‼️مصرف کفاره در غیر مورد آن
🔷 س ۵۹۰۹: صندوقی برای جمع آوری کفارات در مسجد گذاشته ایم و مبلغ زیادی در آن ریخته شده است، آیا می توان برای مخارج مسجد از آن استفاده کرد؟
✅ ج: جایز نیست؛ کفاره باید طبق موازین شرعی به مصرف فقرا رسانده شود.
🆔 @resale_ahkam
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*این کلیپ را تا آخر ببینید*؟ *آیا درزمان شاه هم تورم داشتیم یانه اگر داشتیم چقدروچگونه به اعتراف خودشاه عنایت فرمایید*
🌸 *به یاد پدر*
ناگهان خودرو خاموش شد؛ بنزین تمام شده بود، جز صبر، چارهای نبود. ساعتها گذشت تا بالاخره در آن جادهی متروک یک سواری توقف کند و بطری بنزینی که همراه داشت را به او بدهد؛
«یک بطری بنزین» آن قدر دوستیشان را استوار کرد که رفاقتی که بینشان پا گرفت، به آمد و شد خانوادگی منجر شد و دوستیشان سالیان سال ادامه یافت.
👈گاهی یک بطری بنزین، یک شوخی و یا حتی اتفاقی تلخ میتواند منشأ دوستی و رفاقتهای پایدار باشد، اما آن چه اهمیت بیشتری دارد نگه داشتن و ادامه دادن دوستیهاست.
🔹عمریست که او رسم دوستی را به جا آورده و هوایمان را داشته. هیچ وقت در جادهی زندگی رهایمان نکرده.. هر جا صدایش کردیم پاسخ داده.... و در رفاقت از هیچ چیز دریغ نکرده!
💫 *او امام انیس و رفیق بوده و پدر مهربانی که فرزندانش را دستگیری کرده...*
اما...
ما در این دوستی چگونه بودهایم؟
بر دوستیمان استوار بودهایم؟
رفاقتمان را با او تازه کردهایم!
🍃 *«مونسترین رفیق» چشم انتظار ماست!*
#ساره
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
حسین چهار دست و پا می رفت و فاطمه چهار سالش تمام شده بود. نگه داشتن پسر تُپلی مثل حسین که نمی توانستم بغلش کنم، سخت بود.
به حسین شیر نمی دادم و مدام برایش شیر گرم می کردم. این موضوع سختی نگه داری بچه را چند برابر کرد.
علی آقا تا جایی که می توانست پیش من و بچه ها در خانه می ماند و کمکم می کرد. تمام این مدت ، هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد.
یک روز علی آقا به خانه آمد و گفت: خانم! امشب مهمان داریم. کلمه مهمان را طوری گفت که انگار برایش خیلی مهم است. پرسیدم: مهمان؟ کیه؟
-آقا مرتضی قربانی، فرمانده لشکر بیست و پنج کربلا.
آوازه آقای قربانی را شنیده بودم و بارها از علی آقا درباره اش شنیده بودم. خوشحال شدم و سریع دست به کار شدم. شام درست کردم. علی آقا رفت و چند نفر از همسایه های سپاهی مان را هم دعوت کرد.
آن شب، آقا مرتضی قربانی درباره جبهه و جنگ صحبت کرد و خیلی صمیمانه همه شام خوردند و بعد از شام رفتند.
مدتی گذشت. هوا رو به سردی می رفت. از لشکر تماس گرفتند و به علی آقا گفتند؛ حضورت در جبهه لازم است. او مثل همیشه برای خانه خرید کرد و دو روز بعد خداحافظی کرد و رفت به جبهه جنوب. باز ماندم با دو بچه کوچک و یکی هم که باردار بودم.