eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ اینجا قم یا تهران نیست 🔸اینجا حوزہ علمیه جامعة العروة الوثقی لاھور پاکستان است. 🔹 یک کاربر فضای مجازی در خصوص نفوذ انقلاب ایران در پاکستان نوشت: این اون چیزی هست که غرب و شرق ازش میترسند؛ عمق نفوذ سیاسی انقلاب اسلامی ایران. انقلاب ایران در خیلی کشورها طرفدار داره.
پدرشوهرم ایستاده بود. دست و پاهایش می لرزید، انگار شوکه شده بود. می گفت: ندومِ چکار هکنم؟! الان مِن چکار تومُه هَکنم؟ چی بیّه؟ ؛ نمی دونم چه کار کنم؟! الان من چه کار می تونم بکنم؟ چی شده؟ برادر کوچک شوهرم سریع راه افتاد و رفت پیش برادر بزرگ تر علی آقا خبر داد و او هم آن وقت شب تند تند لباس هایش را پوشید و آمد. او که آمد، قضیه را دقیق تر پرسید و من هم گفتم: والله از سپاه زنگ زدند، فقط گفتند زخمی شده و یک شماره تلفن دادند. -خب بریم سپاه، حداقل از اونجا خبر بگیریم. من از جا بلند شدم. مادرشوهرم گفت: اِس هکنین مِن بیِم؛ بایستید من بیام. هرچه کردیم قبول نکرد و با ما آمد. رسیدیم به سپاه. رفتیم اتاق تعاون سپاه که همه اخبار شهدا و جانبازان را داشتند. کشیک شب یکی از پاسدارها بود که ما را می شناخت، گفت: خانم ها شما تشریف بیارید این اتاق. ما را از پدر و برادرشوهرم جدا کردند. من بیشتر شک کردم. کم و بیش حرف هایشان را می شنیدم. شروع کردند به تلفن زدن. بالاخره بعد از یک ساعت، تلفن بیمارستان جواب داد. پرستار گفت: نمی دونم. من مریضتون را نمی شناسم. مسئول شب تعاون سپاه با پرستار صحبت می کرد. با التماس از پرستار خواست برود و خبری بگیرد تا خیال خانواده مجروح راحت شود. پرستار بعد از مدتی آمد پشت تلفن و گفت: آقای خداداد نیستند. اسمشان اینجاست، ولی خودشان نیستند.
پرستار بعد از مدتی آمد پشت تلفن و گفت: آقای خداداد نیستند. اسمشان اینجاست، ولی خودشان نیستند. مادرشوهرم جادرجا گفت: اینا مِ وَچه رِ بکوشتنه. ناخوانِه نه مِ خَوه باون؛ این ها بچه ام را کشتند، نمی خواهند به من بگویند. برادرشوهرم و من شروع کردیم مادرشوهرم را ساکت کردن: بابا اینجا سپاه است، زشته، هیچی نگو، حرفی نزن... . بیچاره مادرشوهرم ساکت شد و هیچ چیز نگفت. مسئول شب نشانی بیمارستان را از پرستار گرفت و در یک کاغذ برایمان نوشت. بعد از آن ما برگشتیم روستا و تا صبح بیدار ماندیم. مگر خواب به چشم کسی می آمد؟! آن نگرانی با خبری که پرستار داده بود، تشدید شد؛ اسمش هست، اما خودش نیست. با هم حرف می زدیم تا احتمال هایمان یک جایی به نتیجه برسد، اما هیچ نتیجه ای نداشت. همه اش کاسه چه کنم، چه کنم به دستمان بود و به هم حرف هایمان را پاس می دادیم. برادرشوهرم رفت منزل عموی علی آقا و او را آورد. او گفت: الان دور هم نشستن فایده نداره. صبح با هم می ریم اهواز و دنبال علی می گردیم. برادر بزرگ و عموی علی آقا صبح زود راه افتادند و رفتند تهران و با قطار به سمت اهواز حرکت می کنند. بالاخره آخرین خبری که از بیمارستان به دست می آوردند این است: بله، چنین شخصی آمد و سه روز پیش اینجا بستری شد. اسم از او هست، اما خودش نیست. چند تا زخم کوچک داشت، پانسمان کردیم. می بینید که نیست. احتمالا فرار کرده. اطمینان داده بودند به آن ها که عموما رزمنده ها این کار را می کنند. تماس گرفتند و این خبر را به ما دادند.
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🏅مسابقه با آقا... ♨️ وقتی حضرت آقا از مسابقه معنویت بین خودشان و جوانان می‌گویند...
صعود چهل ساله.pdf
17.85M
📚کتاب 🍃 🔸حاصل ۱۷هزارساعت کارپژوهشی‌وبررسی۱۹هزار آماربین‌المللی درباره‌پیشرفت‌های‌جمهوری‌اسلامی‌‌ایران 🌱 . 📚 کتابی که قلب رهبر انقلاب را شاد کرد! 💢 مقایسه دوران طاغوت و جمهوری اسلامی با ۹ شاخص‌ معتبر؛ آیا جمهوری اسلامی کارآمد بوده است؟ 🤔 🔸 نوشتن کتاب «صعود چهل‌ساله» از دانشگاه فردوسی مشهد آغاز شد اما خیلی زود به مناظره "من و تو" و سخنرانی سیدحسن نصرالله راه پیدا کرد، رهبر انقلاب درباره‌اش فرمود: "قلبم را شاد کردید." 🔻 گفت‌وگویی خواندنی با یکی از نویسندگان کتاب صعود چهل ساله، حجت‌الاسلام سیدمحمدحسین راجی: 🔹 تیر ماه سال ۱۳۹۸ در اتاق نشسته بودیم. سید بزرگواری با فرد دیگری وارد شدند؛ شخصی که همراه‌شان بود را معرفی کرد و گفت: ایشان یکی از فرزندان مقام معظم رهبری هستند. ظاهراً ایشان کار ما را شنیده بودند و آمدند تا آن را ببینند. قرار بود ۲۰ دقیقه بنشینند، اما حدود ۲ ساعت حضور داشتند؛ کار ما را دیدند، بسیار بسیار خوشحال شدند و گفتند که آقا فرمودند: «قلبم را شاد کردید؛ تور دستاوردها راه بیندازید، بروید به مردم بگویید نظام چه کارهایی برای گروه‌های مختلف انجام داده است.» طلبه تراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طرفدارای شاه اینو ببینن سکته میکنن😂 ❌ بختیار: این رو میگم که بعدا نگن خمینی بهشت‌مون رو به جهنم تبدیل کرد!
برادر بزرگ و عموی علی آقا صبح زود راه افتادند و رفتند تهران و با قطار به سمت اهواز حرکت می کنند. بالاخره آخرین خبری که از بیمارستان به دست می آورند این است: بله، چنین شخصی آمد و سه روز پیش اینجا بستری شد. اسم از او هست، اما خودش نیست. چند تا زخم کوچک داشت، پانسمان کردیم. می بینید که نیست. احتمالا فرار کرده. اطمینان داده بودند به آن ها که عموما رزمنده ها این کار را می کنند. تماس گرفتند و این خبر را به ما دادند. وقتی از بیمارستان ناامید شدند، رفتند سراغ تیپ بیست و پنج کربلا که آن زمان هنوز لشکر نشده بود. به آن ها اجازه وارد شدن به مقر تیپ که آن زمان در بیگلو اهواز بود را ندادند. به آن ها می گفتند: شما با لباس شخصی هستید و ما اجازه ورود نمی توانیم بدهیم. با کلی زحمت و معرفی دوستان سپاهی و آشنا ها، تواستند وارد مقر بشوند. یکی دوتا از بچه های سپاه را می بینند و می گویند: برادر! ما آمدیم دنبال برادر خداداد. آن جا با تعجب متوجه می شوند که برادر خداداد رفته است خط اول. -آقا! خداداد مجروح بوده، بیمارستان بوده، رفته خط، خط مقدم. جواب شنیدند که سالم بود. برادر خداداد مشکلی نداشت. نمی دانستند چه بگویند. بالاخره فهمیدند برای سرکشی به خط رفته. ما در خانه چمباتمه زده بودیم و چشم به گوشی تلفن داشتیم که ببینیم چه شده است. آن ها فرمانده مقر بیگلو را می بینند و جریان آمدنشان را می گویند. -ای بابا! شما از بابل تا اینجا آمدید. برادر خداداد چرا تماس نگرفت؟ اجازه بدید من یک پیک بفرستم خط مقدم، بگویم بیاید حداقل شما و خانواده از نگرانی در بیایید.
وقتی پیک می رود و خبر می دهد که خانواده تان در مقر است، او همان وقت همراه پیک موتوری برمی گردد و برادر و عمویش را می بیند و می گوید: شما چرا به خودتون زحمت دادید و تا اینجا اومدید؟ اینجا اصلا شما در امان نیستید. هر لحظه ممکن است اینجا بمباران شود. تو چرا به ما خبر ندادی؟ بابا همه نگرانند. تو حداقل یک زنگ می زدی. برادرش می گفت: هر لحظه مقر را بمباران می کردند. اصلا انگار فرقی با خط مقدم نداشت. همه اش خمپاره می زدند. ما که اون شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. خدا می دونه خط مقدم چه خبر بود. مرتب نیرو می آمد و نیروهایی که خط مقدم بودند، برمی گشتند. شب و روز مقر با هم فرقی نداشت. انگار هر کس در مقر بود، بیدار بود و خواب نداشتند. عموی علی آقا شروع می کند به اعتراض کردن به او که: بابا، مرد درست، تو خونه پدر خانمت تلفن هست، تو هتکه پشت تلفن هست. آخه این چه اخلاقیه که تو داری؟ دلت می خواد شهید بشی، خوب می شی. چرا این قدر برای شهادت عجله می کنی؟ عمویش بیشتر دلواپس من بود که با آن وضعیتم اضطراب و نگرانی را تحمل کردم و گفته بود: تو باید با ما بیای. علی آقا گفته بود: عمو! من باید با حکم مرخصی بیام. باور کن باید برم و بگم من از خط اومدم، تازه باید فرمانده ام قبول کنه. نمی تونم بیام. عمویش که از دستش خیلی ناراحت بود، گفته بود: بسه دیگه. این قدر اومدی خرمشهر را آزاد کردید، دیگه یک شهر دستتونه، بسه دیگه.
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استفاده اشتباه از برف شادی و یک عمر پیشیمونی!😔
زنان در انقلاب.pdf
140.5K
🇮🇷زنان در انقلاب از دیدگاه امام خمینی 🔸تحول فکری و روحی زنان