🔴 #در_اولویت_بودن_همسر
💠 بیشتر زوجین قبل از ازدواج و در دوران نامزدی به همدیگر تعارف میکنند مثلاً درب ماشین را برای هم باز میکنند، صندلی میز غذاخوری را بیرون میکشند و با دقت به حرفهای هم گوش میکنند؛ اما بعد از ازدواج اکثر این رفتارها ترک میشود.
💠 زوجین موفق همدیگر را در اولویت هر کاری قرار میدهند. البته این به معنای این نیست که زن و مرد رفتار رسمی با همدیگر دارند و مدام در حال تعارف کردن هستند! بلکه منظور این است که زن و شوهر به حرفهای طرف مقابل علاقه نشان میدهند، او را جدی میگیرند و رفتار #احترام آمیزی دارند. در واقع #زوجین_موفق برای یکدیگر وقت میگذارند و از افکار، احساسات، علایق و مشکلات طرف مقابل سرسری و به سادگی نمیگذرند!
🆔 @khanevadeh_313
ارتباط موفق_49.mp3
10.68M
🎙 #ارتباط_موفق ۴۹
💠 بعضی از آفتها در رفاقتها، یک آفت محسوب نمیشوند؛ بلکه به تنهایی دهها آفتند.
💠 آنانکه از مسخره کردن دیگران، لذت میبرند، در همین خُلق خویش؛
- روح تجاوز
- تحقیر
- و تولید کینه را یکجا دارند؛
💠 وگرنه هرگز قادر به مسخره کردن کسی نبودند!
این افراد هـــــرگز محبوب قلب دیگران نخواهند بود.
🔸 #استاد_شجاعی 🎤
🔸 #دکتر_انوشه
🆔 @khanevadeh_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا سه شنبه ست
شما چه برنامه ای دارید؟؟؟؟
«لا تَغُرَّنَّكُمُ الحَيَوةُ الدُّنْيَا»
مبادا زندگى دنيا، شما را بِفَريبد.
فاطر/۵
#آیات
#ساره
#قسمت_سی_و_یکم
اول راهنمایی ام تمام شد.
با همان نمره های هفده، هجده که می شدم، کارنامه قبولی ام را آوردم خانه.
تابستان که آمد، بی قراری های معصومه چندین برابر شد.
مدام توی خودش می رفت. همه فهمیدیم حال معصومه خوب نیست.
تا این که بالاخره برای بابا نامه نوشت؛ در نامه گفت: اگر اجازه ندهی امسال بروم مدرسه، خودکشی می کنم.
بابا نگران دخترش بود. حرفی نزد.
نامه را نشان مادر داد و رفت سرکار.
این نامه را گذاشت به حساب بچگی معصومه و به مادر گفت: به معصومه بگو، دیگر از این حرف ها نزند.
بابا در خانه اُبهت داشت. هیچ کداممان جرات نداشتیم روبروی او بایستیم و حرف دلمان را بزنیم.
مادر دید چاره ای ندارد. رفت بابلسر خانه عمویم.
آن روز پسرعموی مهندسم هم بود. به او گفت: شما شام بیایید خانه ما. بابای معصومه را راضی کنید او را در مدرسه ثبت نام کند. خیلی درس را دوست دارد.
همان شب عمو و پسرعمو آمدند و با بابا خیلی صحبت کردند.
بابا می گفت: من تعهد کردم. بچه های افراد جلسه مان هیچ کدام مدرسه نمی روند.
این جزو وظایف انقلابی ماست.
مدرسه طاغوتی است. فکر و ذهن بچه ها را داغون می کنند.
حالا ساره هم می رود ناراحتم.
بالاخره با کلی دلیل هایی که بابا را قانع نمی کرد، رضایتش را گرفتند.
آن زمان در سال سوم راهنمایی تعیین رشته می کردند.
نمره معصومه بالا بود و با خوشحالی رفت و در مدرسه بابل ثبت نام کرد؛ مدرسه شاهدخت قدیم که حالا به اسم شهید اصفهانی است.
چون نمرات معصومه بالا بود، در رشته ریاضی فیزیک ثبت نام کرد.
مدیرشان هم خانم کرباسچی بود.
دخترها پنج نفر بودند که از امیرکلا می رفتند بابل و در دبیرستان درس می خواندند.
این خانواده ها برای این که دخترهایشان از دست متلک پسرها و امنیت رفت و آمدشان در امان بمانند، برایشان سرویس مدرسه گرفتند.
معصومه هم با بقیه با سرویس می رفت و برمی گشت.
#ساره
#قسمت_سی_و_دوم
وقتی کتاب های دبیرستانی معصومه را دیدم، فهمیدم خیلی سخت است.
در راهنمایی خیلی درسم خوب نبود. گاهی معدلم به شانزده می رسید؛ اما معصومه همچنان شاگرد اول کلاس بود و بیست می گرفت.
با همین درس خوب، اول دبیرستان را تمام کرد و در دانش سرای تربیت معلم با رتبه هفتم قبول شد.
بابا می گفت: یعنی چه دختربچه آن جا شبانه روزی بماند؟! بیش از همه کب ننه پشت معصومه ایستاد، چون همیشه عاشق درس خواندن پسرها و دخترهایش بود، ولی هیچ کدام آنطور که او دلش می خواست، درس نخواندند.
مادر هم با کب ننه همراه شد و گفت: آخه مرد، آن جا اچه شکالی دارد. همه دختر هستند، مرد که ندارند بینشان!
کب ننه می گفت: من به دلم آرزو مانده، بگذار معصومه برود درسش را تمام کند، شما ها که درس نخواندید.
من ساکت بودم. خیلی چیزها را می فهمیدم.
بابا می گفت: نه، دختر شب باید بیاید خانه.
بالاخره بابا راضی شد تا معصومه در دانش سرای تربیت معلم دخترانه درسش را ادامه بدهد.
تکلیف معصومه که مشخص می شود. بابا می بیند که ما سربه هوا نشده ایم و داریم راهی را که او دوست دارد را می رویم.
سال بعد من هم انتخاب رشته می کنم و در رشته تجربی به دبیرستان می روم.
در دبیرستان به خاطر شرایط انقلاب، دیگر اجباری نبود که روسری سر نکنی، من و معصومه هم روسری به سر می کردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#خوشمزه_های_فوری🧑🍳
یک پیمانه شیر ،
یک پیمانه آب ،
کمی نمک
نصف قاشق غذاخوری خمیر مایه و
نصف ق غ شکر
رو با هم مخلوط کنین و
دو و نیم پیمانه آرد
#تلنگر
آقاےقرائتے
👈هرچہ هوا سردتر شد لباست راضخیم تر مےڪنےتاسرما به تو نفوذ نڪند!
هرچہ جامعہ ات فاسدتر شد،تو لباس تقوایت را ضخیم تر ڪن تا درتو نفوذ نڪند
و هرگز نگو👈محیط خراب بودمنم خراب شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این همه گناه میتونیم یار امام زمان علیه السلام باشیم...🤔
سخنران : حجتالاسلام والمسلمین #عالی
‼️آموزش آرایشگری
🔷س ۵۷۱۱: انجام آرایشهای جدید و آموزشهای آنها که توسط کانالهای ماهوارهای تبلیغ و ترویج میشود، توسط آرایشگران مردانه یا زنانه شرعاً چه حکمی دارد؟
✅ ج: فینفسه مانعی ندارد ولی چنانچه منجر به ترویج فرهنگ منحط و معاند غربی میشود، جایز نیست.
🆔 @resale_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنهای
#درس_اخلاق
#آقا
🔰 پرهیز از مواضع تهمت و رازداری
🔸وقتی در موقفی، در جایی خودتان را قرار میدهید که جای تهمت است، اگر کسی به شما سوء ظنّ بُرد، او را ملامت نکنید! از مواقف تهمت دوری کنید!
☀️امام خامنهای(مدظلهالعالی)
🗒️۴ /مرداد/ ۱۳۹۵
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠 منافع ملّی آنوقتی منافع ملّی هستند که با هویّت ملّی ملّت ایران، با هویّت انقلابیِ ملّت ایران در تعارض نباشند. ۱۳۹۶/۰۳/۲۲
☀️#امام_خامنهای
—————————
🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷
maharate-goftogoo-baraye-hamsaran_[www.ketabesabz.com].pdf
1.05M
#روانشناسی
کتاب مهارت گفتگو برای همسران
نوشته زهره شیری
میدانےشیرینےچادࢪ درچیسٺ ..؟🤔
ایݩڪہٺوݪباس سربازے حجٺاݕݩالحسݩ
راݕࢪ ٺݩ میڪݩے ..😇
ایݩ ڪہ مولاݕا دیدنٺ ݪݕخݩد ڕضایٺ
برݪب هایش مے آید ..😍
و ٺو دوگوهࢪ گڕانبہاے خویش ڕاڪہ
حیا وعفٺ میباشد ڕاحفظ میڪݩے ..🤩
ݕا همیݩ یڪ ݘادࢪ ساده میداݩے
به اسٺحڪام ݘند خاݩواده
ڪمڪ ڪرده اے ..؟☝️🏻
میداݩے جلوے ݘہ میزاݩ گݩاه ڕا گرفٺہ اے ..؟👌🏻
ݕہ خدا قسم اینہا با دنیایے
قابݪ ٺعویض ݩمي باشݩ .. ✋🏻✨
#ساره
#قسمت_سی_و_سوم(فصل سوم)
مثل هرسال صفر دوباره آمد و شهادت امام رضا(ع) فرا رسید.
عید سال 56 بود که رفتیم مشهد؛ اما این بار حال وهوای حرم کاملا فرق داشت؛ اصلا مثل سال های قبل نبود.
ماشین های نظامی رفت و آمد می کردند و برای اولین بار، تانک هایی را که صدای مهیبشان قلب آدم را می لرزاند، دیدم.
-بابا این ها چیه؟
-این ماشین ها را شاه آورد که مردم تظاهرات نکنند.
با مادر و کب ننه و بقیه راه افتادیم و رفتیم حرم. غروب، بعد از نماز مغرب و عشا، کل برق های حرم مام رضا(ع) ناگهان خاموش شد.
آن قدر سروصدا و هیاهو به پا شد که بابا احساس خطر کرد و گفت: بیایید بریم خانه.
وقتی از حرم آمدیم بیرون، دیدم یک پارچه بزرگ مقابل در حرم آویزان کرده اند که روی آن نوشته: الله اکبر خمینی رهبر.
همه آن را خواندیم، حتی کب ننه با آن چشم های کم سویش.
بابا که پارچه نوشته شده و رفت و آمد سربازها را دید، گفت: عجله کنید، زودتر، زودتر بریم.
رسیدیم خانه. صاحب خانه که ما را جلوی در دید، به بابا گفت: من بدم نمی آد شما کرایه بدید، ولی یک زمزمه هایی است.
امنیت ندارید. این جا شلوغ بشه، براتون دردسر درست می شه.
همان زیارت کوتاه حرم امام رضا(ع) نصیبمان شد و همان شب بابا گفت وسایلتان را جمع کنید تا برگردیم.
سال تحصیلی آن سال طی شد و خرداد امتحاناتمان را دادیم.
شهریور ماه همه چیز تغییر کرده بود. بابا هربار که می آمد خانه، خبر جدید می آورد.
#ساره
#قسمت_سی_و_چهارم
بابا خانه پرجمعیتی داشت.
معصومه و من که دبیرستانی بودیم؛ احمد و علی اصغر رفته بودند ابتدایی و فاطمه هم کودک بود.
مادر یک مدت بچه دار نشده بود، اما باز باردار بود.
شرایط زندگی ما همیشه سخت بود. انگار آن سختی جزیی از زندگی ما بود و اگر سختی از زندگی ما گرفته می شد، انگار چیزی کم داشتیم.
این خبرهای جدید، وضعیت متفاوتی را وارد زندگی ما کرده بود.
ما جز درس و زندگی معمولی، چیزهای جدیدی را می شنیدیم و می فهمیدیم.
کمتر دانستن، عقب ماندن بود و بیشتر دانستن، بستگی به روزنامه ها داشت.
ما تا آن روز احساس نیاز به چیزی که بخواهد خبرهای ایران را به ما برساند، نداشتیم، چون هر روز روزنامه می خریدیم و می خواندیم.
می دانستیم تلویزیون چیزهای خوب نشان نمی دهد؛ رادیو صدا های خوبی را پخش نمی کند؛ پس لزومی برای داشتن آن ها نبود، اما معصومه با حقوقی که از دانش سرا می گرفت، یک رادیو کوچک قرمز خرید و آورد خانه که اخبار بی بی سی را با آن گوش می داد.
صدایی که از آن جعبه کوچک قرمز درمی آمد، انگار همه ی دنیا را به ما نشان می داد و ما خوب آن را لمس می کردیم، چون همه ی آن چه را می گفت؛ در مشهد دیده بودیم و صدای تظاهرات را می شنیدیم.
ساعت حدود ده شب هفده شهریور پنجاه وشش، بابا پیچ سیاه و کوچک رادیو را چرخاند و چرخاند، تا این که صدای صاف گوینده را شنیدیم که: تظاهرات در میان ژاله تهران کشته برجای گذاشت.
در اصفهان مردم تظاهرات کننده کشته شدند.
🌺 يا سيد الكريم...
هر جا که نام توست همان جا معطر است
هر جا که ذکر توست همان جا منور است
🌟۴ ربیع الثانی سالروز #میلاد_حضرت_عبدالعظیم عليه السلام مبارك باد💐🌺
🦋🍁🦋🍁🦋
🍁🦋🍁🦋
🦋🍁🦋
🍁🦋
🦋
🦋زن بودن یا مرد بودن
🦋اسلام براي اين که جامعه با طرح زن بودن و مردبودن جبهه ي دوگانه نسازد و دعوا بر سر ارزش زن، يا ارزش مرد به وجود نيايد مي فرمايد:
🦋 «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَی وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»؛
🦋 اي مردم همه شما را چه مرد، چه زن، ما آفريده ايم، آن هم به صورت ها و شکل هاي مختلف براي آن که با همديگر آشنا شويد و همديگر را بشناسيد، ولي هيچ کدام اين تفاوت ها عامل ارزش نيست، بلکه فقط گرامي ترين شما نزد ما با تقواترين شماست. اگر اين بانگ بلند و رساي اسلام نبود معلوم نبود امروز در شرق و غرب عالم چگونه با زنان برخورد مي شد.
🍁🦋🍁🦋
#ساره
#قسمت_سی_و_پنجم
فردا صبح در مدرسه حرف هایی که رادیو بی بی سی گفته بود را برای هم تعریف می کردیم.
من در مدرسه آذرمیدخت دوستان خوبی پیدا کرده بودم.
یکی از دوستانم زرکوب بود که سال ها رفاقتمان طول کشید؛ یکی دیگر هم طیبه قائمیان که صمیمی بودیم و با طیبه امیریان و ربابه ذاکرتبار هم در مدرسه با هم آشنا شدیم و دوستان چندین ساله من هستند.
خانواده هایمان مذهبی و انقلابی بودند. فکر و منش رفتاری مان به هم نزدیک بود و برای همین این رفاقت ها عمیق و جاندار باقی ماند.
در مدرسه معلم های زیادی بودند؛ با فکر و رفتارهای مختلف که در درس دادنشان هم تاثیر داشت.
معلم های مردی که مومن بودند و رعایت می کردند و بعضی معلم ها که مقابل شیطنت دخترها عکس العمل نشان می دادند و ما دخترهای مذهبی نیاز به امنیت داشتیم.
به همین خاطر، بیش تر دور و بر خانم نادری و خانم ناطقیان بودیم که مجرد بودند و مومن و انقلابی.
همان زمان خانم نادریان ازدواج کرد. همسرش سیاسی بود و همان زمان زندانی شد.
خانم نادریان و همسرش را دیده بودیم. اصلا مشخص بود که هر دو مومن و انقلابی هستند.
خانم نادریان در کلاس را می بست و می گفت: کسی حق ندارد حرف های مرا به دفتر برساند. بعد می رفت بیرون کلاس، سالن مدرسه را نگاه می کرد تا کسی در سالن نباشد و حرف هایش را نشنود.
بعد می آمد و پشت در بسته کلاس حرف هایی می زد که تازه می فهمیدیم شاه با ما چه کرده و امام چرا تبعید شده و چرا مردم تظاهرات می کنند و اصلا چه می خواهند.
#ساره
#قسمت_سی_و_ششم
این اتفاقات و حرف ها تنها در مدرسه نبود.
پسرعموی مهندس مرا ساواک دستگیر کرد و موج این نگرانی و غم به خانه ی ما رسید.
این جریان تا شش ماه طول کشید. عمو یک لحظه امان نداشت و به هرجا که می توانست می رفت تا خبری از پسر درس خوانده و دانشگاهی اش بگیرد؛ اما باز خبری از پسرعمویم نبود.
ما که نمی توانستیم کاری کنیم. دستمان به شاه و فرح نمی رسید، اما برای عکس هایشان که در کتابمان بود شاخ می کشیدیم، چشم هایشان را کور می کردیم، و بعد عکس شان را از کتاب می کندیم و پاره می کردیم؛ اما بابا که دیده بود برای برادرزاده اش چه اتفاقی افتاده، می گفت: چرا عکس شاه و فرح را در کتابتان اینطور کردید؟ نباید بهانه بدهیم دستشان.
اثری از خودتان نگذارید. نباید این ها متوجه بشوند ما انقلابی هستیم.
باز ما کار خودمان را می کردیم. پدر دعوایمان می کرد و می گفت: چرا عکس ها را خط خطی می کنید؟ چرا شاخ می گذارید؟ در دلتان نگه دارید، چرا خودتان را نشان مردم می دهید؟ بابا دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد.
سال پنجاه و هفت با هیاهو رسید. در امیرکلا و مخصوصا بابل، هر هفته تظاهرات بود.
یک روز مدرسه می رفتیم و یک روز تعطیل می شد. تا این که یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود که سیزده آبان پنجاه و هفت رسید و کشتار دانش آموزان را شاه انجام داد.
بعد از آن، دیگر کسی مدرسه نرفت و رسما مدارس تعطیل شد و ما در خانه ماندیم و تمام خبرها را از بی بی سی و آن رادیوی کوچک قرمز خواهرم می شنیدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهای_جمعه_روضه
السلام علیک یا اباعبدالله
▪️رهام نکن
┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄
1_661482623.mp3
6.41M
نماز شب را ترک نکنید ولو اینکه قضایش را به جا آورید...
🌸آیت الله خامنه ای حفظه الله🌸
🌸اٰللـٌّٰهًٌُمٓ صَلِّ عٓـلٰىٰ مُحَمَّدٍ وُاّلِ مُحَمَّدٍ وٓعٓجٓلِ فٓرٰجٰهٌٓمّ🌸
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
#ساره
#قسمت_سی_و_هفتم
معصومه هم از تربیت معلم برگشته بود خانه و آن جا هم تعطیل شده بود.
او که هم کار با دستگاه کاموابافی را بلد بود و هم خیاطی و یک لحظه نمی توانست بیکار بماند، شروع کرد به کار کردن.
من هم طبق روال در کارهای خانه و بچه داری به مادر کمک می کردم.
بیست و شش دی رسید.
معصومه روی پله های ایوان نشسته بود و من در اتاق بودم.
او آنتن رادیو را بالا کشیده بود و اخبار رادیو را با صدای بلند گوش می داد. خبرنگار داشت گزارش می داد.
یک دفعه صدایی آمد و بعد صدای گریه معصومه درآمد.
من از اتاق پریدم بیرون. دیدم معصومه سرش را گذاشته روی رادیو کوچک و دارد گریه می کند.
معصومه! معصومه! چی شده؟
-شاه رفت! شاه رفت!
من هم از شوق زدم زیر گریه. بعد خندیدیم، خیلی خندیدیم...
از صبح فردا همه در خیابان بودند و شب ها از همه جا صدای مرگ بر شاه به گوش می رسید.
خانه ما در خیابان اصلی امیرکلا بود. شب ها که تظاهرات بود، در خانه را باز می گذاشتیم و بابا چند تا چوب بلند پشتِ در می گذاشت که اگر ارتشی ها و نیروهای ژاندارمری دنبالشان کردند و آمدند داخل خانه و سماجت کردند، سربازها را با چوب بزنند.