#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت67
البته بعدا رگ خوابش دستم اومد.
بعضی از اطلاعات رو که لو میداد، خودم رو طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم درحالِ معلق زدنِ....
با این ترفند خیلی از چیزا دستم میومد.
حتی تو مهمونی هایی که با خونواده همکار هاش دور هم بودیم، بازم لام تا کام حرفی نمیزدم.
میدونستم اگه کلمه ای درز کنه، سریع به گوش همه میرسه و تهش بر میگرده به خودم!
کار حضرت فیل بود این حرفا رو تو دلم بند کنم... اما به سختیش میارزید.
میگفت:
+افغانستانیا شیعه واقعی هستن!
و از مردونگی هاشون تعریف میکرد..
از لا به لای صحبت هاش دستگیرم میشد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی دوسش دارن..!
براش نامه نوشته بودن.
عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودن..
خودشم اگه تو محرّم و صفر ماموریت میرفت، یه عالمه کتیبه و پرچم و این طور چیزها میخرید و میبرد.