#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت31
گاهی اوقات به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد.
وقتی پول نداشت، نصف روز میرفت با بچه ها بازی میکرد.
یه جا نمیرفت..
هردفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت!
بهونه ای پیدا میکرد برای هدیه دادن...
اگه تو مناسبتی دستش تنگ بود، میدیدی چند وقت بعد با کادو میومد و میگفت:
+این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!
یا مناسبت بعدی عیدی میداد ، درحد دوتا عیدی..
سنگ تموم میذاشت.
اگه بخوام مثال بزنم، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه{س} و حضرت علی{ع}رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که اومد، یک عطر و تیکه ای از سنگ حرم امام حسین{ع} برام آورده بود، گفت:
+این سنگ هم سوغاتیت.
عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه{س} و حضرت علی{ع}!
تو همون ماموریتخوشحال بود که همه عتبات عراق رو دل سیر زیارت کرده.
تو کاظمین محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره رو باز میکرد، گنبد رو به راحتی میدید.
شب جمعه ها که می رفتن کربلا، بهش میگفتم:
+خوش بحالت. داری حال میکنی...
از این زیارت به اون زیارت!
تو ماموریت ها دست به نقد تبریک میگفت.