#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت55
هر چی بهش میگفتن اینجا بخش زنانه و باید بری بیرون، به خرجش نمیرفت...
اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.
سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت:
+ نمیدونم چطور رسیدم اینجا.
وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد،
گفتم: - می خوام ببینمش...
باز هم اجازه ندادن و گفتن بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!..
محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودن...
روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش، هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت...
طبیعیِ طبیعی.
فقط کمی ریز بود. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشمهای کوچیک و معصومانهش باز بود!
بخیه های روی شکمش رو که دیدم دلم براش سوخت، هنوز هیچ چیز نشده رفته بود زیر تیغ جراحی....
دوبار ریهش رو عمل کردن جواب نداد.