eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️مصرف کفاره در غیر مورد آن 🔷 س ۵۹۰۹: صندوقی برای جمع آوری کفارات در مسجد گذاشته ایم و مبلغ زیادی در آن ریخته شده است، آیا می توان برای مخارج مسجد از آن استفاده کرد؟ ✅ ج: جایز نیست؛ کفاره باید طبق موازین شرعی به مصرف فقرا رسانده شود. 🆔 @resale_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*این کلیپ را تا آخر ببینید*؟ *آیا درزمان شاه هم تورم داشتیم یانه اگر داشتیم چقدروچگونه به اعتراف خودشاه عنایت فرمایید*
🌸 *به یاد پدر* ناگهان خودرو خاموش شد؛ بنزین تمام شده بود، جز صبر، چاره‌ای نبود. ساعتها گذشت تا بالاخره در آن جاده‌ی متروک یک سواری توقف کند و بطری بنزینی که همراه داشت را به او بدهد؛ «یک بطری بنزین» آن قدر دوستی‌شان را استوار کرد که رفاقتی که بین‌شان پا گرفت، به آمد و شد خانوادگی منجر شد و دوستی‌شان سالیان سال ادامه یافت. 👈گاهی یک بطری بنزین، یک شوخی و یا حتی اتفاقی تلخ می‌تواند منشأ دوستی و رفاقت‌های پایدار باشد، اما آن چه اهمیت بیشتری دارد نگه داشتن و ادامه دادن دوستی‌هاست. 🔹عمریست که او رسم دوستی را به جا آورده و هوایمان را داشته. هیچ وقت در جاده‌ی زندگی رهایمان نکرده.. هر جا صدایش کردیم پاسخ داده.... و در رفاقت از هیچ چیز دریغ نکرده! 💫 *او امام انیس و رفیق بوده و پدر مهربانی که فرزندانش را دستگیری کرده...* اما... ما در این دوستی چگونه بوده‌ایم؟ بر دوستیمان استوار بوده‌ایم؟ رفاقتمان را با او تازه کرده‌ایم! 🍃 *«مونس‌ترین رفیق» چشم انتظار ماست!*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ می‌دونستید محمدرضا پهلوی، ۱۷اردیبهشت۱۳۲۹ (۶سال بعد از مرگ رضاخان)، با کلی التماس به اربابانش، تازه تونست اجازه برگردوندن جسد رضاخان سفاک به ایران رو بگیره؟! یعنی شاه مقتدر پهلوی سال‌ها حتی اجازه و جرأت نداشت جنازه پدرش رو برگردونه:)))) اینم حضور پر شور مردم در تشییعش))) 📡
حسین چهار دست و پا می رفت و فاطمه چهار سالش تمام شده بود. نگه داشتن پسر تُپلی مثل حسین که نمی توانستم بغلش کنم، سخت بود. به حسین شیر نمی دادم و مدام برایش شیر گرم می کردم. این موضوع سختی نگه داری بچه را چند برابر کرد. علی آقا تا جایی که می توانست پیش من و بچه ها در خانه می ماند و کمکم می کرد. تمام این مدت ، هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد. یک روز علی آقا به خانه آمد و گفت: خانم! امشب مهمان داریم. کلمه مهمان را طوری گفت که انگار برایش خیلی مهم است. پرسیدم: مهمان؟ کیه؟ -آقا مرتضی قربانی، فرمانده لشکر بیست و پنج کربلا. آوازه آقای قربانی را شنیده بودم و بارها از علی آقا درباره اش شنیده بودم. خوشحال شدم و سریع دست به کار شدم. شام درست کردم. علی آقا رفت و چند نفر از همسایه های سپاهی مان را هم دعوت کرد. آن شب، آقا مرتضی قربانی درباره جبهه و جنگ صحبت کرد و خیلی صمیمانه همه شام خوردند و بعد از شام رفتند. مدتی گذشت. هوا رو به سردی می رفت. از لشکر تماس گرفتند و به علی آقا گفتند؛ حضورت در جبهه لازم است. او مثل همیشه برای خانه خرید کرد و دو روز بعد خداحافظی کرد و رفت به جبهه جنوب. باز ماندم با دو بچه کوچک و یکی هم که باردار بودم.