eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
138 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅یکی از مصادیق مخالفت با نفس، است. انسان به هر حال در زندگى با مسائلى مواجه مى شود که مطابق میل او نیست و سعى مى کند آن ها را برطرف کند ؛ از یک جزیى گرفته تــا یـک از زندگى با و تندخو گرفته تا داشتن . کسانى کــــه جـز چیز دیگرى نمى خواهند، به وظیفه خود عمل مى کنند و با صبر و شکیبایى سختى ها را پشت سر می گذارند. به این داستان توجه کنید.👇 آورده اند: در منطقه خرقان، عارف زنده دلى به نام مى‌زیسته که آوازه شهرتش تا دوردست ها پیچیده بود. یک روز شخصى از شهرى دور به قصد ملاقات شیخ عازم خرقان مى شود تا پندى بگیرد و از کرامات او بهره‌اى ببرد. وى با زحمت فراوان خود را به محل سکونت شیخ مى‌رساند و منزل او را پیدا مى‌کند. هنگامى که درب خانه را مى‌زنــــد، هـمـسر شــیــخ ابوالحسن بیرون مى‌آید و خواسته مرد ناشناس را مى‌پرسد. مرد با احترام پاسخ مى‌دهد: مى‌خواهم شیخ را زیارت کنم، زن بـــا شنیدن این سخن شروع به فحاشى کردن مى‌کند و نسبت به آن شخص و شوهر خود کلمات زشتى را بر زبان جارى مى‌سازد. پس از پافشارى فراوان مرد مبنى بر لزوم ملاقات با شیخ، زن مى‌گوید که همسرش براى جمع آورى هیزم به بیابان رفته است، مـرد از همان مسیرى که همسر شیخ گفته بود راهى بیابان مى‌شود. از دور فردى را مى‌بیند که سوار بر حیوانى است و بـــار هــیــزمى را نیز با خود دارد. مطمئن مى شود که آن شخص شیخ ابوالحسن خرقانى است؛ از این که مطلوبش را یافته بود، شادمان مى‌گردد. کمى که جـلوتـــر مى‌رود متوجه مى‌شود شیخ سوار بر شیر درنده‌اى است. وحشت زده خود را به شیخ مى‌رساند و از او مى‌پرسد: آیــا تو شیخ ابوالحسن خرقانى هستى؟ او در پاسخ مى گوید : آرى. آن شخص پیش از مطرح کردن خواسته خود، از رفتار ناشایستى که همسر او با وى داشته است سخن به میان مــى‌آورد و خـطاب بــه شیخ مى‌گوید: تو چگونه با این زن زندگى مى‌کنى و چرا تاکنون او را طلاق نداده‌اى؟ شیخ در پاسخ مى‌گوید: این که خداوند به من عطا فرموده به دلیل صبرى است که نسبت خود داشته‌ام. 📚 به نقل از استاد محمدتقى مصباح یزدی ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
🌿🌸 🌸🌿 🍁با یکی از دوستام سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه! راننده با تعجب گفت: جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟!😳 🍁دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه. شما خیلی خوب رانندگی میکنین و قوانین را هم رعایت میکنین! راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد.☺️ 🍁از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟! گفت سعی دارم "عشق" را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبت‌های من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت. رفتارش با مسافرهاش خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرن و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خونواده خوب خواهد بود. 👌به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میون حداقل هزارنفر پخش میشه. من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام.👏 🍁گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت. اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام دادیم. روح زندگی ما همين عشقه.😘 🍁در صورتیکه بعضی از ما با يک ادبيات ناپسند در پی فرصتيم كه همديگه را تحقیر كنيم: وااای چقدر چاق شدی! موهای سفيدتم كه كم كم در اومد! اينهمه كار ميكنی برای اينقدر در آمد؟! تو واقعاً فكر ميكنی تو اين امتحان قبول ميشی؟! ✍️اين جمله ها و امثال اون كاملاً مخرب نيروی عشقند و عشق رو تو رابطه‌ها از بین می‌برند. اگه بتونيم زيبايي رو تو نگاه خودمون جا بديم اصولاً عشقه كه از وجود ما ساطع ميشه. بياييم جريان عشق را تو زندگيمون جاری كنيم👌 🌸
داستان حضرت جبرئیل(علیه السلام)✨ در مورد مباهله💚 من فرشته زیبای خدا جبرئيل✨ هستم.‌ روزی از روزهای قشنگ، پیامبر رحمت☀️، مسیحیان(عده ای از کسانی که مسلمان نبودند) را به اسلام و کارهای نيک دعوت کرد. آنها نمایندگان خود را به مدینه فرستادند. برای اینکه تحقیق کنند که پیامبر خدا☀️راست می گویند یا نه. آنها با پیامبر رحمت دیدار کردند. دیدند که چهره ایشان مانند خورشید☀️ می درخشد. پیامبر رحمت با آنها صحبت کردند. مسیحیان دیدند که هر چه پیامبر رحمت می فرمايند، درست است. اما باز دین اسلام را قبول نمی کردند و ایمان نمی آوردند😒 تا اینکه من✨ به امر خدا پيغامي را به پیامبر رحمت رساندم. 💌پیغام این بود: باید بین شما و آنها مباهله💚 شود. مباهله یعنی اینکه تعدادی از مسلمانان و تعدادی از مسیحیان همدیگر را نفرین کنند. هرکسی که حرفش حق نباشد، خداوند او را عذاب کند👌 همه قبول کردند. قرار شد هر کسی با عزیزترین افرادش❤️ بیاید.‌ پیامبر مهربان ما فرمودند من با خانواده ی عزیزم و «جان و نفس خودم» می‌آیم. فردای آن روز حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)با امام علی(علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن (علیه السلام) و امام حسین(علیهم السلام) برای مباهله آمدند 😍 و همه فهمیدند که جان پیامبر، امام علی (علیه‌السلام) است.💚 مسیحیان که منتظر بودند، از دور دیدند این پنج نفر با چهره های نورانی و دوست داشتنی دارند می آیند🤗😇 همه فرشته های آسمان با کنجکاوی تماشا میکردند. آنها از دیدن این چهره های نورانی لذت می بردند. تا اینکه نزدیک شدند☺️ بزرگِ مسیحیان تا چشمش به اهل بیت نورانی پیامبر رحمت☀️افتاد، گفت: من چهره هایی را می بینم که اگر دعا کنند، یک نفر مسیحی روی زمین باقی نمی ماند ✅ برای همین مباهله نکردند. خیلی از آنها مسلمان شدند و به حرف های پیامبر رحمت☀️ ایمان آوردند.فرشته ها در آسمان این روز را بهم تبریک گفتند🎈🎊 گل‌های امام زمانی امروز روز مباهله هست تو این روز قشنگ برای سلامتی و ظهور آقای مهربونمون امام زمان عجل الله تعالی فرجه دعا کنید🤲🌻🌻
@GANJINE313 قصه انقلاب.pdf
حجم: 3.92M
👑👞 بسته ویژه سالروز ✊✊✊✊✊ 📚 (داستان انقلاب) 👌 بخشی از جنایت های شاه پهلوی به زبان ساده و داستانی
✨محبتِ علی علیه السلام_۱✨ دخترک، کنارِ خرمافروشی نشسته بود، سرش را میان دست هایش گرفته بود و داشت گریه😭 می کرد. مردی کنارش ایستاد. کمی به دخترک نگاه کرد: چه شده؟ بگو تا کمکت کنم! دخترک سرش را بالا نگرفت و همین جور گریه می کرد. کمی گذشت. یک نفر دیگر متوجه دخترک شد. کنارش ایستاد: «چه شده؟ نکند گم شده ای!» باز دخترک سرش را بالا نگرفت و حرفی نزد. یک کم دیگر هم گذشت. دختر همچنان داشت گریه می کرد.😢 کسی از راه رسید. دلش به حال او سوخت. جلوتر رفت و به او نگاه کرد. دخترک متوجه او شد. این بار سرش را بالا گرفت. چشم های اشک آلودش را به او دوخت، مرد، چهره ی زیبا و مهربانی😊 داشت. مرد مهربان گفت: «چه شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟ دخترک اشک هایش را پاک کرد، دکانِ خرمافروشی را نشان داد و گفت: « این خرمافروش بداخلاق، خرما را قبول نکرد☹️ آخر من یک ساعت پیش از او خرما خریدم و رفتم خانه. اربابم خرماها را قبول نکرد و گفت: خوب نیست. برو پس بده و پولش را بگیر یا بگو عوضش کند و خرمای بهتری بدهد! ولی این خرمافروش دعوایم کرد و گفت: «جنسی را که فروختیم، پس نمی گیریم!»❌ آقای مهربان سبد خرما را از دست دختر گرفت. جلو رفت، به خرمافروش سلام کرد و گفت: «آقا! این دخترک، اختیاری از خودش ندارد خدمت کار کسی است. لطف کن این خرما را بردار و پولش را بده!» خرما فروش با خشم😡بر سر مردِ مهربان فریاد کشید: یعنی چه آقا؟ از جان من چه می خواهید؟ شما اصلا چه کاره اید که در کار مردم دخالت می کنید؟😳 ...👇
@GANJINE313 قصه انقلاب.pdf
حجم: 3.92M
👑👞 ویژه سالروز 🇮🇷 ✊✊✊✊✊ 📚 (داستان انقلاب) 👌 بخشی از جنایت های شاه پهلوی به زبان ساده و داستانی 🖼 📜 📎 📎 📎 📎 📎 📎
🔺 یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از کلاس یک باد شده و یک داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه پنج نفر با بادکنک سالم برنده شدند. 🔺 سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و برنده شدند ⚠️ 👈 زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. 🔺 ما انسانها در این جامعه یکدیگر و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. ❣️ قرار نیست خوشبختی خود را با دیگران تضمین کنیم. می توانیم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم… باهم… ⁉️پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟ کانال دانش آموزی👇 https://eitaa.com/joinchat/195166287Cecfd046a89
MP3 Recorder💖داستان تولد پیامبر اکرم صلوات الله علیه💖.mp3
زمان: حجم: 6.19M
داستان تولد پیامبر مهربونمون هدیه به همه ی بچه هام : گروه سنی۶-۱۲ # قصه گو: وفایی تولد دخترا و پسرای گلم؛ نازنین و مهران فاطمی از اصفهان-منصور و محمد بلبلی از ساری مبارک باشه🍒🍰 به به چه روزایی🙂 همه شادی 🌈و جشن🍒 و شیرینی🍰 د روز تولد پیامبرجون مون و امام ششم مونه 😂 خدایا شکرت🤲 این روز قشنگ به هممممه تون مبارک🌺💐 باشه -_🐌-_🌳-_🌴-_-🐿_- https://eitaa.com/joinchat/3462398084C13bcd4bb22 ~.~.~☘🌸☘~.~.
قصه های مهدوی مادرجونبر امام علی«ع» چه‌گذشت؟(۲).mp3
زمان: حجم: 12.97M
داستان زندگی امام علی علیه السلام اولین امام ما شیعیان، هدیه به همه ی بچه های خوب جهان : گروه سنی ۷سال خدایا شکرت🤲 به خاطر دادن این بچه های مهربون 😊 -_🐌-_🌳-_🌴-_-🐿_- https://eitaa.com/joinchat/3462398084C13bcd4bb22 ~.~.~☘🌸☘~.~.
تقصیر شماست... در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربه‌هایی از سال‌های زندگی در ایالت اوهایو نقل می‌كرد و این گفته‌ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد. ایشان می‌گفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است. به دلیل كثرت دانشجویان، كلاس‌ها در آمفی تئاتر برگزار می‌شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می‌آمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می‌پرسید. در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه‌السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد. این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی را تهیه كردم و هفته‌های بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند. در جلسات بعد دیگر فرصت گفت‌وگویی پیش نیامد و من هم تصور می‌كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم. روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته‌اش، بیشتر ترسیدم. با دیدن من روزنامه‌ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می‌بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم. او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می‌دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی‌گری و موسیقی‌های اعتراضی و آسیب‌های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست! من با اضطراب سخن او را می‌شنیدم و با خود می‌گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟ او سپس از نهج‌البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی‌بن‌ابیطالب، به مالک اشتر را كپی گرفته‌ام و هر روز می‌خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور می‌كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می‌پرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟ بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه‌ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی‌توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است! دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می‌دانی درد امثال این جوان كه زندگی‌شان به نابودی می‌رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی‌شناسند! آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته‌اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده‌اید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است. این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد. پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علی‌بن‌ابی‌طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی و نهج‌البلاغه موفق نبوده‌اید! باید پیام‌های امام علی را چون سیم‌كشی برق و لوله‌كشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند. به عشق امیرالمومنین نشر دهید...