#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت47
دروازه ساعت، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب{س}.
هر جارو هم که بلد نبود، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی میپرسید و به من میگفت.
از محمدحسین سوال کردم:
- کجا به لبای امام حسین{ع} چوب خیزران میزدن؟
ریخت به هم...
گفت:
+من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت.
گاهی من روضه میخوندم، گاهیم اون..
میخواستم از فضای بازار و زرق و برق های اونجا خارج بشم، و خودم رو ببرم اون زمان...
تصویر سازی کنم تو ذهنم، یه دفعه دیدیم حاج محمود کریمی درحال ورود به دروازه ساعت هست.
تنها بود، آستینش رو به دهن گرفته بود و برای خودش روضه میخوند.
حال خوشی داشت.
به محمدحسین گفتم:
- برو ببین اجازه میده همراش تا حرم بریم؟
به قول خودش:
+تا آخر بازار مارو بازی داد...
کوتاه بود ولی پر معنویت!
به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواد تنها باشه، ازش خداحافظی کردیم.