eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
382 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📕🌼 ✅ سلام بر آفتاب نکنید❗️ _میخواهی مرا کجا ببری؟ _ حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست؟ آماده باش، میخواهم می‌خواهم تو را به شهر« سامرّا » در شمال کشور عراق ببرم ما به قرن سوم هجری می‌رویم!!! سفری به عمق تاریخ ! _ چرا « سامرّا»؟ چرا قرن سوم ؟؟ می‌دانی که در طول سفر جواب سوال‌های خود را می‌گیری برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا🤗 همسفر خوبم ! ما وقت زیادی نداریم، باید سریع حرکت کنیم . سوار بر اسب خود می‌شویم و به سوی عراق پیش می‌تازیم🐎🐎🐎 مدتی می‌گذرد، دشت‌ها و بیابان‌ها را پشت سر می‌گذاریم. فکر می‌کنم ما دیگر به نزدیکی سامرا رسیده باشیم. آن برج متوکل است که به چ بشه می‌آید .این علامت آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم، اکنون به دروازه شهر رسیده ایم بهتر است وارد شهر شویم. سامرّا چه شهر آبادی است! خیابان‌ها ،بازارها و ساختمان‌های زیبا! هرجا را نگاه می‌کنی قصرهای باشکوه می‌بینی😍 آیا می‌خواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم:« قصر عروس، قصر صبح ،قصر بستان » خدا می‌داند که حکومت عباسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است؟ فقط در ساختن قصر عروس ۳۰ میلیون درهم خرج شد یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان😧 داخل شهر قدم می‌زنیم . تو از زیبایی این شهر تعجب کرده‌ای اینجا عروس شهرهای دنیاست و می‌دانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی . الان عباسیان بر جهان اسلام حکومت می‌کنند.😏 آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین قیام کردند و حکومت اُمَویان را سرنگون ساختند، اما وقتی شیرینی حکومت را چشیدند بزرگترین ستم‌ها را به امامان نمودند😔 حتماً شنیده ای که « هارون »خلیفه عباسی امام کاظم علیه السلام را سالها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد . وقتی مامون به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا علیه السلام را مجبور کرد تا ولایتعهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رساند . امام جواد علیه السلام هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید. وقتی حکومت به دست مُتِوَکّل رسید،پایتخت خود را به سامرا منتقل کرد و امام هادی را از مدینه به این شهر آورد الان امام هادی علیه السلام با تنها فرزندش ،حسن عسکری در این شهر زندگی می‌کنند. البته فکر نکنی که امام هادی علیه السلام این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عباسیان او را مجبور به این کار ساخته است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
وقتی به مردم نگاه می‌کنی،می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند. تعجب می‌کنی ، اینجا کشوری عربی است،پس این همه ترک اینجا چه می‌کنند؟🤔 خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سوال را بپرسیم. _ پدر جان !چرا در این شهر این همه تُرک زندگی می‌کنند؟ _ مگر نمی‌دانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟ _ نه ما خبر نداریم!! _مأمون در حکومت خود به ایرانی‌ها خیلی بها می‌داد ،اما آنها به اهل بیت علاقه زیادی نشان می‌دادند و همین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی می‌شد. برای همین بعد از مأمون ،عباسیان تصمیم گرفتند از تُرک‌های کشور ترکیه _که بیشتر آنها سنی مذهب بودند _استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند و به بغداد آوردند، _ اگر این تُرک‌ها به بغداد آورده شدند، پس چرا حالا در سامرّا هستند؟ _ شهر بغداد گنجایش این همه جمعیت را نداشت .در ضمن ترک‌ها در این شهر به مال و ناموس مردم رحم نمی‌کردند. عباسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرا را ساختند و نیروی نظامی خود را_ که همان تُرک ها بودند_ به سامرّا منتقل کردند و سپس خود عباسیان هم به اینجا آمدند . _یعنی الان سامرّا پایتخت جهان اسلام شده است ؟ _مگر نمی‌دانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان «مُعتزّ عباسی» در این شهر است؟ _پس این کاخ‌های باشکوه برای خلیفه است ؟ _آری او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً می‌دانی چرا این شهر را سامرّا نامیده‌اند ؟ _نه _ اصل اسم این شهر« سُرَّ مَنْ رَأیٰ » بوده است. یعنی «شاد شد هر کس اینجا را دید». مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند و به آن «سامرّا» گفتند.عباسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند. ما دیگر به جواب‌های خود رسیده‌ایم. از پیرمرد تشکر می‌کنیم و به راه خود ادامه می‌دهیم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 _آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می‌بری ؟ _حوصله کن، عزیزم! _ من می‌خواهم به خانه امام هادی بروم،ساعتی است که مرا در این شهر می‌چرخانی. _ اینجا یک شهر نظامی است. ما به راحتی نمی‌توانیم به خانه امام برویم .خطر دارد، می‌فهمی ؟خطر کشته شدن! تو از شنیدن این سخنِ من تعجب می‌کنی.😧 عباسیان هرگونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی می‌کنند. آنها امام هادی و امام حسن عسکری را در شرایط بسیار سختی قرار داده‌اند. اکنون ما به محله « عسگر »می‌رسیم. اینجا یکی از محله‌های بالا شهر سامرّا است . حتماً می‌دانی « عسگر »در زبان عربی به معنای« لشکر »است. در این محله فقط فرماندهان لشکر عباسیان زندگی می‌کنند . تعجب کرده ای که چرا تو را به اینجا آورده‌ام! مگر نمی‌دانی که امام در همین محل زندگی می‌کند؟ آیا تا به حال فکر کرده‌ای چرا امام یازدهم به « عسکری »مشهور شده است ؟ علت این نامگذاری این است که در همین محل زندگی می‌کند . عباسیان امام و خانواده‌ اش را مجبور کرده انددر این جا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند😒 نمیدانم آیا شنیده‌ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری در این شهر سلام کردن به امام جرم است😔 حتماً شنیده‌ای وقتی کسی را به جایی تبعید می‌کنند، او باید در وقت‌های معینی به نزد ماموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه و پنجشنبه باید به نزد خلیفه برود . وقتی که امام از خانه خارج می‌شود تا خود را به قصر برساند عده‌ای از شیعیان از فرصت استفاده می‌کنند و در راه می‌ایستند تا امام را ببینند. امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند ؛زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد😱 می‌دانم که باور کردن آن سخت است😔 چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد ؟؟ این همان مظلومیتی است که تا به حال کسی به آن توجه نکرده است . هرچند امام حسین علیه السلام در روز عاشورا غریب و مظلوم بود، اما یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گِرد وجودش همچون پروانه می‌چرخیدند. اما جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست !😩 هیچ یار یاور و آشنایی ندارد! دوستان او هم غریب و مظلومند. آیا دوست داری قصه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیت امام خود بیشتر آشنا شوی؟ با من همراه باش... ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم‌های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند. شخصی به نام «داوود بن أسوَد »برای خانه امام عسکری رحمت الله هیزم تهیه می‌کرد. یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت:« این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده. » داوود خیلی تعجب کرد🤔 آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم‌های زیادی در آن شهر وجود دارد. چه حکمتی است که امام از او می‌خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد؟ به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد. در میانه راه به کاروانی برخورد کرد. او خیلی عجله داشت. شتری جلوی راه او را بسته بود‌.🐪 با آن چوب محکم به شتر زد.🐪 تا شتر کنار برود و راه باز شود، ولی چوب شکست، شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه‌ها همان ! گویا امام در داخل این چوب، نامه‌هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت. وای اگر مامور اطلاعاتی عباسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟ خون همه کسانی که اسمشان در این نامه‌ها آمده است ریخته خواهد شد. داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه‌ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد . در این نامه‌ها جواب سوال‌های شیعیان نوشته شده بود، ولی امام عسکری علیه السلام برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بود. فکر می‌کنم با شنیدن این داستان با گوشه‌ای از شرایط سختی که بر امام می‌گذرد آشنا شده‌ای. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 اکنون ما آرام آرام در محله عسگر قدم برمی‌داریم. من می‌خواهم درِخانه امام را به تو نشان بدهم. از تو می‌خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی‌تابی نکنی.🤐 نگویی که می‌خواهم امام را ببینم 🤫 گفته باشم این کار خطرناک است ‌ قدری راه می‌رویم .! نسیم می‌وزد.! بوی بهشت به مشام می‌رسد! آنجا خانه آفتاب است ! با بی‌قراری و وَجدی که داری سلام می‌کنی: _ سلام بر آقا و مولای من! _سلام بر نور خدا در زمین! تو می‌خواهی به سوی بهشت بروی . من دست تو را می‌گیرم . _کجا می‌روی؟ تو به خود می‌آیی و سپس می‌گویی :«دست خودم نبود بعد از یک عمر آرزو به اینجا رسیده‌ام. امام من در چند قدمی من است و من نمی‌توانم او را ببینم .» آنجا چند مامور ایستاده‌اند😬 آنها به ما نگاه می‌کنند. زود اشک چشمانت را پاک کن. باید فکری بکنیم . _شما کجا می‌روید ؟ _ما به درِخانه قاضی شهر می‌رویم. _ چرا رفیقت گریه کرده است؟؟ _ بعضی از نامردها همه سرمایه ما را گرفتند 😔 وقتی این را می‌گویم آنها اجازه می‌دهند که برویم. بیا تا به در خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد. خانه قاضی آنجاست. تو به من نگاه می‌کنی و می‌گویی:« چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها همه سرمایه ما را گرفته‌اند.» _ ناراحت نباش! ما باید برای روزگاری که امام زمان علیه السلام از دیده‌ها پنهان می‌شود آمادگی پیدا کنیم. من شنیده‌ام امام دوازدهم ما غیبتی طولانی خواهد داشت. اگر همه شیعیان می‌توانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمی‌دانستند چه کنند. اما الان شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده می‌شوند. تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی ولی نتوانستی او را ببینی. تو می‌توانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم . _مسجد کجاست؟ _ اینکه دیگر سوال نمی‌خواهد. مسجد در کنار برج مُتوکّل واقع شده است. برج آنقدر بلند است که به راحتی نمی‌توانی آن را ببینی! چه مسجد بزرگی! چقدر با صفا ! چند نهر آب از میان آن عبور می‌کند ! این مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف‌های مرتب نشسته‌اندو منتظر آمدن خلیفه می‌باشند. با آمدن خلیفه همه از جا بلند می‌شوند. آنها اعتقاد دارند که این خلیفه نماینده ی خدا بر روی زمین است . آنها خیال می‌کنند که همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است.🤭 هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است.❌ امروز این حکومت ،ادامه ی حکومت پیامبر است و همه باید آن را تایید کنند. آنها فراموش کرده‌اند که این حکومت بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است. امروز خلیفه ،فرزند پیامبر را در خانه‌اش زندانی کرده و آزادی را از او گرفته است. کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند❌ فکر کردن در این روزگار جرم است 😢 تعجب می‌کنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز می‌خوانند؟ مگر نمی‌دانی سال‌هاست که این مردم پشت هر کس و ناکسی نماز می‌خوانند. فقط ما شیعیان هستیم که می‌گوییم باید امام جماعت عادل باشد. بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینیم . نگاه کن ! این خلیفه که خیلی جوان است. نماز جماعت برپا می‌شود. من و تو پشت سر خلیفه نماز می‌خوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد و کسی به ما شک نکند. به سجده می‌روم ‌ از خدا می‌خواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم . به طرف در مسجد حرکت می‌کنیم. همین که از مسجد بیرون می‌رویم پیرمردی به سوی ما می‌آید. به دلم افتاده است که او از شیعیان است. او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم. از ما دعوت می‌کند و ما را به خانه خود می‌برد. خیلی زود همه چیز روشن می‌شود. حدس من درست بود😊 او از شیعیان امام عسکری علیه السلام است. نام او« بِشرِ اَنصاری» است. به هر حال ما می‌توانیم چند روزی در این شهر بمانیم. تو رو به او می‌کنی و می‌گویی: _ چگونه می‌شود به خانه امام برویم ؟من می‌خواهم آن حضرت را ببینم ! _این کار بسیار خطرناکی است پسرم ! _ من همه خطرات آن را به جان می‌خرم. _ عزیزم ! با رفتن ما به خانه امام عسکری علیه السلام برای آن حضرت دردسر درست می‌شود. چند مدت پیش عده‌ای از شیعیان به خانه امام رفتند .وقتی خبر به خلیفه رسید، امام را برای مدتی زندانی کرد . آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید ؟ و تو به فکر فرو می‌روی. تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت مشکلی برای امام پیش بیاد. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 درد عشق را درمانی نیست! _ مادر چند روزی به من فرصت بده 😔 _ برای چه ؟ _ می‌خواهم در مورد همسر آینده‌ام فکر کنم و تصمیم بگیرم ‌ _این کار فکر کردن نمی‌خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می‌شود‍؟ مادر نزدیک می‌آید و روی ملیکا را می‌بوسد.😘 او آرزو دارد دخترش هرچه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد، به زودی ملیکا ملکه ی کشور روم خواهد شد😍 همه دخترانِ روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی‌دهد؟🤔 آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟ آیا او عشق دیگری در دل دارد؟ مادر از اتاق بیرون می‌رود. ملیکا از جا برمی‌خیزد و به سمت پنجره می‌رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد 🥺 درست است که او در قصر زندگی می‌کند، اما این قصر برای او زندان است! این زندگی پر زرق و برق برایش جلوه‌ای ندارد. همه رویِ زرد ملیکا را می‌بینند و نمی‌دانند در درون او چه شوری برپاست ‌. مادر خیال می‌کند که او گرفتار عشق دیگری شده است🤭 اما ملیکا گرفتار شک شده است . او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می‌رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش‌های مسیحی گوش می‌داد. کشیش‌ها که همان روحانیون مسیحی بودند، مردم را به تَرک دنیا دعوت می‌کردند و از آنها می‌خواستند تا به فکر آخرت خود باشند و از جمع کردن مال دنیا دوری کنند. آن روزها چهره کشیش‌ها برای ملیکا چهره آسمانی بود. کشیش‌ها کسانی بودند که می‌توانستند گناهان مردم را ببخشند.😧 ملیکا می‌دید آنها چنان از آتش جهنم و عذاب خدا سخن می‌گویند که همه دچار ترس می‌شوند. مردم برای اعتراف به نزد آنها می‌رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد. او که بزرگتر شد ،چیزهایی را دید که به دین آنها شک کرد. او میدید کشیش‌ها که از تَرک دنیا سخن می‌گویند، وقتی به این قصر می‌آیند چگونه برای گرفتن سکه‌های طلا هجوم می‌آورند ملیکا چیزهای زیادی را در این قصر دیده بود. صدای قهقهه مستانه کشیش‌ها را شنیده بود . او بارها دیده بود که چگونه کشیش‌ها با شکم‌های برآمده ظرف‌های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می‌شدند. او به دینی که اینان رهبرانش بودند شک کرده بود. درست است که او دختری از خانواده قِیْصَرِ روم بود، اما نمی‌توانست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می‌دانند و نان حکومت را می‌خورند! ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
او از این کشیش‌ها مایوس شده است، اما هرگز از خدا جدا نشده است. او از این جماعت بدش می‌آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می‌ورزد ❤️ هرچه او به دینی که کشیش‌ها از آن دَم می‌زنند بیشتر شک می‌کرد ،راز و نیازش با خدا بیشتر می‌شد. ملیکا از خدا می‌خواهد او را نجات بدهد🤲 او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستان خدا دل نکنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید . او می‌داند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند، تا آخر عُمر باید به وضع موجود راضی باشد. اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قِداسَت آنها شک دارد ،چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود😱 آنها آنقدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می‌توانند به قتل برسانند😳 آنها هرگز شمشیر به دست نمی‌گیرند تا ملکه را به قتل برسانند ،بلکه اسلحه‌ای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند. کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مُرتَد شده‌است و به دین خدا پشت کرده است. آن وقت می‌بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بوده‌اند آشوب به پا کرده و به قصر حمله می‌کنند تا برای خوشنودی و رضایت خدا ملکه را بکشند. فکر می‌کنم دیگر فهمیدی که چرا ملیکا نمی‌خواهد با پسر عمویش ازدواج کند؟ او از جنس این مردم نیست! خدا به او چیزی داده که به خیلی‌ها نداده است . خدا به ملیکا قدرت فکر کردن داده است!👏 گویا تنها عیب او این است که فکر می‌کند. امروز کسی نباید خودش فکر کند! روحانیونی که نان حکومت را می‌خورند به جای همه فکر می‌کنند . وظیفه مردم فقط اطاعت بی‌چون و چرا از آنهاست . آنها می‌گویند که رضایت خدا و مسیح فقط در این دین اطاعت است ‌ در این روزگار هر کس که می‌فهمد باید سکوت کند وگرنه سزایش مرگ است . آخر چگونه ممکن است خدا کلید بهشت را به کسانی بدهد که دم از خدا می‌زنند و از سفره حکومت قیصر نان می‌خورند؟🤔 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 چند روز می‌گذرد و ملیکا خبردار می‌شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند. پدربزرگ او قِیصَر دستور داده است تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود. حتماً می‌دانید در روم به پادشاهی که کشور را اداره می‌کند« قیصر»می‌گویند. ملیکا نوه ی قیصر روم است! او دستور داده است تا سَران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می‌شود که تعداد آنها به ۴۰۰۰ نفر برسد. ۳۰۰ نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شده‌اند تا در این مراسم حضور داشته باشند . قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است. قیصر می‌خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد. جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد! ملیکا هیچ چاره‌ای ندارد . باید به این عروسی رضایت بدهد‌ اکنون تمام قصر غرق نور است. عده‌ای می‌رقصند و گروهی هم می‌نوازند. همه مهمان‌ها آمده‌اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است. درِ قصر باز می‌شود. داماد در حالی که گروهی او را همراهی می‌کنند وارد می‌شود. او به سوی قصر می‌آید ،خم می‌شود و دست قیصر را می‌بوسد و به سوی تخت دامادی می‌رود تا بر روی آن بنشیند. همه کف می‌زنند و سوت می‌کشند. داماد افتخار می‌کند که امشب زیباترین دختر روم همسر او می‌شود!😊 او می‌خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می‌لرزد. زلزله‌ای سهمگین همه را به وحشت می‌اندازد . آنقدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمی‌دهد . همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد گَرد و غبار همه جا را فرا می‌گیرد. پایه‌های تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است. هیچکس حرفی نمی‌زند. همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کنند! آیا عذابی نازل شده است؟؟ عروسی به هم می‌خورد. قِیصر بسیار ناراحت می‌شود. چه راز و رمزی در کار است ؟ هیچکس نمی‌داند.🤔 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
شب از نیمه گذشته و سکوت همه جا را فرا گرفته است . نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می‌تابد! اکنون ملیکا خواب می‌بیند: عیسی علیه السلام به این قصر آمده است، همه یاران او نیز آمده‌اند . آیا «شَمعون» را می‌شناسی ؟ او وصی و جانشین حضرت عیسی است و ملیکا هم از نسل اوست. شَمعون پدربزرگ مادری ملیکا است. هرجا را نگاه می‌کنی فرشتگان ایستاده‌اند! در وسطِ قصر،منبری از نور گذاشته‌اند. گویا همه منتظر آمدن کسی هستند☺️ ملیکا در شگفتی می‌ماند! به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید ؟🤔که عیسی در انتظارش سراپا ایستاده است؟ ناگهان درِ قصر باز می‌شود‌‌. مردانی نورانی وارد می‌شوند ! بوی گل محمدی به مشام می‌رسد🌸🌸🌸 بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است ✨ عیسی به استقبال آنها می‌رود! سلام می‌کند و خوش آمد می‌گوید :«سلام و درود خدا بر تو ای آخرین پیامبر ! ای محمد » عیسی ،«محمّد »را در آغوش می‌گیرد و از او می‌خواهد به قسمت پذیرایی قصر برود. همه می‌نشینند. چهره عیسی همچون گل شکفته شده و سکوت بر فضای قصر سایه افکنده است. ملیکا فقط نگاه می‌کند. به راستی در اینجا چه خبر است ؟ بعد از لحظاتی، محمّد رو به عیسی می‌کند و می‌گوید :« ای عیسی! جانشین تو شمعون ،دختری به نام «ملیکا» دارد. من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.» محمّد صلی الله دست اشاره به جوانی می‌کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می‌کند . جوانی را می‌بیند که صورتش چون ماه می‌درخشد. این جوان، امام یازدهم شیعیان و نام او «حسن» است . محمد صلی الله منتظر جواب است . در این هنگام عیسی علیه السلام رو به شمعون، پدر بزرگ ملیکا می‌کند و می‌گوید: « ای شمعون ! سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است. آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمد در می‌آوری ؟» اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می‌زند🥺 و بعد با نگاهی به دخترش ملیکا می‌کند و می‌گوید:« آری ،با کمال افتخار قبول می‌کنم😊» محمد از جا برمی‌خیزد و بر بالای منبری از نور قرار می‌گیرد و خطبه عقد را می‌خواند: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ « امشب ملیکا دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امام بعد از خود، حسن درآوردم. شاهدان این ازدواج عیسی و شمعون و حواریّون و علی و فاطمه و همه خاندان من هستند.» وقتی سخن محمد صلی الله تمام می‌شود همه به یکدیگر تبریک می‌گویند و همه جا غرق نور می‌شود✨🌹 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 ملیکا از خواب بیدار می‌شود نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است. او از روی تخت بلند می‌شود. به کنار پنجره می‌آید :«خدایا ! این چه خوابی بود من دیدم.» او می‌فهمد که عشق آسمانی در قلب او منزل کرده است . او احساس می‌کند که حسن را دوست دارد. « یا مریم مقدس! من چه کنم? آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می‌توانم پدربزرگم را از این راز با خبر کنم؟» نه ، او نباید این کار را بکند ملیکا نمی‌تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد شده است. آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم با فرزند پیامبرِ مسلمانان ازدواج کند؟ مدت‌هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد. هیچکس نباید از این خواب با خبر بشود. این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄
چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه ی وجود ملیکا ریشه دوانده است. رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می‌کنند که او بیمار شده است. قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می‌آورد، اما هیچ فایده‌ای ندارد.😔 آنها دردِ او را نمی‌فهمند تا برایش درمانی داشته باشند . ملیکا روز به روز لاغرتر می‌شود 😔 چشمانش به گودی نشسته است. هیچکس نمی‌داند چه شده است ؟🤔 مادر برای او گریه می‌کند و غصه می‌خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله‌ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته‌ای به سراغ ملیکا آمده است. امروز قیصر پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است. _ دخترم! ملیکا .عزیزم ! صدای مرا می‌شنوی ؟ ملیکا چشمان خود را باز می‌کند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می‌خورد که در کنارش نشسته است . اشکِ چشمِ او بر صورت ملیکا می‌چکد! دخترم! نمی‌دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد ؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی اما دیدی که چه شد. _ گریه نکن پدربزرگ ! _چگونه گریه نکنم در حالی که تو را اینگونه می‌بینم ؟ _چیزی نیست، من راضی به رضای خدا هستم . _دخترم ! آیا خواسته‌ای از من نداری؟ _ پدربزرگ مسلمانان زیادی در زندان‌های تو شکنجه می‌شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می‌ساختی ! و در حق آنها مهربانی می‌کردی. شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند🤲 قیصر این سخن را می‌شنود و به ملیکا قول می‌دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند . بعد از مدتی به ملیکا خبر می‌رسد که گروهی از اسیران آزاد شده‌اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند،قدری غذا می‌خورد. پدربزرگ خوشنود می‌شود و دستور می‌دهد تا همه مسلمانانی که در جنگ‌ها اسیر شده‌اند آزاد شوند . اکنون ملیکا دست به دعا برمی‌دارد و می‌گوید:« ای مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند .من دل آنها را شاد کردم. از تو می‌خواهم که دل مرا هم شاد کنی » ملیکا منتظر است ! شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانی‌اش حسن علیه السلام به دیدارش بیاید. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 ملیکا اعتقاد دارد که مسیح پسر خداست. برای همین او خدا را به حق پسرش می‌خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند. امشب دل ملیکا خیلی گرفته است هجران محبوب برای او سخت شده است نیمه شب فرا می‌رسد! همه اهل قصر خواب هستند. او از جای برمی‌خیزد و کنار پنجره می‌رود. نگاه به ستاره‌ها می‌کند! با محبوبش حسن علیه السلام سخن می‌گوید : «تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی؟ تو کجا هستی ؟ چرا سراغم نمی‌آیی ؟ آیا درست است که مرا فراموش کنی؟» بعد به یاد مریم مقدس می‌افتد. اشک در چشمانش حلقه می‌زند از صمیم دل او را به یاری می‌خواند. ملیکا به سوی تخت خود می‌رود . هنوز صورتش خیس اشک است ! او نمی‌داند گِره کار در کجاست ؟ آنقدر گریه می‌کند تا به خواب برود. او خواب می‌بیند تمام قصر نورانی شده است نگاه می‌کند، هزاران فرشته به دیدارش آمده اند! گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند او از جای خود بلند می‌شود و با احترام می‌ایستد. ناگهان دو بانو از آسمان می‌آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می‌رسد. ملیکا نمی‌داند راز این بوی یاس چیست؟ ملیکا یکی از آنها را می‌شناسد. او مریم مقدس است .سلام می‌کند و جواب می‌شنود. اما دیگری را نمی‌شناسد . نگاه می‌کند. خدای من! او چقدر مهربان است! چهره‌اش بسیار آشناست ! مریم رو به او می‌کند و می‌گوید:« دخترم آیا این بانو را می‌شناسی ؟ او ✨فاطمه علیها السلام ✨دختر محمد صلی الله است. مادرِ کسی که تو را به عقد او درآورده‌اند.» ملیکا تا این سخن را می‌شنود از خود بی خود می‌شود . بر روی زمین می‌نشیند و دامن فاطمه را می‌گیرد و شروع به گریه می‌کند 😢 باید شکایت پسر را به پیش مادر برد . _ مادر ! چرا حسن به دیدارم نمی‌آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است ؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود که مرا فراموش کند ،چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟ مگر من چه گناهی کردم که باید این چنین درد هجران بکشم ؟ ملیکا همینطور گریه می‌کند و اشک می‌ریزد . فاطمه سلام الله در کنار او نشسته است و با مهربانی سخنانش اگوش می‌دهد. فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک می‌کند و می‌گوید :« آرام باش دخترم، آرام باش!» _ چگونه آرام باشم ؟درد عشق را درمانی نیست مادر . _دخترم ! آیا می‌دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی‌آید؟ _ نه ، _ تو بر دین مسیحیت هستی. این دین تحریف شده است. این دین ،عیسی را پسر خدا می‌داند. این سخن کفر است .خدا هیچ پسری ندارد. خودِ عیسی هم از این سخن بیزار است .اگر دوست داری که خدا و عیسی از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن ،به دیدار تو خواهد آمد. _ باشد. من چگونه باید مسلمان شوم ؟ _ با تمام وجودت بگو « أشهَدُ اَنْ لّا اِلٰهَ اِلَّا الله وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رسولُ الله .یعنی شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست » ملیکا این کلمات را تکرار می‌کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می‌کند. اکنون فاطمه او را در آغوش می‌گیرد. ملیکا احساس می‌کند گویی در آغوش بهشت است. فاطمه در حالی که لبخند می‌زند رو به او می‌کند و می‌گوید :« منتظر فرزندم باش! من به او می‌گویم که به دیدارت بیاید.» ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می‌شود. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. _ کجا رفتند آن عزیزان خدا ؟ ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ملیکا از جا برمی‌خیزد و به سوی پنجره می‌رود . نگاهی به آسمان می‌کند. چشمانش به ستاره روشنی خیره می‌ماند. او با خود سخن می‌گوید :«بار خدایا ! مرا برای چه برگزیده‌ای بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی‌خبر و غافل زندگی می‌کنند، مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه مسلمان بشوم ؟» این چه سعادت بزرگی است ! او بی‌اختیار به سجده می‌رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می‌وزد و بوی بهشت می‌آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است. _ آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی. _ اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی.بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می‌آید . ملیکا در خواب او را می‌بیند و با او سخن می‌گوید. کم کم ملیکا می‌فهمد که حسن امام است. او با مقام امام آشنا می‌شود و می‌فهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است. حال ملیکا روز به روز بهتر می‌شود . خبر به قِیصر می‌رسد. او خیلی خوشحال می‌شود. ملیکا دیگر با اشتها غذا می‌خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می‌آورد. او هر شب محبوب خود را می‌بیند. اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کمتر از واقعیت نیست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود روزها می‌گذرد و او در انتظار وصال است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 امشب فکری به ذهن ملیکا می‌رسد . او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید. او تا کی می‌خواهد در هجران بسوزد. باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد . رویای امشب فرا می‌رسد. حسن علیه السلام به دیدار او می‌آید. ملیکا سر به زیر می‌اندازد و آرام می‌گوید:«آقای من ! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما می‌خواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ » _ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می‌فرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه می‌روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. » _ سرانجام این جنگ چه می‌شود ؟ _ در این جنگ مسلمانان پیروز می‌شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می‌شوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می‌برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.» ملیکا از شوق بیدار می‌شود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. به راستی او چگونه می‌تواند از این قصر بیرون برود ؟ ملیکا فکر می‌کند. به یاد یکی از کنیزان قصر می‌افتد که سال‌هاست او را می‌شناسد . ملیکا می‌تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیز‌ها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه‌ریزی شده است. خبر می‌رسد که سپاه روم به سوی سرزمین‌های مسلمان می‌رود. همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده‌اند . قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می‌دهد و برای پیروزی او دعا می‌کند. سپاه حرکت می‌کند . اما ملیکا هنوز اینجاست . تو رو به ملیکا می‌کنی و می‌گویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ » _ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی‌شود .همه شک می‌کنند . فردا فرا می‌رسد. ملیکا هوس طبیعت کرده است و می‌خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج می‌شود . چند سوار نظام آماده حرکت هستند . آنها حرکت می‌کنند. ملیکا راه میانبری را انتخاب می‌کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می‌روند . نزدیک غروب می‌شود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می‌خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند. او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می‌رود . آنها مشغول آشپزی هستند حواسشان نیست! باور نمی‌کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد. ملیکا داخل خیمه‌ای می‌شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می‌کند. دیگر هیچکس نمی‌تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است او از خیمه بیرون می‌آید. یکی از کنیزان صدایش می‌زند که در آشپزی به او کمک کند. هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال می‌کنند که ملیکا امشب می‌خواهد در اینجا بماند . صبح سپاه حرکت می‌کند. آن سربازها هرچه منتظر می‌شوند، از ملیکا خبری نمی‌شود. نمی‌دانند چه کنند؟ به هر کس می‌گویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها می‌خندد و می‌گویند:« شما دیوانه شده‌اید! دختر قیصر در این بیابان چه می‌کند؟» سپاه به پیش می‌رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فصل ۳ ✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود ما الان پشت دروازه سامرا هستیم. متاسفانه دروازه شهر بسته است. مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. _ نظر تو چیست؟؟؟ _ جواب نمی‌دهی وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است . صدای اذان می‌آید. بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم، من که خیلی خسته‌ام، دوباره می‌خوابم. اما تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی دروازه شهر باز می‌شود. پیرمردی از شهر بیرون می‌آید . او را می‌شناسی . به سویش می‌روی. سلام می‌کنی، حال او را می‌پرسی. _ آقای نویسنده چقدر می‌خوابی؟ بلند شو. _ بگذار اول صبح کمی بخوابم . _ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟ _ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که می‌خواهد اول صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟» این صدا صدای آشنایی است چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم. یادم می‌آید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم. او ما را به خانه اش دعوت کرد. بلند می‌شوم ،بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم. با تعجب می‌پرسد:« شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟» _ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم _من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود می‌بردم اما… _خیلی ممنون من تعجب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود. چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟ ما هم گرسنه هستیم و هم خسته . در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم ؟ حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد. خوب است از خودش سوال کنیم. _ مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ _ آری، من به بغداد می‌روم . _ برای چه ؟ _امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم. _ آن ماموریت چیست؟ _ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می‌خواهد تو را ببیند. _ امام با تو چه کاری داشت؟؟ _ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.» _ بعد از آن چه شد ؟ امام نامه ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم . با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز؟؟؟ آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد . _ به چه فکر می‌کنی ؟ مگر نمی‌دانی امام هادی می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ _ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟ _ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟ _ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟ _ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سوال خود را یافته‌ام. به راستی که این ماموریت مایه افتخار است . اکنون نگاهی به تو می‌کنم . تو دیگر خسته نیستی می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 فصل ۴ ✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم ! فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم . شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیر راه بِشر به ما می‌گوید :« فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم می‌باشد.» _ چطور مگر ؟؟؟ _آخر امام هادی علیه السلام نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است. _ عجب !!! تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است.! ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم‌ وگرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می‌تازیم. موقع غروب آفتاب می‌رسیم. چه شهر بزرگی !!! بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر شیعیان زیادی زندگی می‌کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می‌رویم. صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. هنوز بِشر خواب است. _ چقدر می‌خوابی ؟؟؟بلند شو ! مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟ _ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم. _ چرا روز جمعه ؟؟ _امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد می‌رسد .عجله نکن ! دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می‌گذرد. از شمال بغداد وارد می‌شود و از جنوب این شهر خارج می‌شود . کشتی‌های کوچک در آن رفت و آمد می‌کنند. اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او ! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد . باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
چند روز می‌گذرد . همراه با بِشر به کنار رود دجله می‌رویم. چند کشتی از راه می‌رسند. کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می‌کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده‌اند. کنیزان را در کنار رود دجله می‌نشانند. چند نفر مامورِ فروش آنها هستند . ما چگونه می‌توانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟ بِشر چ رو به من می‌کند و می‌گوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست می‌شود » بِشر به سوی یکی از ماموران می‌رود. از او سوال می‌کند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را می‌شناسی؟ _ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است. ما به سوی او می‌رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است. بِشر از ما می‌خواهد تا گوشه‌ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می‌گذرد . کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می‌شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده‌اند. یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . یک نفر به این سو می‌آید. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است . مرد تاجر رو به نحّاس می‌کند و می‌گوید:« من آن کنیز را می‌خواهم بخرم .» _برای خریدن آن چقدر پول می‌دهی؟؟ _ ۳۰۰ سکه طلا. _ باشد ،قبول است، سکه‌های طلایت را بده تا بشمارم . _بیا این هم سه کیسه طلا ، در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست . صدایی به گوش می‌رسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی‌آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .» نحّاس تعجب می‌کند . این کنیز رومی به عربی هم سخن می‌گوید.! او جلو می‌آید و به کنیز می‌گوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن می‌گویی؟» _ آری! _ نکند تو عرب هستی؟ _ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام. مرد تاجر جلو می‌آید و به نحّاس می‌گوید:« حالا که این کنیز عربی حرف می‌زند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.» بار دیگر صدای کنیز به گوش می‌رسد. یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی‌آیم. نحّاس رو به کنیز می‌کند و می‌گوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم‌ اینطور که نمی‌شود .» _ چرا عجله می‌کنی ؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. _ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ _ به زودی کسی برای خریدن من می‌آید که از خلیفه هم بالاتر است! نحّاس تعجب می‌کند نمی‌داند چه بگوید؟ در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 اکنون بشر از جای خود بلند می‌شود. او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است!! آری او ملیکا را یافته است! ملیکا همان «نرجس» است!!! تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می‌فهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمی‌گذاشتند به محبوب خود برسد. من فکر می‌کنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت. آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی‌کند. به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد ! ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می‌شویم تا همه به راز او پی ببرند. ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می‌خوانیم: « نرجس» چه نام زیبایی!!! بِشر به سوی نحّاس می‌رود و می‌گوید :«من این خانم را خریدارم » صدای کنیز به گوش می‌رسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.» بِشر نامه‌ای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد . با احترام جلو می‌رود و نامه را به بانو می‌دهد و می‌گوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست» نرجس نامه را می‌گیردو شروع به خواندن می‌کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد . نرجس نامه را می‌خواند و اشک می‌ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا می‌داند . اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری. نحّاس رو به بانو می‌کند و می‌گوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟» نرجس رضایت می‌دهد . پیرمرد سکه‌های طلا را به نحّاس می‌دهد. نرجس برمی‌خیزد و همراه بِشر حرکت می‌کند. او نامه امام را بارها بر چشم می‌کشد و گریه می‌کند. گویی که عاشقی پس از سال‌ها نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد. عطر بهشت را از آن نامه استشمام می‌کند. ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فصل ۵ ✅ بشارت آسمانی برای قلب من به شهر سامرا می‌رسیم. نزدیک غروب است. وارد شهر می‌شویم . حتما یادت هست که رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است. ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم. امشب هوا خیلی تاریک است و ما می‌توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد آماده حرکت می‌شویم. بِشر از ما می‌خواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم وارد محله عسکر می‌شویم و نزدیک خانه امام می‌ایستیم. تو باور نمی‌کنی .لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می‌شود. صدایی به گوش می‌رسد :«خوش آمدید!» بِشر وارد خانه می‌شود. زانوهای نرجس می‌لرزد‌. بوی گل محمدی به مشامش می‌رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی علیه السلام به استقبال او می‌آید . نرجس سلام می‌کند و جواب می‌شنود. امام هادی علیه السلام به روی او لبخند می‌زند و می‌گوید :« آیا می‌خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟» امام می‌داند که نرجس در این سفر با سختی‌های زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده‌ای شاد کرد . «ای نرجس ! خوشنود باش و خوشحال به زودی خداوند به تو فرزندی می‌دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد » نرجس می‌فهمد که او مادر مَهدی علیه السلام خواهد شد .همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده‌اند . به راستی چه مژده‌ای از این بهتر؟ گوش کن نرجس سوالی می‌کند:« آقای من ! پدر این فرزند کیست؟ » _ آیا آن شب را به یاد داری ؟ شبی که عیسی علیه السلام و جَدّم پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند .آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟ _ فرزندت حسن را می‌گویی؟ _ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می‌شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 امام هادی علیه السلام در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری! همان بانویی که مدتی قبل به خانه‌اش رفتیم . حکیمه دارد به این سو می‌آید. امام هادی علیه السلام به استقبال خواهر می‌رود. اکنون امام هادی با دست اشاره به نرجس می‌کند و به خواهر می‌گوید :« این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم !» حکیمه لبخندی می‌زند و به نزد نرجس می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد . حکیمه از شوق، اشکش جاری می‌شود. او خدا را شکر می‌کند که آخرین عروس این خاندان را می‌بیند. حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدمات ازدواج امام عسکری علیه السلام را فراهم نماید. حکیمه آرزو داشت تا عروس آن حضرت را ببیند. امام هادی علیه السلام به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید. فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی علیه السلام بشود . حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می‌کند! یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره می‌بیند. به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی نرجس ؟! امام هادی علیه السلام از حکیمه می‌خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد . مدتی می‌گذرد. وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود. ✨ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام و نرجس✨ من با خود فکر می‌کنم که حتماً برای این ازدواج جشن باشکوهی برگزار خواهد شد. اما متوجه می‌شوم که هیچ جشنی در کار نیست. این ازدواج به صورت مخفی صورت می‌گیرد. و فقط ۴ نفر در این مراسم شرکت دارند. امام هادی و امام عسکری علیه السلام و نرجس و حکیمه. شاید تعجب کنی ! تو تا به حال مراسم عروسی اینطوری ندیده‌ای. عباسیان شنیده‌اند سرانجام کسی می‌آید که همه حکومت‌های ظلم و ستم را نابود می‌کند. آنها به خیال خود می‌خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد. امروز امام هادی علیه السلام می‌خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حساس نشوند. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
وارد شهر می‌شویم. تو خود خوب می‌دانی که ما نمی‌توانیم الان به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می‌رویم. درِ خانه را می‌زنیم. بِشر، در را باز می‌کند . ما را در آغوش می‌گیرد و به داخل خانه دعوتمان می‌کند. او برای ما نوشیدنی می‌آورد. ظاهراً خودش روزه است. ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد. از او سراغ امام هادی علیه السلام را می‌گیریم و حال آن حضرت را می‌پرسیم. اشک در چشمان بِشر حلقه می‌زند او دارد گریه می‌کند . چه شده است ؟ بشر برای ما می‌گوید که سرانجام معتَزّ، خلیفه عباسی امام هادی علیه السلام را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می‌شود. خدا هرچه زودتر دشمنان اهل بیت را نابود کند . در مورد امام عسکری علیه السلام سوال می‌کنیم. او برای ما می‌گوید که معتَزّ عباسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است . هیچکس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود . فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند. سوال دیگر ما این است آیا خدا به امام عسکری علیه السلام فرزندی داده است؟ بِشر در جواب می‌گوید :«هنوز نه » ولی وعده خداوند هیچگاه تخلف ندارد ما می‌خواهیم به خانه امام برویم اما بِشر ما را از این کار نهی می‌کند.. مُعتَزّ، خلیفه خونریز عباسی به هیچکس رحم نمی‌کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید. یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می‌کند ،سنگی بزرگ بر پای آنها می‌بندد و آنها را در رود دجله می‌اندازد تا غرق شوند.😱 شما نباید بدون برنامه‌ریزی به خانه امام بروید❌ شما تازه به سامرا آمده‌اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند باید چند روزی صبر کنید! 🌺 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈