فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_های_دلتنگی
ما دوست داریم تو را ،
اما عشق تو را قاب کرده ایم و
گذاشته ایم در گوشه ای از قلبمان و
فقط محرم سری به آن میزنیم ...
+چقدر این دل گرفتگی آشناست، شبیه شبی که تو رفتی
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
#دل_نوا
#استوری
#شهید_دلها
ساعت به وقت حاج قاسم
سردار دل ها حاج #قاسم_سلیمانی
❌💠 حاج قاسم سلیمانی: والله سرآمد همه این روحانیت و علما، این مرد بزرگ است
#امام_خامنه_ای
#قاسم_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #نماهنگ
«امشب؛ دوباره؛ چه دیداری...»
🔺گزارشی از آخرین دیدار سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی با #آیت_الله_مصباح_یزدی
#روحشان_شاد
📸حاج قاسم و پدر عزیزشان
🔹هردو قطعا ساکن بهشت
♦️شهید سلیمانی: من شهادت میدهم پدرم در طول عمر یک گندم حرام وارد زندگی اش نکرد.
🔸حاج #قاسم_سلیمانی با لقمه حلال مرحوم پدرش سردار دلها شد. از این پدر، پسر چنین باید.
🇮🇷*قدر زر را زرگر شناسد•••
🛑وقتی در دوئل تاریخی فرعون و موسی،
*فرعون به ساحرانش گفت:* سِحرتونو به نمایش بزارید!
*ساحران فرعون ؛ که متخصصین امر جادوگری بودند، وقتی سحرشون و نشون دادند،* جماعت تماشاچی انگشت به دهان که شدند هیچ،
همه منکوب شدند!
*حسابی که قدرت نمایی کردند!*
*فرعون باد به غَب غَب انداخت !*
حالا خداوند به موسی گفت: *موسی عصا تو بنداز !!*
موسی چوپان بیابانگرد کُجا، ساحران دربار حکومت فرعون کجا??
*موسی عصارو انداخت، به اذن الله، عصا تبدیل به اژدها شد و سحر ساحران رو بلعید!!!*
پشمای ساحرا که ریخت هیچ••• *😁، اولین نفرایی که ایمان آوردند کیا بودند؟ خودِ ساحران فرعون !!*
چرا؟ چون خودشون این کاره بودند! *کار بلد بودند*
*متخصص امر بودند، در واقع* *تکنوکرات بودند،*
*فن سالار بودند،*
اونا بهتر از عوام میدونستند که چی به چیه؟ *این دیگه سحر و جادو و ادا اصول نیست،*
*این معجزه است!*
اینجا دکترینه!
*یعنی ساحران فرعون غلاف کردن، بقیه دیگه مهم نبود چی فکر میکنن !!*
اما در زمان حاضر : وقتی پهپاد گلوبال هاوک سوپر مدرن نامرئی در لبه تکنولوژی جهان، توسط سامانه سوم خرداد نیروی هوا فضای سپاه ساقط شد، *اسپوتنیک روسیه به نقل از ژنرال های روس گفت: ایرانی ها یک سلاح خارقالعاده دارند !!،* در واقع اون متخصصین امر که تشتک هاشون پرید، هستن که قضیه رو فهمیدن؛
دیگه مهم نیست یارو تو تاکسی چی میگه!☺️
*آنگاه که ولادیمیر پوتین ؛ افسر ارشد KGB و رئیس جمهور اَبَر قدرت بلوک شرق، دست به سینه میشینه جلو رهبر انقلاب ما* ، دیگه مهم نیست افراد واداده حَرّافی چون *زیباکلام و تاجزاده و*... چی..... میکنن😉!
و وقتی *ژنرال های چهارستاره سنتکام هنوز هم میگن: "ما هرجا میریم به سَد #قاسم_سلیمانی میخوریم#،"*
دیگه اون آقای.... تو دانشگاه واسه ما فَسانه است *✋😉! اون ژنرال ارتش آمریکا میدونه #حاجی چکار کرد !!*
#شهید فخری زاده رو موساد میدونست کیه! نه ما ، *وقتی پدر موشکی اسرائیل اعتراف میکنه: تکنولوژی موشکی ایران حیرت انگیز [و] عجیبه،* دیگه مهم نیست "حسن آقامیری" چی میگه *اینا متخصصان امر هستند، اینها ساحران فرعون اند؛ وقتی اینا زانو میزنن، یعنی اونی که باید بفهمه فهمیده!* بقیه اگه نفهمیدن چون *..... !!* ☺️
*وقتی سید حسن در لبنان میگه*
حزب الله *100 هزار رزمنده آموزش دیده مسلح داره که با اشاره*! نه دستور!
کوه ها رو جابه جا میکنن! مهم نیست *اون آقا * تو فُلان پِیج اینستا چی میگه! *یارو تو پنتاگون پشماش ریخته!* اون فهمیده سید چی گفته!
*ساحران فرعون، اول از همه ایمان آوردن! چون اونا فهمیدن چی به چیه*
بقیه ول معطل اند!
*هموطن متوجه شدی چی شد یا نه ???!!»
حالا هی به سیاه نمایی بر علیه مملکت ادامه بده.....
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸چشمهایش ...🔸
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
وقتی #چشم یک حالتی پیدا بکند، دریدگی نداشته باشد، خیرگی نداشته باشد، حیا داشته باشد، مثل حالت نیمه خوابی داشته باشد، به این حالت می گویند «چشم بیمار».
شما نگاه به چشم #قاسم_سلیمانی بکنید، چشمش محبت دارد. این چشم، خیره نیست. به خاطر روحش است که شما این را می بینی.
#روح انسان در چشمش تجلی می کند. وقتی یک کسی قلب دارد، وقتی نگاه به برادر دینی اش می کند، او را دگرگون می کند.
* (بیانات در مسجد نور الاصفیاء تهران. 1395/07/06)
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید:
«همین؟»
عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد:
«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف، جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت:
«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد:
«انشاءالله بازم میان.»
و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد:
«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید:
«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟»
و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد:
«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد:
«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!»
تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم:
«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد:
«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند:
«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد:
«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید،
ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش، گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام، دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند،
میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد:
«سِر نمیکنی؟»
و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند:
«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد:
«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد:
«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت:
«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد:
«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟
به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود:
«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد.
قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند،
بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
قسم به عشق که نامش همیشه پابرجاست
نرفته قاسم ما، او هنوز هم اینجاست...
سردار دل ها حاج #قاسم_سلیمانی
#روز_شمار
۱۱ روز مانده تا سالروز پرکشیدن مردی که میگفت: عمل مقدس، عمل امام حسین علیهالسلام است؛ عملی که در آن خودخواهی، خودمحوری، جاهطلبی و خویشاوند پروری راه ندارد.
#قاسم_سلیمانی