من خودم آن ها را می آورم.
ما اولین بار بود که نبود مادر را تجربه می کردیم. باید به عقل کودکی مان اعتماد می کردیم و کارهایمان را انجام می دادیم؛ اما نمی دانم چرا در عرض یک روز پول تو جیبی یک هفته مان تمام شد.
در خانه هم هر کاری دلمان می خواست انجام می دادیم.
بابا که می آمد خانه، شروع می کرد به داد و بیداد: یعنی چه؟ مگر شما دختر این خانه نیستید، چرا خانه به هم ریخته است؟ و شروع می کردیم به جمع و جور کردن خانه؛ اما انگار هیچ چیز شبیه روزی که مادر از خانه رفته بود، نمی شد.
قبل از ایام شهادت امام رضا(ع) با بابا رفتیم مشهد.
هرسال پدرم در ایام شهادت امام رضا(ع) مغازه را تعطیل می کرد و می رفت مشهد؛ با یکی دوتا از دوستانش می رفت و این دو سه روز را از دست نمی دادند.
کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودم که جلسات محرم و صفر را خوب به خاطر دارم.
یک شام بسیار ساده می دادیم و همه دور هم جمع می شدیم.
آن زمان دیگر کب ننه پیر شده بود و نمی توانست با روضه خواندن پول در بیاورد.
#ساره
#قسمت_بیستم
هنوز مغازه جدید بابا هم مشتری زیادی نداشت.
گاهی متوجه بابا می شدم که قالب کفش های دست دوز را که خانه آورده بود، نگاه می کرد و افسوس می خورد؛ انگار دلش می خواست دوباره کفش بدوزد، اما خریدار نداشت و مردم دیگر فقط کفش های بی جانِ پلاستیکی مصنوعی می پوشیدند.
انبار بابا خانه بود.
همیشه این جعبه های بزرگ دمپایی و کفش پلاستیکی و چکمه را روی دوشش می گذاشت و می آورد خانه و کم کم آن ها را می برد مغازه.
مغازه اش کوچک بود.
مدتی بود در خانه تلفن داشتیم. کمی کار بابا راحت شده بود و کار ما سخت؛ تلفن می زد خانه و به مادر می گفت: فلان دمپایی را ده جفت بده بچه ها بیاورند.
بیشتر اوقات مادر مرا صدا می زد. دمپایی ها را در یک پارچه شبیه بقچه می بست. من هم بقچه دمپایی ها را می گذاشتم روی سرم و بدوبدو می رفتم مغازه و دمپایی ها را می رساندم به بابا که مشتری را در مغازه نگه داشته بود.
Shab2Moharram1392[08].mp3
3.26M
▫️در ميدان، می مانم، تا نفس آخرم
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🔰 ویـژه ١٣ آبـان و سـالـروز تسخـیر لانه جـاسوسـی
👈 مشاهده متن :
Meysammotiee.ir/post/663
✅ @MeysamMotiee
#ساره
#قسمت_بیست_و_یکم
محله ی کوچک امیرکلا بزرگ و بزرگ تر می شد؛ این پیشرفت محله ی ما(امیرکلا) به خاطر سرمایه دار هایی بود که ما در آن جا به خاطر خوبی آب و هوا و زمین های وسیع کشاورزی داشتیم؛ مثل آقای شفیع زاده، آقای خلیلی، آقای شکوهی و آقای نوری.
این ها از سرمایه دار های آن زمان بودند. این ها باهم رفیق بودند و امکانات شهری مثل آب، برق و آسفالت خیابان را به امیرکلا آورده بودند.
امیرکلا آن زمان شهرداری داشت. شهربانی مستقل داشت.
گرچه بخشی از شهر بابل بود، اما به خاطر این سرمایه دار ها امکانات شهری پیدا کرده بود.
یک بیمارستان و چندین مدرسه ابتدایی و راهنمایی داشت.
بیمارستانش مجهز بود که حتی مردم از بابل هم می آمدند به این بیمارستان.
ما هنوز به همان مدرسه می رفتیم.
تا سال سوم ابتدایی یک معلم داشتیم و از سال سوم به بعد یک معلم دیگر که اسمش خانم طیبه صفابخش بود.
ما دخترها و پسرها در مدرسه جدا بودیم؛ دو مدرسه ابتدایی پسرانه و دو مدرسه ابتدایی دخترانه.
یک مدرسه دیگر کنار بیمارستان بود که پسرها آن جا می رفتند.
تا این اندازه امکانات وارد امیرکلا شده بود. تغییرات شهر را به خوبی می شد حس کرد.
بابا چون مذهبی بود، برای پرسیدن درس به مدرسه نمی آمد؛ معلم ها همه سرلُخت بودند و لباس هایشان کوتاه بود.
فقط مامان می آمد مدرسه و جویای درس و مشقمان می شد. پسرها را خود بابا می رفت.
#ساره
#قسمت_بیست_و_دوم
گاهی مامان یک دیگ بزرگ آش می پخت و می آورد مدرسه؛ گاهی به عنوان صبحانه کیک درست می کرد و برای معلم ها می آورد.
بیشتر معلم ها غریبه بودند و از شهرهای دیگرآمده بودند. مادر به نحوی غریب نوازی می کرد.
دوستشان داشت و محبتش را بی منت برایشان خرج می کرد.
گاهی از انجمن اولیای مدرسه نامه می دادند و بابا را می خواستند؛ اما باز مادر بود که می آمد.
مدیر مدرسه به من می گفت: شما دوتا خواهر درس خوان هستید. مادرت مهربان است و هوای ما را دارد؛ چرا هیچوقت پدرتان نمی آید عضو انجمن مدرسه بشود و به ما کمک کند؟
ما که می دانستیم برای چه بابا نمی آید، جواب سربالا می دادیم.
آخر مگر می شد به مدیر مدرسه گفت: شما چون بی حجابید بابا نمی آید.
گاهی مامان هم انجمن اولیا را نمی آمد. تماس می گرفت و می گفت:خانم من بچه دارم، نمی تونم بیام.