#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت21
اگر سردردی، مریضی، یا هر مشکلی داشتی معتقد بودیم بریم هیئت خوب میشیم.
میگفت:
+میشه توشه تموم عمر و تموم سالتو تو هیئت ببندی.
تو محرم بعضی ها یه هیئت که میرن میگن بسه.
ولی اون از این هیئت بیرون میومد میرفت هیئت بعدی... یه سال روز عاشورا از شدت عزاداری چند بار آمپول دگزا زد.
بهش میگفتم: - این آمپولا ضرر داره. ولی اون کار خودش رو میکرد. آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم شما بهش بگین ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خیلی به هم ریخته میشد ترجیح میدادم بیشتر تو هیئت باشه تا تو خونه... هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه.
میدونستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر و صورت زخم و زیلی میومد بیرون. هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین شد دلم هُری میریخت. دلشوره می افتاد به جونم که الان اون طرف خودشو میزنه.. معمولاً شالش رو مینداخت به سرش که کسی اثر لطمه زنی ها شو نبینه! مادرم میگفت: + هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیِ که شکفته!
تو ماشین مداحی میذاشت با مداح همراهی میکرد و یک وقت هایی پشت فرمون سینه میزد، شیشه ها رو میداد بالا صدا رو زیاد می کرد آنقدر که صدای زنگ گوشیم رو نمی شنیدیم.
جز آرزوهاش بود تو خونه روضه هفتگی بگیریم اما نمی شد، چون خونمون کوچیک بود و وسایل مون زیاد...
میگفت: + دو برابر خونه تیر و تخته داریم.
فردای روز پاتختی چندتا از رفقاش رو دعوت کرد خونه... بیشتر از پنج شیش نفر نبودن، مراسم گرفت. یکیشون طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردن زیارت عاشورا حدیث کساء خوندن. این تنها مجلسی بود که تونستیم تو خونه برگزار کنیم.