لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆کاردستی "جعبه اسماء متبرکه"🔆
🔰وسایل مورد نیاز :
✂️قیچی
🔖چهار عدد کاغذ a4 رنگی
✏️مداد
📏خط کش
🖋خودکار
💈چسب
🌷توضیحات مربوط به ساخت این کاردستی زیبا مرحله به مرحله در فیلم نمایش داده شده است🌷
#کاردستی
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_نهم
سلام کرد. سلام کردم. گفت: من با مادر هماهنگ کردم. برویم خانه ما. گفتم: مامان نیست. بچه ها را برده حمام. من نمی تونم بیام!
خیلی جدی، انگار که دیگر قرار نیست ما از هم جدا شویم، گفت: بالاخره یک کاری بکن.
دیدم اگر دست دست کنم، از دیدن علی آقا محروم می شوم. دخترعمویم در همسایگی ما بود؛ دو سه خانه آن طرف تر.
به علی آقا گفتم: شما اینجا باش، من بروم خانه رباب دخترعمویم، الان می آیم.
سریع خودم را رساندم به خانه رباب. در زدم و سلام و علیک کردم، گفتم: دخترعمو! علی آقا اومده می گه بریم خونه شون.
مامان نیست. بچه ها را برده حمام، چه کار کنم؟ نمی شه دیر بریم، خونه شون تو روستاست.
گفت: خب برو، من میام به مامانت می گم.
بعد یاد ناهار افتادم. مامان به خاطر اینکه خیالش از بابت ناهار راحت بود، رفت.
گفتم: ناهار را تازه داشتم آماده می کردم. تا مامان بیاد دیر می شه، ناهار چی؟
تا ماشین بگیریم و خودمون را برسونیم، دیر می شه.
گفت: تو ناهار را جمع و جور کن، برو. من حواسم هست. بعد یاد بابا افتادم.
-بابا رو چه کار کنم؟
-نگران نباش، برو تو... .
#ساره
#قسمت_نودم
اوایل مرداد بود. روستایشان هتکه پشت بود، در حومه شهر بابل و نزدیک به ده کیلومتر با شهر فاصله داشت.
با کلی دلهره به رباب اعتماد کردم و راه افتادیم. هنوز مادر نیامده، هنوز پدر نمی داند و غذا هم روی گاز در حال آماده شدن است.
برای اولین بار با یک مرد قدم می زدم؛ با یک حیا و خجالت اولین بار در خیابان، کنار یک پاسدار.
خجالت می کشیدم، اما غرور و شادی هم داشتم. آن هم با علی آقا که محافظ آیت الله روحانی است.
محافظین همیشه به چشم مردم می آمدند. آدم های قوی که نفوذ زیادی دارند.
همراهی با این شخصیت برای خودم هم خیلی افتخار داشت. من همسر او بودم.
دوم شهریور سال شصت بود؛ فصل دروی محصول. وقتی رسیدیم به خانه شان همه در زمین کشاورزی بودند.
مادرش ناهار درست کرده بود و باید برای پانزده کارگری که در زمین کشاورزی شان کار می کردند، می برد.
یک زندگی متفاوت که گرچه از نظر سادگی به زندگی ما نزدیک بود، اما من از نزدیک این نوع زندگی را تجربه نکرده بودم.
مادرش از دیدنم خیلی خوشحال شد. ما سه نفر با هم، اولین بار در خانه شان، دور از خانواده شلوغشان غذا خوردیم.
نیم ساعت بعد مادر شوهرم معذرت خواهی کرد و گفت: من باید برم و برای کارگر های زمین کشاورزی غذا ببرم.
#تربیت_فرزند 💕
💕💕 یک راهکار ساده برای جلوگیری از دروغگویی کودکان :
کودکی که بدون ترس و وحشت بزرگ شده باشد، دروغ نمی گوید .
نه برای آن که اصول اخلاقی را مراعات کند ، بلکه نیازی به دروغ گویی احساس نمی کند .
قانون های متعدد و بالاتر از توان کودک ، دروغگویی و پنهان کاری را به دنبال دارد .
کودکی که از تنبیه شدن نترسد ، نیازی به دروغ گویی و پنهان کاری احساس نمی کند .
🧡 🌷🌴🌹🌺💖
💕💕#اقتداروالدین
والدین باید مقتدر باشند،
اما انسان مقتدر هرگز لب به دشنام باز نمي كند، توهين و تحقير نمي كند.
اقتدار،
تندخويي و نعره زدن
و حرمت شكني نيست،
بلكه حرمت گذاشتن برای فرزندان است.
✍تهیه و تنظیم:عاشوری
🍁🍂🌸🍂🍁🌺🍁🍂🌸🍂🍁
❇️آیت الله خوشوقت (ره):
کسی که #اخلاق_خوش در خانه دارد، مانند کسی است که روزها را روزه دارد و شبها را عبادت کند.
🔸در یک کلام زبان باعث سوراخ کردن کیسهی اعمال است، هرچه اعضا زحمت میکشند و جمع میشوند یک حرکت زبان کیسه را سوراخ میکند!
🔸اگر از زن و فرزند غضبناک شدید باید از مهلکه خارج شوید وگرنه قطعاً زمین خواهید خورد.
✅ شرط دیدن امام زمان (عج) تقواست و بس؛ مقداری هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنی اختیار زبانت را داری!
#پند_علما
▶️ @Menbarvaezin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سپاه یه جوری قایقها رو طراحی کرده که علاوه بر دشمن، خود ما هم قاطی کردیم!!! 😅
🔸موشک میره تو آب، بعد از آب در مییاد میره تو آسمون! 😳
دمتون گرم 👏👏👌👌 نان پدر و شیر مادر حلالتون.
🔸گفته میشود این موشک برای اختفای محل شلیک، امکان حرکت تا ۱۰ کیلومتر زیر آب را دارد.
#ما_میتوانیم ✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️
#روزنوشت
🇮🇷✌️ @mangenechi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آغاز پذیرش و ثبت نام آزمون ورودی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ جامعهالزهرا(سلام الله علیها)
🔻 ثبت نام آزمون ورودی سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ جامعه الزهرا سلاماللهعلیها در سطوح دو، بازپذیری، سه، چهار و دوره عالی فقه و اصول آغاز شد.
🗓 مهلت ثبت نام: تا 19 دی
https://jz.ac.ir/post/9823
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
┄┅═══••✾••═══┅┄
@jz_news | کانال رسمی جامعه الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شناخت میزان صحبت کردن زن و مرد
🔴 #دکتر_حبشی
🆔 @khanevadeh_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سطح و عمق در مرد و زن
🔴 #دکتر_حبشی
🆔 @khanevadeh_313
😒 این مطلب جُک نیست‼️بلکه پیشبینی یک واقعیت است که در حال شکلگیریست و بهزودی تمام ارکان زندگی شما را در بر میگیرد.
📞مکالمهای بین گوگل و فردی که قصد سفارش پیتزا دارد:
🔸کاربر: سلام، اونجا گوردانپیتزاست❓
🔹گوگل: نه آقا، اینجا پیتزاگوگل است.
🔸کاربر: یعنی شماره رو اشتباه گرفتم⁉️
🔹گوگل: نه❕این پیتزا فروشی رو گوگل خریده...
🔸کاربر: آهان❕میخوام یه پیتزا سفارش بدم.
🔹گوگل: از همیشگی میخواید❔
🔸کاربر: همیشگی❓شما میدونید من همیشه چی سفارش میدم⁉️
🔹گوگل: با توجه به شمارتون، شما در ۱۵ سفارش قبلیتون پیتزای بزرگ با پنیر دوبل سفارش دادید.
🔸کاربر: بله، درسته❗️این بار هم مثل همیشه باشه.
🔹گوگل: بهتر نیست این دفعه یک پیتزای متوسط سبزیجات سفارش بدید❓
🔸کاربر: نه من از سبزیجات متنفرم‼️
🔹گوگل: اما وضعیت کلسترول شما اصلاً خوب نیست❗️
🔸کاربر: از کجا میدونید⁉️
🔹گوگل: ما نتیجه آزمایش خون شما از ۷ سال گذشته رو داریم.
🔸کاربر: شاید اینطور باشه اما من اون پیتزایی که پیشنهاد دادید رو نمیخوام. من برای کلسترول بالا دارو استفاده کردم.
🔹گوگل: اما شما داروهاتون رو منظم مصرف نمیکنید. توی چهار ماه گذشته تنها یهبار یک بسته قرص ۳۰ تایی از داروخانه ... برای تنظیم کلسترول خریدهاید.
🔸کاربر: بقیه قرصها رو از یه داروخانه دیگه خریدم.
🔹گوگل: اما از تراکنشهای کارت اعتباری شما همچین چیزی دیده نمیشه.
🔸کاربر: نقدی حساب کردم.
🔹گوگل: اما با توجه به حساب بانکیتون، همچین پولی رو هزینه نکردید.
🔸کاربر: یه حساب بانکی دیگه دارم😡
🔹گوگل: توی لیست مالیات شما چیزی درباره حساب دیگه ذکر نشده.
🔸کاربر: ... من از گوگل، فیسبوک، توییتر و واتساپ متنفرم. میخوام برم به یه جزیره بدون اینترنت، جایی که هیچ اینترنت و خط موبایلی نباشه که جاسوسی منو بکنه...
🔹گوگل: فهمیدم، اما باید پاسپورتتون رو تمدید کنید❗️چون ۵ هفته پیش منقضی شده‼️
#⃣ #صیانت_از_آزادی
🇮🇷 جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
#ارزش_دختـــر✨🌱
💠حجاب
#ارزش دختر را فقط خدا می داند *که به هرکسی اجازه دیدن حتی یک* تار موی او را نمیدهد!
#ارزش یک دختر🧕 را فقط خدا می داند که به بهترین *مخلوقش(حضرت محمد صلی الله* علیه واله وسلم)دختری از جنس نــــور عطا می کند...
#ارزش یک دختر را فقط خدا میداند که سوره ای به نام او در کلام الهی میگذارد
#ارزش یک دختر را فقط خدا *میداند که حجابش آیه ای از قرآن است*
#ارزش یک دختر را فقط خدا *میداند که با مادر شدنش بهشت زیر پاهایش و با همسر شدنش دین شوهرش را کامل میکند*.
🅿️پس بانو ارزش خــود را بدان و "حجابت" را حفظ کن آنچنان که⇣
🅰گــوهر وجود خود در صندوقچه "حجاب" و "عفت" نگهبـــان و حافظ باشد
خاطره یک خانم مربی مهد کودک 😂
چند سال پيش در مهدكودكي با بچه های ٤ ساله کار می کردم
می خواستم چکمه های یه بچه ای رو پاش کنم ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل كردم و گذاشتم روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه كردم و یه نفس راحت كشيدم که...
هنوز آخیش گفتنم تموم نشده بود که بچه گفت :این چکمه ها لنگه به لنگه است!🤨
ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب بودم که بچه نیفته تا بالاخره پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآوردم و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه كردم که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه گفت: خانم، این پوتین ها مال من نیستن ها!😱
من با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرم شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداختم و بهش گفتم آخه چی بهت بگم؟😕
دوباره با زحمت بیشتر این پوتین های بسیار تنگ رو در آوردم
وقتی کار تمام شد از بچه پرسيدم :خوب، حالا پوتین های تو کدومه؟
بچه گفت: این ها پوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم... صبح با همینا آمدم 😄
من که دیگه خونم به جوش اومده بود، سعی كردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و دوباره این پوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنم...
بعد از اتمام کار یک آه طولانی كشيدم و پرسيدم :خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...
بچه گفت:
توی پوتین هام بودن دیگه!
🤦♂️😂😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیلی رهبر خوشکل خوشکل خوشکل😍
#ساره
#قسمت_نود_و_یکم
نیم ساعت بعد مادرشوهرم معذرت خواهی کرد و گفت: من باید برم و برای کارگر های زمین کشاورزی غذا ببرم.
او رفت. من سفره را جمع کردم. علی آقا و من نشستیم. گفت: می خوای آلبومم رو ببینی؟
یکی یکی برادرها و خواهرهای کوچک علی آقا می خواستند بیایند پیش من؛ از لای در نگاه می کردند و خجالت می کشیدند.
علی آقا خیلی عکس داشت. یکی یکی عکس ها را نشانم می داد.
لا به لای آن عکس ها، عکس هایی بود که برایم خیلی آشنا آمد؛ انگار یک جایی او را دیده بودم و هرچه فکر می کردم، چیزی به خاطرم نمی آمد.
عکس ها یکی یکی، گذشته او را نشان می داد و من با گذشته خودم تطبیق می دادم.
سعی می کردیم گذشته و قبل خودمان را به هم نشان بدهیم که چه کارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم.
ناگهان با دیدن یکی از عکس ها چیزی به یادم آمد. گفتم: وقتی مجسمه شاه را می کشیدید تو چهارسوق، شما نبودی که طناب دور گردن شاه انداخته بودی و پیراهن آبی داشتی؟
-آره خودم بودم.
در آن عکس هم پیراهن آبی به تن داشت، با همان قیافه، برای همین شناختمش.
-من هم اونجا بودم. تو پیاده رو.
همان مرد جوانی که با شجاعت مجسمه ای که به سرش روسری قرمز بسته بودند را می کشید و من کلی از این کارش کیف کرده بودم، حالا شوهرم بود. خیلی خداراشکر کردم.
علی آقا از این یادآوری خیلی تعجب کرد و شرح واقعه آن روز را دوباره برایم گفت.
#ساره
#قسمت_نود_و_دوم
حیاط خیلی بزرگ خانه علی آقا جای خوبی برای قدم زدن بود.
چاه داشتند، حوض داشتند و چند تا درخت و باغچه ای. به هر کدامشان سرک کشیدیم و نگاه کردیم.
غروب که شد، همه ی خانواده اش آمدند. همه با خوشحالی و خوش رویی به من خوش آمد گفتند.
شام را با هم خوردیم. بعد من گفتم: من باید برگردم.
علی آقا مانده بود چه بگوید.
الان؟ ما در روستاییم، کجا ماشین پیدا کنم تو رو بفرستم؟
-بابا نمی دونه، اجازه نمی ده.
تلفن هم نداشتند به خانه زنگ بزنم.
-علی آقا! من به دخترعموم رباب گفتم، بگو من غروب برمی گردم.
-نمی شه به خدا. ماشین نیست. موقعیت من رو هم در نظر بگیر؛ نمی تونم شب تنها این راه را برم و برگردم. خطر داره.
خودت می دونی که منتظرند ما رو تنها گیر بیارند و ترور کنند.
به کلتش که گوشه اتاق بود، نگاه انداختم و به او حق دادم.
چاره ای نداشتم؛ مجبور به ماندن شدم. برای اولین بار، بیرون از خانه می ماندم.
علی آقا کمی صحبت کرد و خوابید. من تا صبح در اتاق راه رفتم و نگران که فردا چه جوابی بدهم.
صبح زود علی آقا می خواست برود سر کار، گفت: شما خودت برو، من باید برم سر کار. باید سر ساعت هفت کارت بزنم.
-اصلا حرفش را نزن؛ باید مرا برسانی خونه. من دیشب نرفتم خونه، اصلا نمی دونم اوضاع چطوره. من تنها نمی رم. باید بیای.
#کیک_نارنگی
مواد لازم برای کیک
آرد ۲ لیوان
شکر ۱ لیوان
تخم مرغ ۴ عدد
آب نارنگی ۱ لیوان
روغن مایع ۱/۲ لیوان
بکینگ پودر ۲ ق چ
وانیل ۱/۴ ق چ
رنده پوست نارنگی ۱ ق چ
مواد لازم برای سس
نشاسته ذرت ۱ ق غ
آب ۳ ق غ
آب نارنگی ۱/۲ لیوان
شکر ۱/۴ لیوان
طرز تهیه کیک👇
آرد و بکینگ پودر رو سه بار الک کنید
قالب رو چرب و آردپاشی کنید یا با روغن جداکننده خوب چربش کنید.
تخم مرغ، وانیل، رنده پوست نارنگی و شکر رو ۵ دقیقه با دور تند هم بزنید تا کرمی و حجیم بشه. حتما بین کار کاسه رو دورگیری کنید تا همه مواد خوب هم بخوره. آب نارنگی و روغن مایع رو اضافه کنید و در حد مخلوط شدن هم بزنید.
مخلوط آرد و بکینگ پودر رو طی دو مرحله اضافه کنید و با دور کند هم بزنید تا مواد یکدست بشه. بیش از حد هم نزنید چون کیکتون خمیر میشه.
مایه کیک رو داخل قالب بریزید و در فر گرم شده با دمای ۱۸۰ درجه حدود یکساعت بزارید بپزه.
طرز تهیه سس
نشاسته ذرت رو در آب حل کنید، آب نارنگی و شکر رو اضافه کنید و روی حرارت ملایم مدام هم بزنید تا غلیظ بشه.
کیک که کمی از حرارت افتاد از قالب خارج کنید و بزارید خنک بشه بعد سس گرم رو بریزید روش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم ✋
☕️صبحتون به درخشش آفتاب
🍁و روزتان سرشار از رویش مهر
🍂طلوعی دیگر و امیدی دیگر و
☕️نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
☕ امروزتون پر از
🍁آرامش و سلامتی و تندرستی
🍂صبح چهارشنبه تون بخیر
#ساره
#قسمت_نود_و_سوم
بالاخره ماشین گرفتیم و آمدیم امیرکلا پیاده شدیم.
همین که در زدم، مامان در را باز کرد. همین که خواست بگوید کجا بودی؟، با اشاره به مامان فهماندم علی آقا پشت سرم است و حرفی نزند.
مامان هم سریع شکل صورتش تغییر کرد و گفت: بفرمایید. خوش آمدید.
من هم پیش خودم گفتم: آخیش! راحت شدم، این مرحله را گذراندم.
علی آقا همین که مرا سپرد دست مادرم، با عجله برگشت. مادر کمی دعوایم کرد که پدرت کلی حرف زد و تو چرا ماندی.
من هم برایش توضیح دادم که ماشین نبود، علی آقا هم پاسدار است و نمی شد نصف شبی برگردیم و منافقین به دنبال ترور امثال علی آقا هستند.
این جریان گذشت. یکشنبه تمام شد؛ با حضور علی آقا و من در خانه شان، اما دوشنبه و سه شنبه خبری از علی آقا نشد.
چهارشنبه صبح علی آقا زنگ زد.
-زنگ زدم حالت رو بپرسم.
-نمیای؟
-نه، مأموریت دارم. کار زیاد داریم، نمی تونم بیام.
توضیح داده بود که گاهی مأموریت های فوری دارند. کمی صدایش گرفته بود، نه نظرم رسید باید ناراحت باشد.
-چیزی شده؟!
-نه! خودت خوبی؟
بعد ها فهمیدم که فردای جشنمان آیت الله روحانی رفته بود پیش فرمانده سپاه و گفته بود: دیگر این پسر، آقای خداداد را نگذارید محافظم باشد.
تازه ازدواج کرده، بهترین زمان زندگی شان است. چرا باید وقتش برای حفاظت از جان من تلف بشود.
من فردا جواب خدا را چه بدهم. جواب آن دختر جوان را که با هزار آرزو آمده خانه بخت چه بدهم؟
#ساره
#قسمت_نود_و_چهارم
آیت الله روحانی اصلا با داشتن محافظ مخالف بود و همیشه اعتراض داشت.
فرمانده سپاه دلیل می آورد که: آقای خداداد باید بماند؛ آدم مطمئنی است. از نیروهای زبده ما هستند. ایشان وقتی با شما هستند، ما خیالمان راحت است.
آیت الله شروع می کنند به داد و بیداد که: من اصلا محافظ نمی خواهم.
این بنده خدا جوان است، تازه داماد شده. من پیش خدا شرمنده می شوم. خدا اگر بازخواستم کند، چه جوابی بدهم؟
آقای خداداد می گفت: آیت الله داشتند بی محافظ می رفتند که ما افتادیم به دست و پایش.
-حاج آقا! شما نباید بی محافظ بروید. فردا از تهران ما را بازخواست می کنند. به خاطر آبروی ما این کار را نکنید.
بعد یک رانند و محافظ جدید را به همراه آیت الله می فرستند و بعد از آن آیت الله تنها محافظینی را قبول می کنند که سن و سالی داشته باشند و جوان نباشند.
علی آقا برمی گردد به قسمت اطلاعات و عملیات سپاه و گرچه وقت بیشتری پیدا می کند، اما گشت شهری و درگیری با منافقین تمامی نداشت.
#ساره
#قسمت_نود_و_پنجم
آن شرایط باعث شد بیشتر علی آقا راببینم.
بعد از آن، هر چند وقت یک بار تلفنی تماس می گرفت یا وقتی در شهر با دوستانش گشت می زد، به امیرکلا که می رسیدند یک سری هم به خانه ما می زد؛ همان داخل حیاط دلتنگی مان را با سلام و علیک و حرف های معمولی برطرف می کردیم و او می رفت پیش دوستانش که در ماشین گشت منتظرش بودند.
گاهی وقت ها که غروب می آمد، مامان شام ساده ای مثل کتلت یا شامی آماده می کرد و در بشقاب می گذاشت تا با دوستانش بخورند.
راننده ماشین گشتشان برادر دوستم عفت بود. می رفت خانه و تعریف می کرد: خوش به حال علی، عجب مادرزنی دارد. دستپختی دارد که نگو و نپرس.
از همان زمان که آلبوم عکس های علی آقا را دیدم، یک چیزی برایم مسجل شد؛ مرتب حرف جبهه را وسط می کشید و عکس دوستانش را که جبهه رفته بودند، نشان می داد؛ نشان می داد که کدام شهید شده و کدام مجروح شده است. می دانستم علی آقا هم خودش یکی از آنهاست.
همان اولین بار از خاطرات جبهه اش گفت: تو عملیات فلان، فلان کار را انجام دادیم.
از دوره بنی صدر گفت که در جبهه غرب بود و با هواپیما هلی بردشان کردند و در بدترین منطقه ممکن پیاده شان کردند و او افتاد در یک چاهی که فاضلاب بود.
می خندید و می گفت: خوب شد قدم بلند بود تا آخر نرفتم تو فاضلاب. چند تا از بچه ها تا سر رفتند تو کثافت.
با همان وضعیت آمدیم بیرون و جلو عراقی ها و منافقین درآمدیم.
#ساره
#قسمت_نود_و_ششم
در این مدت یا خبر از جبهه به من می داد یا خبر شهادت یکی از دوستانش را. می دانستم دلش پَر می کشد برود و منتظر فرصت است.
شرایط کار در سپاه نظم خاصی داشت؛ یک بیست و چهار ساعت در سپاه بود و یک بیست و چهار ساعت استراحت داشت؛ اما به آن بیست و چهار ساعت استراحت هم نمی شد اعتماد کرد. هر وقت تماس می گرفتند و می خواستند، باید می رفت.
هشت شهریور بود؛ حدود ده روز از عقدمان می گذشت. علی آقا حساسیت بابا را که فهمید، خودش شب ها نمی ماند. دوباره برنامه ریزی کرد و ما رفتیم خانه شان.
وقتی آمد دنبالم، گفتم: وایسا از بابام اجازه بگیرم!
بابا مغازه اش را انتقال داده بود و آمده بود مغازه جدید. مغازه خودمان بود. مستأجر داشت و حالا خودش آمده بود در مغازه مان که کنار در خانه بود.
با علی آقا رفتیم پیش بابا؛ با هم تعارف مردانه ای کردند و بابا گفت: خواهش می کنم، این چه حرفیه، بفرمایید همین جا باشید.
او هم شبیه تعارف های بابا جواب تعارفش را داد.
-نه ممنون، مزاحم نمی شیم. بالاخره خانواده من هم دلشان می خواهد ساره را ببینند.
این بار با هم با خیال راحت رفتیم. درست شبیه بار اول، صبح ساعت نه و نیم آمده بود.
خودمان را تا میدان کارگر بابل رساندیم و ماشین های روستای هتکه پشت را سوار شدیم. وقت ناهار رسیدیم. این بار فضا برایم عادی تر بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆بی صبری بنی اسرائیلی
♦️تو آمدی چه فرقی کرد