#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت54
صدای گریهش، آرومم کرد؛
نفس راحتی کشیدم.
دکتر گفت:
+بچه رو مرده به دنیا آوردم.
ولی به محض دنیا اومدن، گریه کرد.!
اجازه ندادن بچه رو ببینم، دکتر تاکید کرد:
+اگه نبینی به نفع خودته.
- یعنی مشکل داره؟
+نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست،
احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینیش!
وقتی به هوش اومدم، محمدحسین رو دیدم.
حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت.
نا و نفسی براش نمونده بود.
اون قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه خون.